Ep 93 & 94

23 4 0
                                    

قسمت نود و سوم
دست چانگبین رو گرفت و نفس عمیقی کشید. چانگبین نگاهش رو چرخوند و به جیسونگ خیره شد.
-استرس داری؟
جیسونگ سر تکون داد.
-آره. خیلی.
چانگبین سرش رو جلو برد و گونه‌اش رو بوسید.
-آروم باش سنجابک. همه چیز خوب پیش میره.
جیسونگ نفس عمیق دیگه‌‌ای کشید و چشم‌‌هاش رو بست. دلش میخواست یه سره تا میامی بخوابه، ولی نمیدونست میتونه این‌کار رو بکنه یا نه.
چانگبین که میدید جیسونگ چقدر استرس داره، دستش رو روی صورتش گذاشت و سرش رو به سمت شونه‌‌ی خودش هدایت کرد. وقتی جیسونگ با موفقیت به شونه‌اش تکیه داد، چانگبین گفت:
-استراحت کن جیسونگا. یکم که گذشت صدات میکنم.
-چقدر طول میکشه؟
چانگبین نگاهی به روبروش انداخت و گفت:
-حدودا 14 ساعت. استراحت کن. باشه؟
جیسونگ با استرس سر تکون داد و سعی کرد واقعا بخوابه.
/////////////////
خم شد و با تعظیم گفت:
-خوش اومدین مشتری. سال نوتون مبارک.
زن روبروش تشکر کرد و رفت. چان دوباره صاف ایستاد و کتش رو صاف کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و ناراحت از زنگ نزدن فلیکس، دست‌‌هاش رو توی جیبهاش فرو برد.
همون‌طور که داشت توی دلش برای دوری از فلیکس غصه میخورد، گرمای چیزی رو روی صورتش حس کرد. با حس گرما، عقب کشید و به پشت سرش نگاه کرد. با دیدن ته‌‌ها نونای مهربونش، لبخند زد. ته‌‌ها بطری چای رو به چان داد و گفت:
-خسته نباشی. از صبح یه سره رو پایی.
چان بدون توجه به محدودیت خوردن و ‌آشامیدن توی شیفت کاریش، در بطری رو باز کرد و یکم از چای رو خورد. بعد از قورت دادن چای و حس گرماش و طعم ترش لیمو روی زبونش گفت:
-نکنه فرشته ای؟ چطور میدونستی من چای سبز و لیمو دوست دارم نونا؟
ته‌‌ها لبخند زد و یه قدم به سمت چان برداشت. روبروش ایستاد و بعد روی پاشنه‌ٌی پا چرخید و پشت به چان، به روبروش ‌‌اشاره کرد.
-فرشته‌‌ای که ازش حرف میزنی، اونه.
چان رد دست ته‌‌ها رو گرفت و نگاهش به یه پسر خوشپوش با موهای فندقی افتاد که مشغول انتخاب کردن لباس بود.
-ف...فلیکس؟
با تعجب پرسید و ته‌‌ها گفت:
-برو پیشش. ولی خیلی خودمونی رفتار نکن. اون به عنوان مشتری این‌جاست.
نگاهش رو به چان داد.
-یه مشتری خاص که به یکی از فروشنده‌‌های این‌جا علاقه داره.
خندید و به سمت جایی که همیشه می ایستاد، رفت و چان رو همون‌جا تنها گذاشت. چان نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی دید خبری از مشتری جدید نیست، به سمت فلیکس که داشت بین رگال ژیله‌‌های مردونه دنبال یه ژیله مخصوص کریسمس میگشت، رفت. روبروی دختر جوونی که دو سال بود اون‌جا کار میکرد ایستاد و گفت:
-خانوم کیم، میشه خواهش کنم جامون رو باهم عوض کنیم؟
دختر که نگاه پر از خواهش چان رو دیده بود، سر تکون داد و بدون حرف جاش رو به چان داد. چان بی صدا جلوتر رفت و کنار فلیکس ایستاد و منتظر موند تا دوست پسرش لباس مورد نظرش رو انتخاب کنه.
فلیکس که از یه ژیله‌‌ی سفید رنگ با طرح گوزن خوشش اومده بود، لبخند زد و ‌‌اون رو از رگال بیرون کشید.
-میتونم این رو امتحان کنم؟
چان نگاهی به بافت توی دست فلیکس انداخت و لبخند زد.
-البته مشتری.
فلیکس با شنیدن صدای چان از اون فاصله‌‌ی نزدیک، با شگفتی به سمت چپ خودش نگاه کرد و تونست چانی که با کت و شلوار سورمه‌ایش حسابی میدرخشید رو ببینه. کم کم اون تعجب جاش رو به یه لبخند خوشحال داد و فلیکس پرسید:
-خیلی وقته این‌جایی؟
چان بطری چای نیمه گرم توی دستش رو بالا گرفت و گفت:
-از وقتی که یه فرشته‌ی بی‌نام یه بطری چای سبز با طعم مورد علاقم رو به دستم رسوند.
فلیکس چشم چرخوند.
-‌‌اون رو ته‌‌ها نونات واست خریده.
چان بی صدا خندید.
-اوه...چرا فکر کردم تو واسم خریدی؟
دستی به سرش کشید و درحالی که سعی داشت فلیکس رو اذیت کنه، لب زد:
-پس باید برم از ته‌‌ها نونا تشکر کنم. میتونی چند دقیقه تنها بمونی؟
فلیکس لبش رو گزید و بعد گفت:
-نه. اصلا. اگر بری ازت به خاطر عدم توجه به مشتری شکایت میکنم و میگم بیرونت کنن.
بعد هم چشم غره‌‌ای تحویل صورت خوشحال چان داد و به سمت اتاق پرو راه افتاد. چان با خنده دنبالش کرد و با شیطنت گفت:
-یعنی فلیکس داره حسودی میکنه؟
فلیکس حرفی نزد و در یکی از اتاق‌‌ها رو باز کرد و واردش شد. چان نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی دید کسی حواسش نیست، وارد اتاق شد و در رو بست. فلیکس با دیدن ورود چان، با صورتی که هیچ حسی رو منتقل نمیکرد به خودش توی آینه خیره شد و زیپ کاپشنش رو باز کرد.
-چرا نرفتی پیش نونات تا ازش تشکر کنی؟
چان ژیله رو از روی چوب لباسی برداشت و بعد از ‌این‌که فلیکس کاپشنش رو در آورد، کمکش کرد بپوشه.
-حسود کوچولوی من. یعنی تو به نونای من هم حسودیت میشه؟
فلیکس دکمه‌‌های لباس رو بست و خیره به خودش گفت:
-نه.
بالاخره نگاهش رو به چان داد و ادامه داد:
-من فقط به هر کی تو بهش توجه میکنی حسودیم میشه چان.
چان جلو رفت و دست‌‌هاش رو دور گردن فلیکس حلقه کرد و به بازتاب خودشون توی آینه خیره شد. نگاهش رو از بافت توی تن فلیکس گرفت و به چشم‌‌هاش داد و گفت:
-پس فقط به خودت حسودیت میشه.
سرش رو خم کرد و توی گوشش ادامه داد:
-آخه من فقط به تو توجه میکنم.
لب‌‌هاش رو روی پوست سفید گردن فلیکس گذاشت و زمزمه کرد:
-این رنگ...خیلی بهت میاد.
فلیکس خیره به بافت سفید توی تنش سرش رو عقب برد و تحت تاثیر حرکات چان، سرش رو از پشت به شونه‌‌ی چان تکیه داد. چان آروم پوستش رو مکید. حواسش بود که نباید جوری این‌کار رو انجام بده که جاشون روی پوست دوست پسرش بمونه، چون نمیخواست به محض بیرون رفتن از اتاق پرو، فلیکس با حس نگاه خیره‌‌ی بقیه روی خودش اذیت بشه.
-چرا از صبح بهم زنگ نزدی؟ دلم واست تنگ شده بود.
فلیکس چشم‌‌هاش رو بست و گفت:
-میخواستم بیام ببینمت پس نیازی نبود زنگ بزنم. من هم خیلی دلم واست تنگ شده بود. به بهونه‌‌ی لباس اومدم ببینمت.
چان سرش رو بلند کرد و اجازه داد فلیکس راحت تر بایسته. دستش رو روی موهای بهم ریخته‌‌ی فلیکس گذاشت و مرتبشون کرد.
-من زودتر میرم بیرون. بعدش تو بیا. چند دقیقه دیگه هم شیفتم رو تحویل میدم. بعدش میتونیم باهم بریم بیرون.
فلیکس سر تکون داد و گفت:
-باشه. برو.
چان قدم عقب رفته رو برگشت و بوسه‌‌ای روی لبهای فلیکس زد و بعد به سرعت از اتاق بیرون رفت و فلیکس رو به خنده انداخت.
-نوناااا .نونا نونا نوناااا...
چان با صدای آروم و پشت سر هم ته‌‌ها رو صدا میزد تا بتونه توجهش رو جلب کنه و بعد از چند بار تکرار کردن لفظ "نونا" موفق شد. ته‌‌ها به سمت چان رفت و خواست دلیل این عجله رو بدونه که چان کارت بانکیش رو از جیبش بیرون آورد و بهش داد.
-فلیکس که اومد بیرون، با این کارت قیمت اون بافت رو حساب کن. نذار خودش حساب کنه. باشه؟
ته‌‌ها نگاهی به کارت توی دستش انداخت و بعد به چان خیره شد.
-چان...میشه انقدر دوست پسر بازی درنیاری؟ باعث میشی دلم بخواد برگردم به حدود 12 سال پیش و دوباره شوهرم رو ببینم. آه...
چان خندید و بعد از بالا انداختن شونه‌‌هاش گفت:
-کاری نداره که. یه روز بچه‌هات رو بیار پیش من و فلیکس بذار و کل روز رو با شوهرت مثل قدیم بگرد.
چشمکی زد و گفت:
-من میرم لباسم رو عوض کنم. امشب میخوام فلیکس رو ببرم بیرون.
ته‌‌ها نفس عمیقی از روی کلافگی کشید و سر تکون داد.
-باشه. خوش بگذره.
چان دست تکون داد و به سمت راهرو راه افتاد تا به اتاق کارمند‌های مجتمع بره و لباس‌‌هاش رو عوض کنه.
ته‌‌ها با رفتن چان، روی پاشنه پاش چرخید و نگاهش ناخودآگاه به فلیکسی افتاد که از اتاق پرو بیرون اومده بود. سریع جلو رفت و کارت چان رو به فروشنده‌‌ی پشت صندوق داد و گفت:
-با این کارت حساب کنین.
فلیکس که متوجه دلیل این‌کار زن روبروش نمیشد، گفت:
-خیلی ممنونم ولی من خودم هزینه رو پرداخت میکنم.
ته‌‌ها لبخند زد و گفت:
-من اصلا مشکلی ندارم که تو هزینه رو بدی، اما فکر میکنم اگر تو حساب کنی بعدش چان حسابی از دستم عصبانی میشه چون کارتش رو به من داد و تاکید کرد بهت اجازه ندم خودت حساب کنی.
فلیکس کلافه دستی به موهاش کشید و به این فکر کرد که چرا چان باید انقدر شیرین بشه و به همه توی محل کارش بفهمونه که رابطه‌‌اش با فلیکس یه جورایی خاصه...
دختر جوون بلافاصله کارت کشید و بعد از گذاشتن اون ژیله با تم کریسمس توی جعبه، ‌‌اون رو به فلیکس داد.
فلیکس خیلی کوتاه تشکر کرد و جعبه رو برداشت. اما قبل از ‌این‌که بتونه از جاش تکون بخوره، سر و کله‌‌ی چان دوباره پیدا شد و با صدای تقریبا بلند اعلام کرد:
-من کارم تموم شد. بریم؟
فلیکس نگاهی به چان انداخت و با خجالت سر تکون داد. چان جلو رفت و جعبه رو از فلیکس گرفت و بعد دست آزادش رو توی دستش گرفت و رو به ته‌‌ها گفت:
-فردا میبینمت نونا. فعلا
ته‌‌ها سر تکون داد و خیلی کوتاه تعظیم کرد. چان دست فلیکس رو به سمت بیرون کشید تا زودتر به قرار شبانه‌شون برسن. فلیکس توی همون شلوغی نزدیک کریسمس، همون‌طور که کنار چان و هماهنگ با قدم‌‌های تند دوست پسرش راه میرفت، خیره به مغازه‌‌ها دنبال یه هدیه‌‌ی مناسب برای پدر چان میگشت و میخواست بدون ‌این‌که چان بفهمه، یه هدیه‌‌ی کوچیک برای اون مرد بخره تا بهش نشون بده به فکرش بوده و نیت بدی برای رابطه‌‌اش با چان نداره.
چان که نگاه کنجکاو فلیکس رو روی مغازه‌‌های مختلف دیده بود، سرعت قدم‌‌هاش رو آرومتر کرد و پرسید:
-دنبال چیزی هستی؟
فلیکس نگاهش رو به چان داد و مثل بچه‌‌ای که مادرش مچش رو موقع کار ‌‌اشتباه گرفته باشه، گفت:
-نه...هیچی. فقط داشتم نگاه میکردم.
چان ابرو بالا انداخت و با شک پرسید:
-مطمئنی؟ ولی چشمهات میگن دنبال یه چیزی میگشتی.
فلیکس بزاقش رو قورت داد و به این فکر کرد که دیگه نباید به چان دروغ بگه چون رابطه‌شون همین‌جوری هم پر شده از پستی و بلندی.
-خب، راستش دنبال یه کادوی مناسب برای پدرت میگردم.
قدم‌‌های آروم چان متوقف شدن و فلیکس متوجه شد که این موضوع ممکنه برای چان قابل درک نباشه. لبهاش رو گزید و سرش رو پایین انداخت. میتونست سنگینی نگاه چان رو روی خودش حس کنه.
-من دوست دارم پدرت رابطه‌مون رو قبول کنه. همون‌طور که پدر من قبول کرده.
سرش رو بلند کرد و به چشم‌‌های بی‌حس چان خیره شد.
-من نمیخوام باز هم باهاش بحث کنی. نمیخوام دعوا کنین. دوست دارم رابطه‌تون درست بشه.
چان نفس عمیقی کشید و به روبروش خیره شد و دوباره راه افتاد.
-اون لعنتی قلبش از سنگه و مغزش از آجر. فکر کردی میتونی کاری کنی دست از افکار فاسدش برداره و تو رو توی قلبش جا بده؟
فلیکس دست چان رو کشید و باعث شد پسرکوچیکتر باز هم وسط مجتمع از حرکت بایسته. لبهاش رو با زبونش تر کرد و دست دیگه‌اش رو روی بازوی چان کشید.
-اگر قلب پدرت سنگه، من آب میشم. نمیخوام بشم چکش و قلبش رو خورد کنم. میخوام مثل قطره‌‌های آب کم کم توش نفوذ کنم. جوری که وقتی به خودش میاد ببینه من یه سوراخ خیلی بزرگ توی قلبش درست کردم و خودم رو توش جا دادم!
چان بدون ‌این‌که به فلیکس نگاه کنه، جوری که انگار اصلا حرف‌‌هاش رو نشنیده، لب زد:
-این‌جا بودن بهم حس خفگی میده. بیا بریم بیرون.
فلیکس ناراحت از بی‌توجهی چان دنبالش رفت. چیزی نگذشته بود که هردو توی خیابون آپگوجونگ دست توی دست هم قدم میزدن و به مغازه‌‌ها خیره نگاه میکردن. ‌‌هیچ‌کدوم حرفی نمیزدن. فلیکس مشغول فکر کردن به یه سری توجیهات دیگه برای چان بود و چان مشغول قبولوندنِ این موضوع به خودش که پدرش هم آدمه و فلیکس میتونه روی هر آدمی تاثیر داشته باشه.
فلیکس همون‌طور خیره به سمت راستش، متوجه دکه‌‌ی کوچیکی شد که غذاهای خیابونی میفروخت. با توجه به نبودن سومین توی خونه‌شون، میتونستن شامشون رو از همون دکه تهیه کنن. دست چان رو فشرد و وقتی دوست پسرش از دنیای افکارش به بیرون پرتاب شد، گفت:
-برای شام نودل سرخ شده بخوریم. هوم؟
چان اول به چشم‌‌های منتظر فلیکس خیره شد و بعد به دکه‌‌ی کوچیک کنار خیابون که تعداد مشتری‌‌هاش از تعداد مشتری‌‌های رستوران‌‌های لوکس کوئکس هم بیشتر بودن.
-باشه.
تسلیم نگاه منتظر فلیکس، لب زد و به سمت دکه راه افتاد. فلیکس زودتر با شوق و ذوق روبروی دکه ایستاد و رو به زن پشت میز گفت:
-شبتون بخیر. لطفا یه پرس نودل سرخ شده و چهارتا سیخ کیک ماهی. یه پرس دوکبوکی هم بدین.
کیف پولش رو در آورد و قبل از چان، پولشون رو پرداخت کرد. چان خیره به مایع قرمز رنگی که زن روی کیک‌‌های برنجی سفید میریخت، لب زد:
-باید میبردمت یه رستوران درست حسابی.
فلیکس سرش رو چرخوند و از بالای شونه‌‌ی چپش به چان خیره شد.
-یادت رفته دفعه‌ی اولی که واست نودل درست کردم گفتی از استیک هم خوشمزه تره؟ الان هم من میگم اینها از غذاهای رستوران‌‌های معروف خیلی خوشمزه‌ترن.
چان جلو رفت و دست راستش رو روی کمر فلیکس گذاشت.
-متاسفم. دیگه نمیتونم مثل قبل ببرمت یه رستوران درست و حسابی و شراب‌‌های هزار دلاری سفارش بدم.
فلیکس بی‌خیال نسبت به چان، انگار که تازه چیزی یادش اومده باشه، رو به زن با صدای بلند گفت:
-آجوما لطفا چهارتا شیشه سوجو هم بدین.
بعد از تموم شدن حرفش، رو به چان گفت:
-این‌کی خوشمزه‌تره. ارزون‌تر هم هست.
کیسه‌‌های پلاستیکی رو از زن گرفت و پول شیشه‌‌های الکل هم پرداخت کرد. دست چان رو گرفت و دوست پسر ناراحتش رو پشت سر خودش کشید. وقتی هردو به پیاده رو برگشتن، فلیکس گفت:
-میدونی چان. اگر مثل قبل پولدار بودی و میتونستی باز هم ولخرجی کنی ولی من رو دوست نداشتی، به چه دردی میخورد؟ من به خاطر پولدار بودنت عاشقت نشدم که حالا ولت کنم.
نگاهی به چان که صورتش شرمندگی رو داد میزد انداخت و ادامه داد:
-من تا آخر عمرت پیشت میمونم. حتی اگر خودت بگی من رو نمیخوای، باز من پیشت میمونم.
چان نفس عمیقی کشید و دست فلیکس رو توی جیبش فرو برد.
-حتما توی زندگی قبلیم یه کشور رو نجات دادم که خدا فرشته‌‌ای مثل تورو بهم داده.
فلیکس نگاه مهربونش رو به چان داد و همون‌طور که دستی که باهاش غذاهاشون رو نگه داشته بود، تاب میداد، گفت:
-پس یه بار دیگه به حرف این فرشته گوش بده. بیا یه کادوی خوب برای پدرت انتخاب کنیم. باهات شرط میبندم توی این سالهایی که تنها زندگی کرده هیچ‌وقت هیچ هدیه‌‌ای نگرفته.
چان دوباره نگاهش روبه روبرو داد و توی فکر فرو رفت. یعنی واقعا باید به حرف فلیکس گوش میکرد و به دشمن خونیشون هدیه میداد؟؟
///////////////
چمدونشون رو برداشت و بعد از چک کردن اسم روش و مطمئن شدن از درست بودنش، به سمت جیسونگ برگشت. سنجابکش هنوزم استرس داشت و نگران بود. البته چانگبین هم این نگرانی رو درک میکرد. اون هم چند ماه پیش این استرس رو تجربه کرده بود و وقتی جیسونگ داشت حقیقت رو به مادرش میگفت، تقریبا یه بار تا مرگ رفته و برگشته بود.
جلو رفت و دست جیسونگ رو گرفت و گفت:
-من کنارتم. نگران نباش. باشه؟
جیسونگ سرش رو بلند کرد و به صورت چانگبین که اطمینان رو بازتاب میکرد خیره شد. اون اطمینان میتونست یکم آرومش کنه. دم عمیقی گرفت و بازدمش رو توی سینه‌‌اش حبس کرد. بعد از چند ثانیه بستن چشم‌‌هاش، نفسش رو بی صدا بیرون داد و به چانگبین نگاه کرد.
-سعی میکنم. بریم؟
چانگبین لبخند زد تا بیشتر از اون جیسونگ رو آروم کنه و بعد دستش رو کشید. با خروجشون از سالن، تو نگاه اول هم میشد مادر چانگبین رو تشخیص داد چون اون زن با لباس‌‌های مارک و گرون قیمت، صورتی آرایش شده و موهای صاف و مرتب که روی شونه‌‌هاش افتاده بودن در حالی که اصلا بهش نمیخورد 50 سالش باشه، با برگه‌‌ی بزرگی توی دستش روبروشون ایستاده بود و روی برگه با خط درشتی نوشته شده بود"سئو چانگبین و سنجابکش"!
دیدن اون منظره برای جیسونگ کافی بود تا بفهمه کوتوله‌ی احمقش از قبل به مادرش خبر دوست پسر دار شدنش رو داده بوده...
با دهنی باز و چشم‌‌های درشت شده دنبال چانگبین کشیده شد و خیلی ناخواسته حتی قبل از ‌این‌که چانگبین فرصت کنه دستش رو رها کنه، توی آغوش گرمی فرو رفت.
-واییی بالاخره اومدییی؟؟ میدونی چقدر دلم میخواست ببینمت؟ این سئو چانگبین نفهم چهار ماه فقط عکسهات رو واسم میفرستاد و میگفت باید منتظر بمونم!
از جیسونگ فاصله گرفت و از نزدیک به صورت بهت زده‌‌اش خیره شد. دست‌‌هاش رو  بالا برد و صورت جیسونگ رو قاب کرد.
-وای خدا. چقدر کیوتی تو.
بوسه‌‌ی محکمی روی لبهای باز جیسونگ زد و صدای چانگبین رو در آورد:
-اومااا...
مادر چانگبین با خنده از جیسونگ که حالا فرقی با یه موجود تاکسیدرمی شده نداشت، فاصله گرفت و چانگبین رو بغل کرد.
-اوما چطور میتونی ببوسیش؟ اون دوست پسر منه.
مادر چانگبین همون‌طور که از گردن پسرش تقریبا آویزون شده بود، با کف دست آزادش محکم روی باسنش کوبید و گفت:
-وقتی دوست پسر توعه، یعنی پسر من هم هست.
از چانگبین جدا شد و بوسه‌‌ای هم تحویل پسر ناراضیش داد و ازش فاصله گرفت. به سمت جیسونگ برگشت و دست پسر خشک شده رو گرفت و گفت:
-بیا ما زودتر بریم. دوست پسرت هم چمدون رو میاره.
-اوما...
چانگبین با دلخوری مادرش رو صدا زد که مادرش بی توجه به اعتراضش، دست جیسونگ رو کشید تا زودتر از فرودگاه برن بیرون. چانگبین چشم چرخوند و دنبال مادر بیش فعالش که دلش میخواست همه‌‌ی پسر و دخترهای جوون رو زودتر به عمر ازدواج مجبور کنه، راه افتاد.
خوب یادش بود مادرش از بس بهش گفته بود ازدواج کنه، از کوره در رفته بود و داد زده بود"من دوست پسر دارم"
و البته بهت و جیغ جیغ‌‌های مادرش که نوه میخواست هم یادش میومد. ولی بالاخره بعد از یه ماه کلنجار رفتن باهاش، بالاخره راضی شده بود و کم کم عاشق جیسونگ شده بود چون به قول فلیکس، هیچ‌کس توی این دنیا توانایی مقابله با ورود جیسونگ به قلبش رو نداشت.
چانگبین میدونست به محض رسیدن به خونه، مورد حمله‌‌ی مشت‌‌های جیسونگ و دندون‌‌های تیزش قرار میگیره و به خاطر همین دعا میکرد جیسونگ یه جوری از بهت در بیاد و بتونه زودتر با مادرش ارتباط برقرار کنه و تنبیه کوتوله‌اش رو  فراموش.
البته چانگبین خودش میدونست این فرض کاملا محاله و امکان نداره سنجابکش از گاز گرفتنش و مشت زدن بهش صرف نظر کنه!

Sometimes you get surprised in the way you didn’t expect.
بعضی وقتا جوری شگفت زده میشی که توقعش رو نداشتی.

قسمت نود و چهارم
نگاه ناباورش رو بین مادر چانگبین و دوست پسرش که دو سال از خودش بزرگتر بود، چرخوند و دوباره سرش رو پایین انداخت. هنوز هم نمیتونست باور کنه مادر چانگبین از قبل از همه چیز خبر داشته و کوتوله‌اش تا الان داشته اذیتش میکرده.
ارتباط برقرار کردن با مادر چانگبین خیلی راحت تر از چیزی بود که جیسونگ فکر میکرد و حالا خیالش کاملا راحت بود چون مادر چانگبین جوری باهاش رفتار میکردکه انگار براش جیسونگ هیچ فرقی با چانگبین نداره.
و این موضوع برای جیسونگی که کل این چندماه استرس روبرو شدن با مادر چانگبین و احتمالا رد شدن رابطه‌شون رو داشت، یه برد حساب میشد.
چانگبین که سکوت جیسونگ رو دیده بود، نگاهش رو به مادرش و احتمالا پدر آینده‌‌اش داد و بعد با خوشرویی پرسید:
-کجا باهم‌‌ آشنا شدین؟
مادرچانگبین نگاهی به نامزدش انداخت و بعد به چانگبین نگاه کرد.
-تونی دکترای زیبایی داره. چند سالی بود همدیگه رو میشناختیم.
چانگبین سر تکون داد و خیلی کوتاه گفت:
-درسته.
نگاهش رو بین جیسونگ که هنوز ساکت بود و مادرش چرخوند و سعی کرد به مغزش فشار بیاره و راهی برای از بین بردن اون جو مسخره و معذب کننده پیدا کنه. اما هرچقدر فکر میکرد، چیزی به ذهنش نمیرسید.
بالاخره نگاه درمونده‌اش رو به مادرش داد و گفت:
-اوما. من و جیسونگ خیلی خسته‌ایم. اگر اجازه بدی میریم اتاقمون تا قبل شام یکم استراحت کنیم.
مادر چانگبین سر تکون داد و با چشم‌هایی که علنا ازشون ستاره میبارید گفت:
-حتما. برین و حسابی استراحت کنین. من و تونی هم باربیکیوی توی حیاط رو واسه شام راه میندازیم.
چانگبین از روی مبل بلند شد و دست جیسونگ رو هم گرفت و سنجابکش رو دنبال خودش کشید. از پله‌‌های خونه‌‌ی ویلایی مادرش بالا رفت و جیسونگ با قدم‌‌های تند دنبالش کرد. خوشبختانه اتاقشون توی طبقه‌‌ی دوم، جدا از اتاق مادرش و دوست پسرش که به تازگی باهاش‌‌ آشنا شده بود، قرار داشت و با وجود یه طبقه فاصله بین اتاق‌‌هاشون، خیالش برای عملی کردن هرگونه افکار شیطانی راحت بود.
وقتی وارد اتاق شدن، چانگبین حتی فرصت نکرد به سمت جیسونگ برگرده که مورد اصابت مشت‌‌های محکم جیسونگ به بازوش و کتفش قرار گرفت.
-خیلی بدی. عوضی. چرا بهم نگفتی مادرت میدونه؟ میدونی چقدر استرس داشتم؟ ده سال از عمرم کم شد.
با هر مشت یه تعداد از فحش‌هایی که بلد بود رو با صدای آروم روونه‌‌ی دوست پسرش میکرد و بعد با صدای بلند داد میزد و توضیح میخواست و باعث میشد چانگبین به این فکر کنه که جیسونگ هم مثل خودش از دور بودن اتاقشون نسبت به اتاق مادرش خوشحال شده!
جیسونگ بعد از چند ضربه، وقتی دست‌‌هاش درد گرفتن، روی تخت دو نفره که با ملحفه‌‌ی تمیز و سفیدی پوشونده شده بود، نشست و با عصبانیت چتری‌‌های افتاده روی چشم‌‌هاش رو با فوتی بالا داد و به چانگبین فهموند که تنبیه بدنیش تموم شده.
چانگبین همون‌طور که با دستش کتفش رو میمالید، به جیسونگ نزدیک شد و کنارش نشست. سکوت بینشون به اندازه‌‌ی کافی آزار دهنده بود و حالا که تو اون سکوت، بجز صدای موج‌هایی که از راه پنجره داخل میشدن، میتونست صدای نفس‌‌های عصبی جیسونگش رو بشنوه حتی آزاردهنده تر از قبل شده بود.
دستش رو با احتیاط جلو برد و دست جیسونگ رو گرفت. جیسونگ حرفی نزد و حرکتی هم مبنی بر نارضایتی از خودش نشون نداد و به چانگبین شجاعت حرف زدن و بهونه آوردن رو داد.
-متاسفم جیسونگ. من فقط میخواستم سورپرایزت کنم. میخواستم ببینی مادرم با اون غول بی‌شاخ و دمی که توی تصوراتت ساختی فرق داره. اگر بهت میگفتم دیگه غافلگیر نمیشدی.
جیسونگ با عصبانیت بهش نگاه کرد و باعث شد چانگبین از ترس مشت‌‌های بیشتر، توی خودش فرو بره.
-تو باعث شدی من مثل آدمهای مریض به مادرت خیره بشم و ‌‌اون رو از خودم ناامید کنم. فکر میکنی الان مادرت با خودش چه فکری میکنه؟ نمیگه "من این‌همه پسره رو تحویل گرفتم، اونم مثل ستون وایستاد من رو بر و بر نگاه کرد و چیزی نگفت"؟
چانگبین با دیدن قیافه‌‌ی خنده دار جیسونگ که سعی داشت ادای مادرش رو در بیاره و لحن صدای نازک شده‌اش خندید و ناخودآگاه دستش رو دور گردن جیسونگ پیچید و بدن سبکش رو بغل کرد.
-خدای من. فکرش هم نمیکردم به جای مادرم، تو مادرشوهر بازی دربیاری.
جیسونگ بدن چانگبین رو هل داد تا ازش فاصله بگیره ولی موفق نشد و نالید:
-آه. ولم کن کوتوله‌ی سیریش. مادرشوهر هم خودتی.
چانگبین بازهم خندید و بعد جیسونگ رو رها کرد. دست به دکمه‌‌های لباسش برد و از روی تخت بلند شد. همون‌طور که مشغول باز کردن دکمه‌‌ها بود، گفت:
-به نظر من که قیافه‌‌ی بهت زده‌‌ات خیلی هم شیرین بود. دیدی که اوما بهت گفت کیوت.
چمدونشون رو باز کرد و یه تاپ مشکی با طرح آدیداس از توش بیرون کشید و پیراهنش رو در آورد.
-سخت نگیر جیسونگ. حالا دیگه نیازی نیست استرس داشته باشی. مامانم رو هم عاشق خودت کردی. دیگه چی میخوای؟
جیسونگ لبهاش رو آویزون کرد و رو برگردوند. چانگبین نگاهی به صورت دلخور جیسونگ انداخت و شلوارش رو هم با یه اسلش مشکی عوض کرد. در آخر بی‌توجه به جیسونگ، روی تخت دراز کشید و دست‌‌هاش رو زیر سرش گذاشت.
-خیلی خسته‌ام. تو هم نتونستی توی هواپیما بخوابی. پس بیا تا شام استراحت کنیم.
چند دقیقه منتظر موند و وقتی دید جیسونگ بهش توجه نمیکنه، نفس عمیقی کشید و بعد از انداختن پتو روی خودش، چشم‌‌هاش رو بست. میدونست چیزی نمیگذره که جیسونگ مقابل خواب تسلیم میشه و کنارش دراز میکشه.
و البته که چانگبین خوب جیسونگ رو میشناخت، چون چند لحظه بعد، جیسونگ مثل یه سنجاب کوچولو توی بغل چانگبین خزید و سرش رو روی بازوش گذاشت.
-بخشیدی؟
چانگبین با چشم‌‌های بسته پرسید و جیسونگ با من من جواب داد:
-شاید بعدا. فعلا ازت دلخورم.
چانگبین خندید و دست‌‌هاش رو محکم‌تر دور کمرش حلقه کرد و بدن کوچیکش رو بین بازوهاش محکم حبس کرد.
-زودتر پروژه‌‌ی بخشیدن من رو تکمیل کن، وگرنه ممکنه مجبور بشی کل هفته رو توی خونه بمونی و از گردش توی ایالت فلوریدا محروم بشی.
جیسونگ که تهدید چانگبین رو جدی برداشت کرده بود، لبش رو گزید و صورتش رو توی سینه‌‌ی چانگبین قایم کرد. مطمئنا دلش نمیخواست گردش توی میامی همراه دوست پسرش رو از دست بده.
////////////////
دستی برای ته‌‌ها تکون داد و به سمت خروجی مجتمع راه افتاد. تقریبا دو متر مونده به خروجی، خیلی ناگهانی به یاد روز قبل و دست‌‌های فلیکسش که به خاطر سرما خشک شده بودن، افتاد. راه اومده رو برگشت و به سمت بخش لوازم آرایشی راه افتاد. تا اون لحظه، هیچ‌وقت با لباس‌‌های اسپرت، کاپشن بادی مشکی و چتری‌هایی که توی صورتش ریخته بودن، توی مجتمع ظاهر نشده بود اما خیلی وقت بود برخلاف قبل، براش مهم نبود چی میپوشه، چون اون دیگه مجبور نبود تصویر یه رئیس رو یدک بکشه.
وارد یکی از فروشگاه‌ها که به لطف مینهو میشناختشون شد و سریع به سمت دختری که کنار کرم‌‌های دست ایستاده بود، رفت.
دختر با ‌این‌که چان رو تا اون لحظه توی اون مدل لباس‌‌ها ندیده بود، بلافاصله شناختش. تعظیم کرد و با لبخند بزرگی گفت:
-خوش اومدین آقای بنگ. چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
چان نگاهش رو روی کرم‌‌ها چرخوند و پرسید:
-کدوم یکی از این کرمها برای خشکی پوست و ناخن خوبن؟
دختر نگاهی به کرم‌‌ها انداخت و پرسید:
-پوستتون همیشه خشکه یا فقط توی زمستون؟
چان با یادآوری نرمی پوست فلیکس لب زد:
-فقط زمستون.
دختر یکی از کرم‌ها رو انتخاب کرد و ‌‌اون رو روی میز شیشه‌‌ای روبروش گذاشت.
-این یکی از بهترین کرم‌‌های این برنده. به نظرم این به دردتون میخوره.
چان کرم رو برداشت و آروم چرخوندش. میدونست پولی که باید برای اون کرم بده خیلی زیاده ولی با دیدن مبلغ 253 وون دهنش باز موند. قیمت اون کرم با قیمت رزرو یه میز توی رستوران ایتالیایی کوئکس یکی بود!
با یادآوری زمانی که قیمت هیچی براش اهمیت نداشت، پوزخندی زد و کرم رو روی میز شیشه‌‌ای گذاشت. لبهاش رو  با زبونش خیس کرد و گفت:
-ناخن‌‌های همسرم خیلی حساسن و سریع میشکنن. لطفا یه چیزی برای ناخن هم بهم بدین.
دختر نگاهی به قسمت لاک‌‌ها انداخت و گفت:
-میتونین این رو ببرین.
برق ناخنی که یکم رنگش به کرم میزد رو روی میز گذاشت و گفت:
-این مدل‌ها طبیعین و پایه‌شون آلوئوراست. برای خودتون هم میتونین استفاده کنین. رنگش برخلاف بقیه، اصلا مشخص نمیشه. به خاطر همین طرفدار مرد هم زیاد داره.
چان نگاهی به اون دوتا وسیله‌‌ی تقریبا فسقلی انداخت و برخلاف ذهنش که داشت برای خرج ماه آینده‌شون حساب کتاب میکرد، کارتش رو به دختر داد. اون لحظه هیچ چیزی بجز فلیکس و دست‌‌های کوچیکش که به خاطر سرما اذیت میشدن توی ذهنش نبود.
دختر خیلی سریع هزینه رو حساب کرد و کارت رو به چان برگردوند و ساک کاغذی که کرم و برق ناخن رو توش گذاشته بود، به چان داد. چان تشکر کرد و از فروشگاه بیرون رفت. نگاهی به عددی که روی موبایلش به عنوان کسری از حساب نوشته شده بود، انداخت و نفسش رو با آه کوتاهی بیرون داد. باید از اون به بعد حواسش بیشتر به چیزهایی که میخرید، میبود وگرنه نمیتونست زندگیشون رو مدیریت کنه.
سرش رو به چپ و راست تکون داد تا از اون حالت غمزده بیرون بیاد و بعد به سمت خروجی راه افتاد.
////////////////
خیلی وقت بود که بیدار شده بود، اما دلش نمیومد تکون بخوره و جیسونگ رو از خواب عمیقش بیدار کنه. چهره‌‌ی جیسونگ توی خواب انقدر معصوم میشد که همه‌‌ی اون شیطنت‌‌هاش توی بیداری از ذهن چانگبین پاک میشد.
دست راستش رو از روی کمر جیسونگ برداشت و روی موهاش گذاشت و چتری‌‌هاش رو‌ کنار زد. صورت جیسونگ حالا بیشتر از قبل مشخص میشد و پیشونی سفیدش لبهای چانگبین رو برای یه بوسه‌‌ی عاشقانه به خودش دعوت میکرد. سرش رو جلو برد و لبهاش رو  روی پیشونی جیسونگ چسبوند و بوسیدش.
عطر موهای جیسونگ از بین پره‌‌های بینیش بالا میرفتن و تا مغز استخونش رو درگیر میکردن. صدای موج دریایی که دقیقا پشت خونه‌‌ی ویلایی و بزرگ مادرش قرار داشت و صدای مرغ‌‌های دریایی که احتمالا دنبال غذا بودن، کنار عطر موهای جیسونگ یه آرامش عجیب و خاص رو ساخته بود. یه آرامشی که دلش میخواست دوباره چشم‌‌هاش رو ببنده و وارد عالم رویا بشه ولی میتونست از پنجره تاریکی بیرون رو ببینه. میدونست راه انداختن باربیکیو اون هم توی روز‌‌های آخر دسامبر که همه جا سرده، کار عقلانی‌‌ای نیست، اما آب و هوای میامی با هوای سئول زمین تا آسمون فرق داشت. هوا گرم نبود اما سرد هم نبود. یه جورایی به چانگبین حس اولین روزهای پاییز توی کره رو میداد و پاییز‌‌های سرد کره برای چانگبین و جیسونگی که اونجا زندگی میکردن، آب و هوای عادی و متعادلی بود.
همون‌طور که داشت توی افکارش منظره‌‌ی بیرون پنجره رو نقاشی میکرد، متوجه باز شدن در شد. یکم به عقب برگشت و به مادرش که با قدم‌‌های آروم وارد میشد، نگاه کرد.
-هنوز خوابیده؟
چانگبین سر تکون داد و گفت:
-شما برید توی حیاط. الان بیدارش میکنم دوتایی میایم.
مادر چانگبین سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت. با بسته شدن در، به سمت جیسونگ برگشت و موهاش رو نوازش کرد.
-جیسونگا...جیسونگیییی...
با ندیدن هی عکس العملی از طرف جیسونگ، انگشتش رو روی ابروش کشید و گفت:
-بیدار شو.
انگشتش رو روی بینیش کشید و ادامه داد:
-اگر بیدار نشی میبوسمت.
جیسونگ حرکتی نکرد و چانگبین با لحنی که به طور تابلویی جمله‌‌ی "لطفا بیدار نشو، چون میخوام ببوسمت" رو منتقل میکرد، گفت:
-خب چون صدات کردم و بیدار نشدی پس میتونم ببوسمت.
سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی پیشونی جیسونگ چسبوند.
-یک...
دومین بوسه رو روی بینیش زد:
-دو...
سرش رو یکم پایین تر برد و گونه‌اش رو بوسید.
-سه...
لبهاش رو  نزدیک لبهای جیسونگ نگه داشت و به پلک‌‌های لرزونش خیره شد. لرزش پلک‌‌های جیسونگ بهش میفهموند سنجابکش هم دلش بوسه میخواد و داره نقش بازی میکنه. نیمچه لبخندی زد و لبهاش رو روی لبهای جیسونگ گذاشت. بوسه‌‌ی کوتاهی به لبهاش زد و عقب کشید.
-این هم از چهارمیش. ولی مثل ‌این‌که نمیخوای بیدار شی.
با شیطنت انگار که داره با خودش حرف میزنه، زیر لب گفت:
-یعنی اگر قلقلکش بدم بیدار میشه؟
و جیسونگ حتی اجازه نداد دو ثانیه از تموم شدن حرف چانگبین بگذره. سریع چشم‌‌هاش رو باز کرد و با نگاه متعجب و یکم نگران به بین خیره شد. چانگبین با دیدن بیدار شدن جیسونگ، خندید و گفت:
-بالاخره از خواب زمستونیت بیدار شدی!
جیسونگ لبهای خشک شده‌اش رو تکون داد و کاملا جدی پرسید:
-مگه سنجاب هم خواب زمستونی داره؟
چانگبین شونه بالا انداخت.
-بقیه سنجابها رو نمیدونم، ولی سنجاب من چرا.
بوسه‌‌ی سریعی روی بینی جیسونگ زد و از روی تخت بلند شد.
-پاشو جیسونگ. مامان گفت شام حاضره و منتظر مونن.
جیسونگ نگاه گنگ و خواب آلودش رو توی اتاق چرخوند و خمیازه‌‌ی پر صدایی کشید. بالاخره با هر سختی بود، بدن خوابیده‌اش رو مجبور کرد از کرختی بیرون بیاد و روی تخت نشست. کش و قوسی به بدنش داد و پتو رو از روی پاهاش کنار زد.
از روی تخت پایین رفت و همون‌طور که داشت پشت گردنش رو میخاروند، گفت:
-اگر میخوای تو زودتر برو پایین، من بعدش میام.
چانگبین روی تک صندلی توی اتاق نشست و گفت:
-نه. همین‌جا منتظرت میمونم.
جیسونگ پشت به چانگبین، روبروی چمدونی که هنوز فرصت نکرده بودن لباس‌‌هاشون رو ازش بیرون بیارن، روی زمین نشست و از بین لباس‌‌هاشون، یه شلوار مشکی و یه تیشرت آستین بلند زرد انتخاب کرد.
-شب هوا سرد میشه جیسونگ. هودیت رو بپوش.
چانگبین همون‌طور خیره به پشت جیسونگ، گفت و جیسونگ بدون حرف، تیشرت رو توی چمدون برگردوند. چانگبین دلش نمیخواست جیسونگ انقدر ساکت باشه. فکر میکرد با بغل کردنش و بوسیدنش میتونه از دلش در بیاره، اما جیسونگ جوری رفتار میکرد که انگار حالا حالاها قرار نیست چانگبین رو ببخشه و این تصور حال چانگبین رو خراب میکرد چون اون قبلا یه بار بی توجهی جیسونگ رو تجربه کرده بود.
و صادقانه اون تجربه‌‌ی تلخ جوری نبود که دلش بخواد دوباره واسش تکرار بشه.
از روی صندلی پشت آینه بلند شد و به سمت جیسونگ رفت. روی زمین کنار جیسونگ نشست و به صورت بی‌حسش خیره شد. نفس عمیقی کشید و با دست‌‌هاش یکم خودش رو جلوتر هل داد تا جایی که زانو‌‌هاش به کنار چمدون برخورد کردن و جیسونگی که داشت کلاهش رو از توی چمدون برمیداشت رو ترسوندن.
چانگبین با بالا اومدن نگاه متعجب جیسونگ، لبخند زد.
-آشتی؟
جیسونگ نگاهش رو از چشم‌‌های منتظر چانگبین گرفت و گفت:
-مگه گفتم قهرم؟
چانگبین زانو‌‌هاش رو بغل کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-نه. اما از ستاره‌‌های توی چشمات خبری نیست. سر و صدا هم نمیکنی. روزی که جیسونگ ساکت باشه یعنی یه اتفاقی افتاده.
جیسونگ لباس‌‌هاش رو بغل کرد و گفت:
-هنوز به خاطرش استرس دارم بین. حس میکنم رفتارم با مادرت درست نبود.
چانگبین نفس عمیقی کشید و گفت:
-بس کن جیسونگ. مادرم اصلا آدم سطحی نگری نیست. اون تورو میشناسه چون من تقریبا هر روز باهاش درباره‌‌ی تو حرف میزدم.
جیسونگ چشم چرخوند و گفت:
-هنوز هم باورم نمیشه بهم نگفتی مادرت میدونه.
چانگبین سرش رو جلو برد و روی شونه‌‌ی جیسونگ گذاشت.
-ببخشید دیگه. اگر تو این‌طوری واسم قیافه بگیری که میمیرم.
جیسونگ دستش رو روی شونه‌‌ی چانگبین گذاشت و بدنش رو هل داد.
-برو اونور کوتوله احمق. الان که نه، ولی یه روزی حتما این کارت رو تلافی میکنم. منتظر باش.
چشم غره‌‌ی جانانه‌‌ای تحویلش داد و چانگبین فهمید دوست پسرش بالاخره بیخیال  قهر کردن شده.
از روی زمین بلند شد و به سمت تخت رفت و روش نشست. به جیسونگی که تیشرتش رو در آورده بود و داشت یه تاپ سفید رو میپوشید خیره شد ولی تمام سعیش رو کرد که افکارش همون‌طور پاک و معصومانه در حد چند تا قربون صدقه‌‌ی معمولی و عاشقانه بمونن.
جیسونگ هودی صورتیش رو روی تاپ پوشید و موهاش رو با شونه‌‌ای که توی چمدون بود، شونه زد و مرتبشون کرد. دلش نمیخواست اون شخصیت تنبل همیشگیش رو به مادر چانگبین نشون بده.
روبروی آینه ایستاد و وقتی از مرتب بودن ظاهرش مطمئن شد، لبخند بزرگی روی لبهاش کشید. با همون لبخند به  سمت چانگبین برگشت و گفت:
-من آماده‌ام. بریم.
چانگبین از روی تخت بلند شد و به سمت جیسونگ رفت. دستش رو گرفت و خیره توی نگاهش گفت:
-وقتی میخندی ده برابر قبل خوشگل میشی.
جیسونگ چشم غره‌‌ای رفت و تمام تلاشش رو کرد تا اجازه نده اون‌همه قندی که با این حرف چانگبین توی شکمش آب شدن، توی چهره‌‌اش بازتاب داشته باشن.
-خیلی حرف میزنی کوتوله. بیا زودتر بریم که حسابی گرسنه‌امه.
جیسونگ گفت و دست چانگبین رو به سمت در ورودی کشید. چانگبین همون‌طور که دنبال جیسونگ کشیده میشد، به این فکر کرد که چرا جیسونگش هنوز هم نمیخواد باهاش ‌‌آشتی کنه و هی ناز میکنه، اما به جوابی نرسید و تصمیم گرفت همه چیز رو به دست زمان بسپره.
وقتی پاشون رو از خونه بیرون گذاشتن و وارد حیاط بزرگ پشت خونه شدن، جیسونگ دست چانگبین رو رها کرد و با قدم‌‌های منظم و تند به سمت مادر چانگبین که مشغول برگردوندن صدف‌‌های چیده شده روی باربیکیو بود، رفت.
-اومونیییی...
با صدای بلند صدا زد و وقتی مادر بین به سمتش برگشت، یه آغوش گرم تحویلش داد. دست‌‌هاش رو دور گردن مادر دوست پسرش حلقه کرد و بوسه‌‌ی محکمی روی گونه‌اش زد.
مادر چانگبین که تغییر رفتار جیسونگ رو دیده بود، با تعجب کوتاه خندید و گفت:
-معلومه خوب استراحت کردی جیسونگ.
جیسونگ ازش جدا شد و یک قدیمش ایستاد. خیره به آتیش روبروشون گفت:
-راستش من نمیدونستم چانگبین به شما گفته ما باهم رابطه داریم. وقتی فهمیدم که میدونین، خیلی شوکه شدم به خاطر همین نمیتونستم درست حرف بزنم باهاتون.
لبهاش رو آویزون کرد و با چشم‌‌های مظلوم شده‌اش به مادر چانگبین خیره شد:
-ببخشید.
مادر چانگبین چنگک توی دستش رو به تونی داد و صورت جیسونگ رو قاب کرد.
-چون کیوتی میبخشمت.
جیسونگ خندید و گفت:
-ممنون اومونی.
چانگبین بلافاصله، قبل از ‌این‌که دوباره یه صحنه‌‌ی بوسه جلوی چشم‌‌هاش شکل بگیره، جلو رفت و کنار جیسونگ ایستاد.
-شما بشینین، من و تونی بقیه رو کباب میکنیم.
جیسونگ سر تکون داد و دنبال مادر چانگبین رفت. هردو پشت میز نشستن و مادر چانگبین فرصت کرد حرف بزنه.
-راستش، وقتی چانگبین بهم گفت عاشق یه پسر شده، فکر کردم داره باهام شوخی میکنه. آخه بعد از اتفاقی که برای چان افتاد، حس خوبی به تنها بودنش نداشتم. دلم نمیخواست مثل چان یه راه متفاوت رو برای زندگی انتخاب کنه.
شونه بالا انداخت و به جیسونگ نگاه کرد.
-ولی نتونستم جلوش رو بگیرم چون اون خیلی قبل‌تر از ‌این‌که من برای زندگی آینده‌‌اش تصمیم بگیرم، تصمیم گرفته بود کنار تو باشه.
دست‌‌هاش رو زیر چونه‌‌اش زد و نگاه مهربونش رو روی صورت جیسونگ چرخوند.
-اول مخالف بودم. به خاطر همین چانگبین خیلی تلاش کرد تا بتونه راضیم کنه. هرروز یه عکس ازت واسم میفرستاد و یه جمله زیرش مینوشت. اولیش این بود "دوست پسرم خیلی خوشگله مگه نه مامان؟"
جیسونگ لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت. حالا میفهمید تمام اون زمانی که خودش با نگرانی به آینده‌‌ی رابطه‌شون فکر میکرد، چانگبین آینده‌شون رو به تنهایی میساخت تا آب توی دل دوست پسرش تکون نخوره.
با حس گرما روی دستش، به دست قفل شده‌اش توی دست‌‌های مادر چانگبین خیره شد.
-حدودا یه ماه بعدش، من هم مثل چانگبین شیفته‌‌ات شدم. 3 ماه تموم منتظر بودم از نزدیک ببینمت و ازت تشکر کنم.
سرش رو بلند کرد و با تعجب تکرار کرد:
-تشکر؟
زن روبروش سر تکون داد و گفت:
-چانگبین همیشه تنها بوده. حتی وقتی با چان بود هم تنها بود چون چان کسی نبود که چانگبین بتونه بهش تکیه کنه، ولی با ورود تو به زندگیش، چانگبین دیگه تنها نیست.
نگاهش رو از جیسونگ گرفت و به چانگبین که همراه نامزدش مشغول کباب کردن گوشت‌‌ها بودن، خیره شد.
-الان خنده‌‌هاش واقعی‌ترن. به خاطر همین ازت ممنونم جیسونگا.
دوباره به جیسونگ خیره شد.
-ازت ممنونم که زندگی پسرم شدی.
جیسونگ با چشم‌هایی که حالا از شدت خوشحالی و ذوق میدرخشیدن به مادر چانگبین خیره موند و باعث شد زن روبروش با انگشت ‌‌اشاره روی بینیش بزنه.
-پس با این نگاهت دل پسرم رو بردی؟ حس کردم ستاره و اکلیل از چشمهات بیرون میزنه.
جیسونگ خندید و به این فکر کرد که چرا طرز تفکر مادر چانگبین و چانگبین دقیقا مثل همه.
دست مادر چانگبین رو به گرمی فشرد و گفت:
-مطمئن باشین من و چانگبین کنار هم خوشبخت‌ترین آدمهای دنیاییم. ممنون که مارو از همدیگه جدا نمیکنین.
زن بدون ‌این‌که به جیسونگ فرصت نفس کشیدن بعد از تموم شدن جمله‌اش رو بده، پرسید:
-خب...حالا کی میخواین ازدواج کنین؟

build your own future otherwise others will rent you to build their own future.
آینده‌‌ی خودت رو بساز وگرنه بقیه برای ساختن آینده‌شون تو رو کرایه میکنن!

Snowy Wish Where stories live. Discover now