Ep 95 & 96

23 3 0
                                    

قسمت نود و پنجم
-خب...حالا کی میخواین ازدواج کنین؟
جیسونگ با تعجب به مادر چانگبین که با ذوق و شوق بهش خیره شده بود، نگاه کرد و روی صورتش قفل شد. مادر چانگبین چی داشت میگفت؟ ازدواج؟ خوشبختانه قبل از ‌این‌که جیسونگ توی دریای افکارش خفه بشه، چانگبین مثل یه فرشته‌‌ی نجات پیداش شد و کنار جیسونگ پشت میز نشست.
-اوما این چه سوالیه؟ جیسونگ رو معذب میکنی.
جیسونگ نفس عمیق و بی صدایی کشید و با یه لبخند برای عوض کردن بحث گفت:
-واو چانگبینا. چقدر خوب گوشتها رو کباب کردی.
چانگبین ادامه‌‌ی حرف جیسونگ رو گرفت و گفت:
-آره به نظر خودم هم خوب شدن. البته تونی خیلی کمکم کرد.
یه تیکه از گوشت گوساله رو توی بشقاب جیسونگ گذاشت و ذرت و فلفل کبابی هم کنارش گذاشت. جیسونگ تشکر کرد و پرسید:
-عیبی نداره به نامزد مادرت میگی تونی؟
چانگبین گازی به غذاش زد و گفت:
-نه. این‌جا آمریکاست جیسونگ. کلماتی مثل هیونگ و دونگ سنگ این‌جا کاربردی ندارن.
جیسونگ زیر لب زمزمه کرد:
-منظورم اینه که نباید پدر صداش کنی؟
چانگبین خندید و گفت:
-بی خیال جیسونگ. هیچ‌کس از من انتظار نداره به نامزد مادرم بگم پدر. فکرت رو درگیر نکن. غذات رو بخور.
جیسونگ نگاهش رو زیرزیرکی روی مادر چانگبین و نامزدش چرخوند و یه تیکه از استیکش رو جدا کرد و توی دهنش گذاشت.
-واو بین. خیلی خوشمزه شده.
رو به چانگبین گفت و تمام سعیش رو کرد که مادر چانگبین چیزی نشنوه. چانگبین لبخند زد و گفت:
-نوش جونت. بیشتر بخور.
جیسونگ سر تکون داد و دوباره یه تیکه از استیک رو توی دهنش انداخت... بدون ‌این‌که متوجه بشه چانگبین دست از خوردن کشیده و داره تصویر غذا خوردن دوست پسرش رو توی ذهنش ثبت میکنه.
///////////////////
ناخن آخرین انگشت فلیکس رو هم با یه لایه برق ناخن پوشوند و در برق ناخن رو بست. فلیکس همون‌طور که روی پاهای چان نشسته بود، دست‌‌هاش رو روبروی صورتش گرفت تا مطمئن بشه رنگ اون برق ناخنها قرار نیست خیلی مشخص بشه. چان که متوجه دلیل نگرانی فلیکس شده بود، گفت:
-بهت که گفتم دیگه ظرف نشور. ناخنات با ‌این‌که کوتاهن باز میشکنن. باید بیشتر مراقبشون باشی.
فلیکس به چان خیره شد و گفت:
-آخه من که دیگه دختر نیستم مراقب ناخنهام باشم.
چان سرش رو به سمت چپ روی شونه‌اش کج کرد و با جدیت پرسید:
-پس من چون یه پسرم باید اجازه بدم همیشه ناخنهام شکسته باشن و دستهام زبر؟
فلیکس لبهاش رو آویزون کرد.
-پوست دستم که نرمه.
چان کرم رو از روی میز کنار مبل برداشت و درش رو باز کرد.
-نه مثل قبل. معلومه دیگه حواست به پوستت نیست. اگر دستهات این‌طوری پوست پوست بشن، درد میگیرن و بعد خون میان. هوای زمستون کره خیلی سرده.
دست فلیکس رو گرفت و یکم از کرم رو روی پوستش زد. تویوپ کرم رو روی میز گذاشت و با دست دیگه آروم کرم رو روی سطح پوستش پخش کرد. همون‌طور که پوستش رو با نوازش‌‌هاش چرب میکرد، لب زد:
-دلم نمیخواد فکر کنی مراقبت کردن از خودت کار دخترهاست.
دست فلیکس رو جلو برد و بوسه‌‌ای پست دستش زد.
-حالا خوب شد. اون یکی دستت رو بده.
فلیکس همون‌طور که لبخند بزرگی روی لبهاش شکل گرفته بود، دست دیگه‌اش رو  به دست چان داد و اجازه داد دوست پسر مهربونش اون رو هم چرب کنه.
میتونست بفهمه چان داره تمام تلاشش رو میکنه تا فلیکس هیچ کمبودی حس نکنه. میدونست دوست پسرش سعی داره با خریدن یه کرم گرون قیمت که فلیکس به خاطر خرید‌‌های قبلیش، از بالا بودن قیمت‌‌هاش خبر داشت، ازش مراقبت کنه و بهش نشون بده هیچ چیز براش از فلیکس مهم تر نیست، ولی نمیدونست چطور باید از چان تشکر کنه. چان جوری دست‌‌هاش رو با آرامش و ملایمت نوازش میکرد که فلیکس حسی شبیه آرامش و خواب آلودگی بهش دست میداد. یه حس ملایم که انگار قراره روی ابرها بخوابه. همون‌قدر آرامش بخش.
ناخودآگاه سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی سر چانش چسبوند و بوسه‌‌ای روی موهاش زد و باعث شد چان که اصلا انتظار این بوسه رو نداشت، غافلگیر بشه.
فلیکس بعد از چند ثانیه، لبهاش رو از سر چان فاصله داد و اجازه داد سرش بالا بیاد و نگاهش به چشم‌‌هاش گره بخوره. لبخند دلبرانه‌‌ای تحویلش داد و دست‌‌هاش رو روی گونه‌‌هاش گذاشت. خیره توی نگاه ناخوانای چان لب زد
-من عاشقتم چان. خیلی... خیلی عاشقتم.
چان دست‌‌هاش رو پشت کمر فلیکس برد و بدنش رو جلو کشید. حالا فلیکس، سینه به سینه‌‌ی چان روی پاهاش نشسته بود و منتظر یه عاشقانه‌‌ی خیس و کوتاه بود.
چان اجازه نداد انتظار فلیکس خیلی طولانی بشه و سریع سرش رو جلو برد و لبهای فلیکسش رو بوسید. میخواست بعد از یه بوسه‌‌ی کوتاه عقب بکشه که فلیکس بهش اجازه نداد. دست‌‌هاش رو دور گردن چان حلقه کرد و لبهاش رو بین لبهای چان فرو برد تا بهش بفهمونه دلش یه بوسه‌‌ی طولانی تر میخواد.
چان هم کاملا فرصت طلبانه، دست‌‌هاش رو دور بدن فلیکس حلقه کرد و بدن سبکش رو روی مبل خوابوند و خودش روی بدنش خم شد. لبهاش رو محکم بین لبهای خودش کشید و بوسیدش. هیچ‌وقت فکر نمیکرد با وجود پدرش بتونه بدون مزاحم به رابطه‌‌اش با فلیکس ادامه بده، اما مثل ‌این‌که اونی که اون بالا زندگی میکرد، حسابی مراقبشون بود و جوری زندگی نامه‌شون رو تنظیم کرده بود که این‌بار برخلاف کل عمرشون، زندگی به مرادشون باشه.
هم خودش هم فلیکسش کم سختی نکشیده بودن و این آرامش الان یه جورایی بهای جوونی تباه شده شون بود که باید بهشون پرداخته میشد.
قلبش از اون همه آرامش داشت منفجر میشد. عجیب بود. چان مطمئن بود بوسیدن فلیکس آرومش میکنه اما حالا قلبش انقدر محکم به سینه‌‌اش کوبیده میشد که داشت حالش رو خراب میکرد.
دست‌‌هاش رو کنار سر فلیکس ستون کرد و ازش فاصله گرفت. فلیکس با تعجب از بوسه‌‌ای که بی‌خبر شکسته شده بود، دست‌‌هاش رو از دور گردن چان باز کرد تا دوست پسرش بتونه به راحتی ازش فاصله بگیره. چان همون‌طور که از بالا به فلیکس نگاه میکرد، محکم نفس نفس میزد و نگاهش رو بین لبها و چشم‌‌هاش میچرخوند.
فلیکس میتونست اضطراب رو به وضوح توی نگاهش ببینه و این نگرانش میکرد. دست‌‌هاش رو بالا برد و دو طرف صورتش گذاشت و چان با حس آرامشی که خیلی ناگهانی توی بدنش پیچید، چشم‌‌هاش رو بست.
-خوبی؟
فلیکس کوتاه پرسید و چان چیزی نگفت. حتی چشم‌‌هاش رو  هم باز نکرد. خم شد و سرش رو روی سینه‌‌ی فلیکس گذاشت و دست‌‌هاش رو دور بدنش پیچید. نمیدونست اون حس اضطراب و نگرانیِ لحظه‌‌ای چه دلیلی میتونه داشته باشه و این میترسوندش. لبهای خشک شده‌اش رو با زبونش تر کرد و گفت:
-یادته بهم گفتی دوست داری توی خونه بمونیم؟
فلیکس با صدای آروم جواب داد:
-آره. یادمه.
چان نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-بهم قول بده توی خونه بمونی. باشه؟
فلیکس با تعجب گفت:
-من که اکثرا خونه‌ام. چرا باید قول بدم نرم بیرون؟
چان لب‌‌هاش رو گزید تا چیزی که توی ذهنش بود رو به زبون نیاره. اما چیزی نگذشت که لبهاش رو رها کرد.
-میترسم فلیکس. میترسم بری و دیگه نبینمت.
فلیکس خیلی کوتاه به نگرانی بی مورد دوست پسرش خندید و انگشت‌‌هاش رو بین موهاش فرو برد.
-آخه من تورو این‌جا بذارم کجا برم؟ مگه بدون تو میتونم زندگی کنم؟
چان سرش رو بلند کرد و چونه‌اش رو روی سینه‌‌ی فلیکس گذاشت و به چشم‌‌هاش خیره شد.
-قول بده.
فلیکس لبخند کوچیکی روی لبهاش کشید و سر تکون داد.
-باشه. قول میدم. قول میدم فقط با تو برم بیرون. خوبه؟
چان نفس عمیقی کشید و دوباره سرش رو روی سینه‌‌ی فلیکس گذاشت و اجازه داد فلیکسش با نوازش‌‌هاش آرومش کنه. این آغوش گرم که فقط به خودش تعلق داشت رو دوست داشت. انگشت‌‌های کشیده‌‌ی فلیکس که بین موهاش کشیده میشدن رو دوست داشت.
صدای زنگ کوتاهی که از ماشین لباسشویی بلند میشد، آرامششون رو بهم ریخت. فلیکس دست‌‌هاش رو روی کتف چان کشید و گفت:
-لباسهات رو انداختم تو ماشین.
چان به سختی از روی بدنش بلند شد و به دوست پسرش اجازه داد از بین حصار دست‌‌هاش خارج بشه. فلیکس با قدم‌‌های کوتاه و تند به سمت اتاق کوچیک کنار‌‌ آشپزخونه که به عنوان اتاق رختشویی استفاده میشد و کلا 4 متر مربع فضا داشت، دوید. در اتاق رو باز کرد و لباس‌ها رو روی رخت آویز مربعی شکل توی اتاق آویزون کرد. پیراهن کار چان رو از ماشین بیرون کشید و بعد از چندبار تکون دادنش، روی رخت آویز آویزونش کرد و کراواتش رو کنارش گذاشت. بقیه‌ی لباس‌هایی که بعضی‌‌ها متعلق به خودش بودن رو از ماشین بیرون کشید و بعد از آویزون کردن همه شون، با خیال راحت از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
وقتی سرش رو برگردوند با چانی مواجه شد که هنوز همون جا روی مبل نشسته بود و منتظرش بود. نمیتونست نگرانی بی موردش رو درک کنه و از طرفی اصلا دلش نمیخواست چان رو نگران ببینه. دوباره به سمت چان رفت و روبروش ایستاد. چان با دیدن بدن فلیکس روبروی خودش، سرش رو بالا برد و به صورتش خیره شد.
فلیکس با افتادن نگاه چان به صورتش، لبخند زد و دست‌‌هاش رو روی گونه‌‌هاش گذاشت.
-چی شده چانی؟
چان بدن فلیکس رو جلو کشید و بغلش کرد و صورتش رو روی شکمش تکیه داد.
-هیچی. فقط دلم میخواد همش بهت بچسبم.
فلیکس باز هم موهاش رو نوازش کرد و چیزی نگفت. میدونست چان نگران یه چیزیه که هنوز اتفاق نیفتاده و صادقانه خودش هم یکم نگران بود. ‌این‌که پدر چان کاملا عقب کشیده بود و حتی شب‌‌ها هم بعد از ساعت 11 برمیگشت خونه، نمیتونست نشونه‌‌ی خوبی باشه.
///////////////////
نگاهش رو از دریای روبروش گرفت و به چانگبین خیره شد. چشم‌‌های بسته‌‌ی چانگبین و نفس‌‌های منظمش نشون میداد دوست پسرش خیلی وقته خوابش برده. ساعت به وقت میامی از 1 شب گذشته بود و چانگبین خیلی وقت بود از جاش تکون نخورده بود. هرچند که جیسونگ هم تا چند دقیقه پیش بین بازوهاش خواب بود اما بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، نتونسته بود بخوابه و خودش رو از اون حصار خفه کننده نجات داده بود.
قدم‌‌های بی صدا و سبکش رو به سمت پاتختی برداشت و از روبروی پنجره کنار رفت. روبروی پاتختی ایستاد و برای اولین بار، بی اجازه موبایل چانگبین رو برداشت. دلش نمیخواست فضولی کنه اما یه چیزی تو وجودش مجبورش میکرد بفهمه چانگبین از کی شروع به دوست داشتنش کرده.
نگاهی به چانگبین که همچنان خواب بود انداخت و روی تخت پشت به چانگبین نشست. موبایل چانگبین رمز نداشت پس به راحتی واردش شد و سریع وارد کاکائوتاک شد. با ‌این‌که تا اون لحظه دست به موبایل چانگبین نزده بود اما تونست به راحتی پیام‌‌های مادرش رو پیدا کنه.
(19 دسامبر2019)
"اوما ما تقریبا 14 ساعت دیگه میرسیم. همین الان سوار هواپیما شدیم."
"اوه باشه. نمیتونم صبر کنم تا ببینمتون. 😍"
صفحه رو بالاتر برد تا پیام‌‌های قدیمی تر رو ببینه.
(17 دسامبر2019)
"چه خبرها بین؟ از جیسونگ چه خبر؟"
"جیسونگ خوبه. داره لحظه شماری میکنه بیاد آمریکا باهاتون ‌آشنا بشه. هنوزم بهش نگفتم شما میدونین ما باهمیم😏"
"خدای من. حتما حسابی غافلگیر میشه وقتی بفهمه😂"
"آره حسابی. فقط امیدوارم گازم نگیره. دندون‌هاش خیلی تیزن😓"
😂😂😂""
"باور کن اوما. هروقت از دستم عصبانی میشه گازم میگیره. ولی انقدر بامزه‌ست که نمیتونم بهش چیزی بگم😳"
"مطمئنی فقط وقتی عصبانی میشه گازت میگیره؟😈"
"متاسفم اوما من باید برم 😰فعلا"
😂😂😂""
پیام‌‌های بالاتر عکس‌هایی بودن که مادر چانگبین ازشون حرف میزد. و صادقانه راست میگفت. اکثرا فقط یه جمله زیرشون نوشته شده بود و مادر چانگبین انگار که نمیخواسته اون ترتیب رو عوض کنه، هیچ جوابی به چانگبین نداده بوده.
باورش نمیشد چانگبین این همه عکس ازش داشته باشه. بعضی‌‌هاشون رو کاملا یادش بود. وقتی پشت میز توی مجتمع نشسته بوده. وقتی داشت غذا میخورد و لپهاش پر بودن. وقتی داشت با موهای بهم ریخته و پاچه‌‌های شلوارکی که تا روی رونش بالا رفته بودن بازی میکرد. عکس‌‌هاش وقتی با دهن باز خوابش برده بود و گاها خودش رو زیر پتو جمع کرده بود. عکس‌‌هاش وقتی صورتش توی کلاه کاپشن پفکیش قایم شده بود و وقتی تازه از حموم بیرون اومده بود و مثل یه سنجاب خیس میلرزید.
جمله‌‌های چانگبین زیر هر عکس باعث میشدن قلب جیسونگ به تپش دردناکی بیفته و ذهنش به این سمت بره که چانگبین دقیقا چند ماه از عمرش رو صرف عکس گرفتن ازش و قانع کردن مادرش کرده..؟
"سنجابکم توی خواب خیلی ناز میشه مگه نه؟😍"
"امروز جیسونگ واسم بولگوکی درست کرده بود. فکر کنم میتونه بزنه روی دستت اوما. دستپختش خوبه با ‌این‌که زیاد سمت‌‌ آشپزخونه نمیره😂"
"لباس قرمزی که براش خریدم خیلی بهش میاد😍"
"سنجابی که غرق کارشه قلبم رو به تپش میندازه💓"
"سنجابکم خسته ‌ست😏"
"دستهای سنجابکم😍 فکر کنم اگر بفهمه ازش موقع خواب عکس گرفتم گازم بگیره😰"
"جیسونگی که غرق بازیه میتونه یه جیسونگ خطرناک باشه" 😓
"جیسونگ امروز موهاش رو کوتاه کرد. مدل موهای جدیدش خیلی بهش میاد😍"
بینیش رو بالا کشید و پیام‌ها رو تک به تک خوند و با هر عکس بیشتر توی خودش فرو رفت. پیام‌‌های چانگبین انقدر قشنگ بودن که جیسونگ میتونست صداقتشون رو کاملا حس کنه. میتونست بفهمه تمام مدتی که فکر میکرده حواس چانگبین پیش فلیکس هیونگشه، چانگبین مشغول عشق بازی مخفیانه با عکس‌‌هاش بوده.
وقتی به عکس آخر رسید، نتونست ‌‌اشک‌‌هاش رو متوقف کنه. عکسی که ازش گرفته شده بود، برای روزی بود که جیسونگ بعد از سه روز قهر کردن با چانگبین، بالاخره برگشته بود خونه. همون روز سرد پاییزی که کوتوله‌اش برای منت کشی رفته بود خونه‌‌اش و جیسونگ از شدت دلتنگی با پاهای برهنه دویده بود بیرون تا کوتوله‌اش رو بغل کنه.
"اوما میخوام عشقم رو بهت معرفی کنم. جیسونگ. دوست پسرم و کسی که من میخوام بقیه عمرم رو باهاش بگذرونم. خوشگله مگه نه؟😍"
با دیدن نوشته‌‌ی "call from Omma" فهمید که مادر چانگبین نتونسته جواب چانگبین رو با پیام بده و باهاش تماس گرفته. میتونست تصور کنه دوست پسرش برای راضی کردن مادرش چقدر سختی کشیده و این قلبش رو به درد میاورد چون تا روز قبل فکر میکرد چانگبین بی خیال ترین آدم روی زمین و بی عاطفه ترینشونه چون عشق جیسونگ رو نمیبینه و دلش به فلیکس هیونگش خوشه، اما توی تمام این مدت داشت ‌‌اشتباه میکرد و حالا از خودش خجالت میکشید.
با دیدن همه‌‌ی اون پیام‌‌ها و عکس هایی که از وجودشون بی خبر بود، فهمیده بود چه دوست پسر مهربونی داره و میتونست بفهمه که دلیل مخالفتش مقابل رابطه داشتن با جیسونگ هم مادرش بوده. جیسونگ خوب یادش بود بعد از رفتن فلیکس و چان به روسیه چانگبین باهاش عادی رفتار میکرد و حتی یه بار با گفتن جمله‌‌ی "اگر بیشتر از اینها شیطنت کنی، تضمین نمیکنم بتونی تا آخر امشب روی پاهات راه بری" باعث شده بود گونه‌‌هاش سرخ بشن و به یه شب هات فکر کنه اما دقیقا بعد از اون، با رابطه شون مخالفت کرده بود و تمام مدت ذهن جیسونگ رو مشغول کرده بود و باعث شده بود جیسونگ فکر کنه چانگبین به خاطر فلیکسه که هنوز ازش دل نکنده. هرچند هنوز هم فکر میکرد ممکنه یه بخشی ازش به خاطر فلیکس هیونگش بوده باشه، اما مطمئن شده بود بخش اعظمش به خاطر مشکلات مخفی چانگبین با مادرش بوده.
بدون ‌این‌که بخواد داشت گریه میکرد و به خودِ بی درکِ اون موقعش، لعنت میفرستاد. دلش میخواست صفحه‌‌ی موبایل چانگبین رو خاموش کنه و دیگه به اون جمله‌‌های رمانتیک لعنتی نگاه نکنه اما نمیتونست.
صدای گریه‌‌هاش آروم بودن اما تکون‌‌های ریز بدنش باعث شدن چانگبین بیدار و متوجه عجیب بودن اوضاع بشه. با دیدن جیسونگی که پشت بهش روی تخت نشسته بود و گریه کردنش از لرزش بدنش و صدای بالا کشیدن بینیش مشخص بود، نیم خیز شد.
-جیسونگا...
آروم صداش زد و باعث شد جیسونگ به سمتش برگرده. چانگبین با برگشتن جیسونگ، نگاهش رو از چشم‌‌های خیسش که قلبش رو به درد میاوردن گرفت و به موبایل توی دستش داد. با دیدن عکس روی صفحه متوجه شد که جیسونگ چت‌‌های رازآمیز گوشیش رو پیدا کرده. روی تخت جلوتر نشست و دست جیسونگ رو گرفت و پسر گریون رو به سمت خودش کشید.
جیسونگ بی تعادل بین بازوهای چانگبین افتاد و موبایل رو بین مشتش فشرد. چانگبین دست راستش رو دور کمرش قفل کرد و دست چپش رو روی موهای جیسونگ کشید تا آرومش کنه.
-چرا گریه میکنی جیسونگ؟
وقتی حس کرد جیسونگ یکم آرومتر شده، پرسید و منتظر موند. جیسونگ نفس لرزونش رو از راه دهن بیرون داد و پرسید:
-چرا بهم نگفتی؟
چانگبین بوسه‌‌ای روی موهاش زد و جواب داد:
-لازم نبود. تو برای گفتن رابطه مون به مادرت به اندازه‌‌ی کافی اذیت شده بودی. من هم باید سهمم توی این رابطه رو میپرداختم دیگه.
جیسونگ یکم از آغوشش فاصله گرفت و موبایل رو بین بدن‌‌هاشون گرفت. خیره به عکس توی چت گفت:
-137 تا عکس از من گرفتی که مادرت رابطه مون رو قبول کنه؟
چانگبین دستی به موهای جیسونگ کشید و چتری‌‌هاش رو از روی چشم‌‌هاش کنار زد.
-137 تا عکس ازت گرفتم چون تو بیش از حدی که بتونم دوریت رو تحمل کنم، شیرینی.
جیسونگ لبش رو بین دندونش گرفت و سرش رو پایین انداخت. چانگبین نفس عمیقی کشید و گفت:
-من فقط برای منتظر موندن خیلی عجول بودم. پس حتی قبل از ‌این‌که تو به مادرت راجع به رابطه مون حرفی بزنی، من به مادرم گفتم.
جیسونگ روی تخت چرخید و موبایل رو روی پا تختی گذاشت. بعد به سمت چانگبین برگشت و جلوتر رفت تا روی پاهاش بشینه. دست‌‌هاش رو دور گردنش پیچید و صورتش رو توی گردنش قایم کرد. همون‌طور که بینیش رو بالا میکشی زمزمه کرد:
-عاشقتم کوتوله‌ی احمق.
چانگبین لبخند بزرگی زد و بینیش رو بین موهای جیسونگ فرو برد.
-من بیشتر عاشقتم سنجابک. بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی عاشقتم.
People say a picture can say 1000 words, but all I see in yours, is 3.
I love you…
میگن یه عکس میتونه 1000 کلمه رو منتقل کنه اما تمام چیزی که من توی عکس‌‌های تو میبینم، فقط سه کلمه ست.
من دوستت دارم...

قسمت نود و ششم
سوزن رو نخ کرد و پیراهن چان رو برگردوند. چان خیره به حرکات فلیکس که داشت درز در رفته‌‌ی پیراهنش رو میدوخت، لب زد:
-چطوری بلدی لباس بدوزی؟
فلیکس نگاه کوتاهی بهش انداخت و بعد دوباره به پیراهن چان خیره شد و همون‌طور که سوزن رو توی پارچه فرو میبرد و بیرون میکشید گفت:
-هربار باید بهت یادآوری کنم 29 سال دختر بودم؟
چان دست‌‌هاش رو زیر چونه‌‌اش زد و گفت:
-آخه وقتی بهت نگاه میکنم، به عقلم شک میکنم. همش میگم دارم‌‌ اشتباه میکنم و امکان نداره مرد کوچولوی من یه زمانی نقش دخترها رو بازی کرده باشه.
فلیکس لبخند زد و بعد از زدن آخرین گره، نخ رو با دندونش پاره کرد. دستی به پیراهن چان کشید و گفت:
-بفرمایین. درست شد.
پیراهن رو بلند کرد و درزش رو به چان نشون داد. چان پیراهن رو گرفت و تشکر کرد.
-واو مرسی. اصلا معلوم نیست.
فلیکس سوزن رو توی جعبه‌‌ی خیاطی کوچیکشون گذاشت و گفت:
-مراقبش باش. اگر از درز پاره نشده بود نمیتونستم بدوزمش چون مشخص میشد.
چان سر تکون داد و گفت:
-عیب نداره. بعد کریسمس میتونم یکی دیگه بخرم.
فلیکس سری به تاسف تکون داد و به این فکر کرد که چان کی میخواد بفهمه دیگه مثل قبل نمیتونه ولخرجی کنه.
با صدای بسته شدن در، هردو به خودشون اومدن و به سمت ورودی برگشتن. البته نیاز نبود خیلی منتظر بمونن چون پدر چان بلافاصله داخل شد و بدون توجه به اون دو، وارد اتاقش شد و در رو بست.
چان با رفتن پدرش، از پشت میز بلند شد و گفت:
-بیا بریم بخوابیم. ساعت نزدیک 12 عه.
فلیکس سر تکون داد و گفت:
-تو اول برو. من این‌جا رو یکم مرتب میکنم بعد میام.
چان دوباره نشست.
-پس دوتایی مرتب میکنیم.
فلیکس سرش رو به دو طرف تکون داد و مخالفت کرد.
-نه. تو برو من خودم مرتب میکنم میام. زیاد طول نمیکشه.
چان بالاخره راضی شد و دوباره بلند شد.
-پس من یه دوش میگیرم تا تو بیای.
فلیکس "باشه"‌‌ای گفت و با نگاهش چان رو تا اتاق بدرقه کرد. بعد از گم  شدن تصویر چان پشت در، از روی صندلی بلند شد و جعبه‌‌ی کوچیک روی میز رو توی کابینت برگردوند.
چیزی برای مرتب کردن نبود و اون فقط میخواست امشب، بعد از چند هفته با پدر چان تنها حرف بزنه. میدونست پدر چان بعد از یه روز پرکار زمستونی برگشته خونه و حسابی خسته‌ست، اما نمیتونست از این فرصت دست بکشه. با قدم‌‌های تقریبا لرزون به سمت اتاق بنگ جیهون رفت.  پشت در اتاقی که یه زمانی متعلق به خودش بود، ایستاد و صداش رو آروم صاف کرد. دستش رو بالا برد و تقه‌‌ای به در زد.
چند لحظه منتظر موند، اما صدای پدر چان رو نشنید پس دوباره در زد و تونست صدای عصبی جیهون رو بشنوه.
-بیا تو.
بزاقش رو به زور قورت داد و دستگیره رو چرخوند و داخل رفت. توی نگاه اول تونست متوجه بنگ جیهون، پشت میز کنار اتاق بشه. در رو پشت سرش بست و جلو تر رفت.
-شبتون بخیر، آبونیم.
جیهون که فکر میکرد حتما چان وارد اتاقش شده، با شنیدن صدای فلیکسی که هیچ‌وقت پاش رو توی اتاقش نذاشته بود، با تعجب سر بلند کرد و به پسر روبروش که حتی با لباس‌‌های ساده هم کلمه‌‌ی "زیبا" رو یدک میکشید، خیره شد.
درسته که کل این یه ماه اقامتش توی کره رو صرف پیدا کردن یه آتو از اون پسر کرده بود، اما فرقی نمیکرد چقدر دنبالش بگرده، هیچ چیزی پیدا نمیکرد. حتی چانگبین که تنها آدم مورد اعتمادش بود هم اون پسر رو تائید میکرد و این کار رو برای جیهون سخت میکرد. اما مرد بزرگتر به هیچ وجه قرار نبود کوتاه بیاد.
اخم کرد و با کم شدن فاصله بین ابروهاش، لب زد:
-چی میخوای؟
فلیکس نفس بی صدا و عمیقی کشید و گفت:
-راستش...زیاد وقتتون رو نمیگیرم. فقط اومدم درباره‌ی... درباره‌‌ی بیماریتون باهاتون صحبت کنم.
جیهون سرش رو پایین انداخت و به این فکر کرد که چرا فلیکس باید انقدر خودش رو نگران نشون بده و تا کی میخواد نقش بازی کنه...
فلیکس بی خبر از افکار پدر چان، ادامه داد:
-من با سونبه‌ام حرف زدم و اون گفت الان چون کریسمسه به طور معمول تعداد عمل‌‌ها پایین میاد چون تعداد دکترهایی که توی بیمارستان باشن کم میشه، فرصت خوبیه برای ‌این‌که بتونین عمل کنین.
جیهون پوزخند با صدایی تحویلش داد و سرش رو بلند کرد و با همون پوزخند گفت:
-برو بیرون. حوصله‌ی گوش دادن به مزخرفاتت رو ندارم.
فلیکس بدون نگرانی قدمی جلو برداشت و برخلاف انتظار جیهون گفت:
-من واقعا متاسفم اگر ناراحتتون کردم ولی...خواهش میکنم قبول کنین. شما باید تا قبل از فوریه عمل بشین.
جیهون که جدیت فلیکس رو دیده بود، نتونست سر جاش بمونه. از پشت میز بلند شد و بعد از دور زدن میز با قدم‌‌های آروم به فلیکس  نزدیک شد. فلیکس بزاق سنگ شده‌اش رو  قورت داد و با صدایی که ناخودآگاه آروم شده بود گفت:
-دلم نمیخواد چان شما رو از دست بده. اون تمام تلاشش رو کرد تا من پدرم رو از دست ندم و حالا من میخوام همین کار رو برای چان بکنم.
جیهون نگاهش رو از چشم‌‌های فلیکسی که صداقت رو بازتاب میکردن گرفت تا جلوی تاثیر اون برق رو توی وجودش بگیره. عجیب بود که اون پسر انقدر روی اطرافیانش تاثیر مثبت داشت و حالا بعد از یک ماه، میتونست با چشم‌‌هاش بنگ جیهون رو تحت تاثیر قرار بده.
البته جیهون خودش رو این طور توجیح میکرد که اون پسر یه جادوگره و با همین چشم‌‌ها پسرش رو جادو کرده..!
یکم با خودش کلنجار رفت و دنبال چیزی گفت تا اون پسر رو از اتاقش فراری بده و بالاخره چیزی به ذهنش رسید.
نگاهش رو به فلیکس منتظر برگردوند و پرسید:
-میخوای عمل کنم؟
فلیکس با خوشحالی سر تکون داد.
-بله. لطفا. شما باید عمل بشن تا بتونین به زندگیتون...
جیهون حرفش رو قطع کرد و با صدای تقریبا بلند گفت:
-پس چان رو رها کن. اون وقت من هم عمل میکنم. چطوره؟
کجخندی تحویل نگاه متعجب فلیکس داد و گفت:
-معامله‌‌ی عادلانه‌ایه. تو به چیزی که میخوای میرسی، من هم به چیزی که میخوام میرسم.
فلیکس کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که این معامله ناعادلانه ترین معامله‌‌ی دنیاست. قدمی به عقب برداشت و بی صدا به سمت در ورودی رفت. جیهون که از ساکت بودن فلیکس متعجب شده بود، بی صدا نموند:
-چی شد؟ اعتماد به نفس تنها موندن رو نداری؟
فلیکس بدون ‌این‌که به سمتش برگرده، لب زد:
-نه. اعتماد به نفس مردن رو...ندارم...
نفس عمیق و لرزونی کشید و از اتاق بیرون رفت و در رو بست. سرش رو به صفحه‌‌ی چوبی روبروش تکیه داد و دم توی ریه‌‌هاش رو با "آه" کوتاهی بیرون داد.
نمیخواست چان چیزی از مکالمه‌‌اش با پدرش بفهمه، ولی میتونست یه جور دیگه پدر چان رو راضی کنه. دو قدم فاصله بین در اتاق پدر چان و اتاق مشترکش با چان رو طی کرد و وارد اتاق خودشون شد.
-دیر کردی.
چان همون‌طور که حوله‌‌ی آبی رنگش رو روی موهاش میکشید، گفت و به فلیکسی که انگار رنگش پریده بود، خیره شد. با نگرانی مخفی توی لحنش جلو رفت و دستش رو روی پیشونی فلیکس گذاشت.
-چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟
فلیکس برای پنهان کردن حقیقت لبخند زد و دست چان رو گرفت.
-چیزی نشده.
چان زاویه‌‌ی بین پلک‌‌هاش رو تنگ تر کرد و با چشم‌‌های ریزتر شده به فلیکس خیره شد.
-چرا. یه چیزی شده، اما تو نمیخوای به من بگی.
فلیکس لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت. چان دستش رو زیر چونه‌‌اش برد و سرش رو بالا کشید. خیره تو نگاه لرزون فلیکس، نا مطمئن پرسید:
-پدرم چیزی بهت گفته؟
-من...میخوام این یه هفته رو برم پیش پدرم بمونم.
چان با تعجب پرسید:
-چی؟
فلیکس نگاهش رو از چشم‌‌های چان گرفت.
-میخوام برم خونه‌‌ی خودمون.
چان که فکر میکرد حتما فلیکس دلش میخواد کریسمس کنار پدرش بمونه، سر تکون داد.
-باشه. باشه اگر بودن پدرم اذیتت میکنه میتونیم بریم خونه‌‌ی شما. این‌طوری پدرت هم تنها نمیمونه و...
-میخوام تنها برم.
فلیکس گفت و نفسش رو حبس کرد و منتظر عکس العمل چان موند. چان با صدایی که به طرز عجیبی ضعیف شده بود، زمزمه کرد:
-تنهایی؟ یعنی...چی؟ میخوای من رو تنها بذاری و بری خونه‌‌ی پدرت؟ تو بهم قول دادی تنهام نمیذاری.
فلیکس دست چان رو رها کرد و به سمت تخت رفت و گفت:
-‌‌این‌جوری بهتره. یکم تنها میمونیم. بعد پدرت عمل میکنه و من دوباره برمیگردم.
چان که حالا میتونست حدس بزنه چرا فلیکس این حرف رو زده، جلو رفت و روبروی فلیکسی که روی تخت نشسته بود، زانو زد. دست‌‌های سرد فلیکس رو گرفت و بعد از کشیدن یه دم عمیق توی ریه‌‌هاش، پرسید:
-پدرم بهت چی گفته فلیکس؟
فلیکس سرش رو اون قدری پایین انداخت که نگاه چان به چشم‌‌هاش نیفته.
-گفت اگر من برم، قبول میکنه عمل کنه.
چان که کم کم داشت عصبانی میشد، دست‌‌هاش رو مشت کرد، بی خبر از ‌این‌که دست‌‌های فلیکس بین دست‌‌هاش دارن پرس میشن.
-پدرم بهت گفت برو و تو به من میگی میخوای واقعا بری؟ آره فلیکس؟ نمیگی من بدون تو چطوری باید تنها و یه تنه برای زندگیمون بجنگم؟
فلیکس دست‌‌هاش رو  از دست‌‌های چان بیرون کشید و گفت
-فقط یه هفته‌ست. بعد از عملش دوباره همه چیز...
-فلیکسسسس...یعنی اون مرتیکه از من واست مهم تره؟
بغضی که توی گلوش گیر کرده بود با داد چان شکست و قطره‌‌های ‌‌اشک روی گونه‌‌هاش افتادن.
-نه. تو واسم مهمی به خاطر همین میگم اون باید عمل کنه. اون پدرته.
-نیستتتت...
چان از روی زمین بلند شد و با داد اعلام کرد.
-نیست. اون عوضی هیچ نسبتی با من نداره. نمیخوام اسمش رو از زبونت بشنوم. نمیخوام ببینم این‌طوری به خاطرش‌‌ اشک میریزی و نگرانی. بس کنننن...
روبروی فلیکس ایستاد و گفت:
-من رو ببین فلیکس. من جلوت وایستادم اون وقت تو میگی بنگ جیهون؟
فلیکس بیشتر از قبل سرش رو پایین انداخت. میدونست پدر چان اصلا آدم درستی نیست اما هرچی که بود، اون هم آدم بود.
-من نمیتونم ببینم یه نفر انقدر نزدیک بهم زندگی میکنه و فقط یه ماه فرصت برای زندگی کردن داره و هیچ کس هیچ تلاشی برای نجاتش نمیکنه چان.
چان نفس عمیقی کشید تا بیشتر از اون داد نزنه و فلیکس رو نترسونه. کنار بدن لرزون فلیکس نشست و سرش رو بین دست‌‌هاش گرفت.
-بس کن. دیگه نمیخوام درباره‌‌اش چیزی بشنوم. هیچی. فهمیدی؟
فلیکس لبش رو گزید و سر تکون داد و باعث شد قطره‌‌های‌‌ اشک بیشتری روی گونه‌‌هاش و شلوارش بیفتن. چان با عصبانیتی که انگار نمیخواست دست از سرش برداره از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت و فلیکس رو تنها گذاشت.
فلیکس با رفتن چان صورتش رو توی دستهاش گرفت و به خودش اجازه داد تا جایی که میتونه گریه کنه. چرا چان فکر میکرد برای اون آسونه که ازش جدا شه؟ چرا فکر میکرد دوست داره ازش جدا شه و کریسمس رو کنار کسی غیر از اون بگذرونه؟
مگه نمیدونست فلیکس چقدر عاشقشه؟
با شنیدن صدای شکستن شیشه، با ترس از جاش بلند شد و از اتاق بیرون دوید. میتونست چراغ روشن‌‌ آشپزخونه رو ببینه و این بهش میفهموند که دوست پسر عصبانیش الان توی‌‌ آشپزخونه‌ست.
قدم‌‌های تندش رو به سمت‌‌ آشپزخونه برداشت و روبروی ورودیش متوقف شد و نگاهش رو روی خورده شیشه‌‌های کف‌‌ آشپزخونه گذروند. از روی رنگ سبزشون میتونست بفهمه حتما شیشه مشروب بودن. نگاهش رو از شیشه‌‌ها گرفت و به چان داد. با دیدن دستش که توی رنگ قرمز خون غرق بود، با وحشت عقب کشید . سریع دمپایی روفرشی‌‌هاش رو پوشید تا یوقت پاهاش زخمی نشن و داخل‌‌ آشپزخونه رفت و از یکی از کابینت ها، جعبه‌‌ی کمک‌‌های اولیه رو بیرون کشید. روی صندلی کنار چانی که سرش رو روی میز گذاشته بود و دستش رو بالا گرفته بود تا خونش بند بیاد، نشست. جعبه رو باز کرد و پنبه رو از توش در آورد. دست چان رو گرفت اما قبل از ‌این‌که بتونه کاری بکنه، چان دستش رو عقب کشید و با عصبانیت بهش خیره شد.
فلیکس با دیدن اون نگاه عصبی کاملا ناخواسته یاد 6 ماه پیش، زمانی که چان ازش متنفر بود افتاد. با قیافه‌‌ی توهم و لبهایی که با ناراحتی آویزون شده بود، گفت:
-زخمت رو تمیز کردم، میرم.
دوباره دستش رو نزدیک برد و این‌بار تونست دست چان رو توی دستش بگیره. زخم کف دست چان خیلی عمیق نبود اما سطح زیادی از پوستش بریده شده بود.
پنبه رو روی زخم و اطرافش کشید تا خون روی دستش رو پاک کنه و بعد با الکل تمیزش کرد.
-درسته که باهام قهری، اما حق نداری به خودت آسیب بزنی.
فلیکس زیر لب گفت و باعث شد نگاه چان بالا بیاد و حواسش به قطره‌‌های ‌‌اشکی که روی گونه‌اش میفتادن، جلب شه. دست آزادش رو جلو برد و‌‌اشک‌‌های روی گونه‌اش رو پ با سر انگشت‌‌هاش گرفت.
-مگه میتونم با تو قهر باشم آخه؟
فلیکس دوباره بینیش رو بالا کشید و همون‌طور که روی زخم رو با باند میپوشوند، پرسید:
-پس چرا عصبانی شدی؟
چان نگاهش رو روی صورت ناراحت فلیکس چرخوند و گفت:
-چون نمیتونم تحمل کنم وقتی جوری حرف میزنی که انگار نصف چیزی که من دوستت دارم هم دوستم نداری.
فلیکس به صورت چان خیره شد.
-خودت هم میدونی این‌طوری نیست.
چان نیمچه لبخندی زد.
-پس چطوریه؟
فلیکس لبش رو با نوک زبونش خیس کرد و گفت:
-خودت میدونی من چقدر دوستت دارم.
چان دستش رو روی گونه‌اش کشید و نوازشش کرد.
-پس چرا میگی میخوای بری؟
-فقط میخوام همون‌طور که تو پدرم رو بهم برگردوندی، کاری کنم پدرت کنارت باشه.
چان نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه مکث، گفت:
-من هیچ‌وقت پدر نداشتم پس انتظار ندارم پدرم کنارم باشه فلیکس. ولی انتظار دارم تو همیشه کنارم باشی...چون تو مال منی.
دستش رو روی سینه‌‌اش گذاشت و به جایی که قلبش میتپید،‌‌ اشاره کرد.
-این لعنتی بهت معتاده. فکر میکنی اگر نباشی به تپیدن ادامه میده؟
فلیکس لبش رو گزید و با لحنی که به چان میفهموند کلی بغض و گریه توش قایم کرده، گفت:
-من میدونم یکی از اولویت‌‌های زندگیتم چان ولی اون...پدرته.
چان دستش رو پشت گردن فلیکس برد و سرش روبه سینه‌‌ی خودش تکیه داد.
-تو یکی از اولویت‌‌های زندگی من نیستی فلیکس. تو خود زندگی منی.
نفس عمیقی کشید تا ریه‌‌هاش رو به عطر موهای فلیکس مهمون کنه. فلیکس خوشحال از ‌این‌که چان از دستش ناراحت نیست، صورتش رو توی سینه‌‌اش فرو برد و بغلش کرد. آغوش چان، دست‌‌های چان، عطر تن چان، صدای چان و بوسه‌‌هاش، تک به تک اعتیاد آور بودن و فلیکس میتونست منظور چان رو از معتاد بودن قلبش درک کنه.
فلیکس خیلی وقت بود به چانش معتاد شده بود و بدون اون حتی خوابش هم نمیبرد. اما هرچی فکر میکرد، هرچی با قلب و مغزش کلنجار میرفت و هرچقدر با وجدانش میجنگید، باز هم نمیتونست بیخیال اون مرد بی احساس پشت اون در چوبی که حتی با شنیدن صدای شکستن شیشه هم بیرون نیومده بود، بشه.
اون فلیکس بود. فلیکسی که حتی دلش برای مورچه‌‌ها هم میسوخت، اون وقت چان ازش میخواست بیخیال زندگی یه آدم بشه؟
درسته هیچ آدم عاقلی دلش نمیخواد با دوست پسرش دعوا کنه و این‌طوری همه‌‌ی خونه رو بهم بریزه اما فلیکس از همین حالا داشت برای دفعه‌‌ی بعدی که از چان خواهش میکنه تا یکم کوتاه بیاد و با خریدن یه هدیه‌‌ی کریسمس کوچیک،کمکش کنه تا پدرش رو راضی کنن، نقشه میکشید.
چون اون فلیکس بود...
فلیکس چان و فلیکس چان قرار نبود از تصمیمش دست بکشه...
کی میدونه؟
شاید پدر چان بعد از عملش، یهویی توسط فرشته‌‌های مهربون داستان‌‌های سیندرلا و زیبای خفته جادو می شد و قبول میکرد که عشق فلیکس و چان هم میتونه به عنوان یه داستان والت دیزنی ثبت بشه چون به طرز افسانه واری زیباست.
نفس عمیقی کشید و مثل یه پسر بچه‌‌ی لوس بیشتر توی آغوش چان فرو رفت. چان هم خوشحال از بخیر گذشتن دعوای ده دقیقه ایشون، لبخندی زد و موهای فلیکس رو بوسید. دوست پسرش داشت به خودِ لوسش بر میگشت و این به این معنی بود که امشب تا صبح قراره واسه چان دلبری کنه و احتمالا اجازه نده پسر کوچیکتر بخوابه.
البته چان به هیچ وجه ناراحت نمیشد، بلکه از خداش بود زودتر‌‌ آشپزخونه رو به مقصد اتاق ترک کنن تا توی اون چهاردیواری و خلوت دو نفره شون، بتونن یه شب رمانتیک دیگه رو با یه آغوش گرم و کلی بوسه صبح کنن.

I don’t even want to think about what life would be like without you.
حتی نمیخوام فکر کنم که زندگی بدون تو چطوریه.

Snowy Wish Where stories live. Discover now