قسمت بیست و یکم
-حالش...خیلی بده.
جیسونگ با شنیدن حرف چانگبین تا ته قضیه رو خوند. پس چان فهمیده بود فلیکس درواقع یه پسره...
-چان کجاست؟
جیسونگ پرسید و چانگبین که روی مبل تو هال دراز کشیده بود، گفت:
-نمیدونم. فکر کنم توی همون بار بمونه.
تلخ خندید و ادامه داد:
-باورت نمیشه جیسونگ...من زدمش. برادرم رو زدم. چان...چان رو زدم.
جیسونگ که متوجه گریهی چانگبین شده بود لبش رو گزید. اون شب، شبی بود که هیچوقت یادشون نمیرفت...شبی که همه چیز بهم ریخت. شبی که خوشی فلیکس هیونگش خراب شد...شبی که چان شکست...شبی که کوتولهی عزیزش از همیشه غمگین تر بود.
-من...همین الان راه میفتم. باید فلیکس رو ببینم. از کنارش جم نخور کوتوله. باشه؟
چانگبین نفس عمیقی کشید و گفت:
-مگه میتونم جایی برم؟ فلیکس رو با این حال اینجا تنها بزارم که چی بشه؟
جیسونگ با کلافگی گفت:
-خیلی خب. پس من دارم راه میفتم. شاید رفتم دنبال چان. وقتی سوار قطار شدم، بهت خبر میدم.
چانگبین «باشه» ای گفت و قطع کرد. صدای باز شدن در اتاق باعث شد از جاش بلند شه. فلیکس با موهایی که نامرتب بالای سرش بسته شده بود، از اتاق بیرون اومد. کت چان رو توی بغلش گرفته بود و هنوز هم بالا تنهاش لخت بود. چانگبین از جاش بلند شد و به سمت فلیکس رفت.
-فلیکس...
فلیکس نگاه تهیش رو توی چشمهای چانگبین انداخت.
-چرا اینجایی؟
چانگبین نفس عمیقی کشید تا با آرامش توضیح بده.
-چان بهم زنگ زد. گفت بیام باهم حرف بزنیم.
فلیکس تلخندی زد.
-مگه حرفی هم مونده؟
چانگبین جلو رفت و سعی کرد دست فلیکس رو بگیره که پسر بزرگتر، عقب رفت.
-بهم دست نزن.
چانگبین پلکهاش رو محکم روی هم فشرد.
-فلیکسم.
-بهت گفتم من مال تو نیستــــــــــم!
چانگبین با عصبانیت گفت:
-مال چان هم نیستــــــــــم!
-هستم! الان هم فقط منتظرم چان برگرده و تصمیم بگیره قراره از این به بعد چطور زندگی کنیم. میخواد منو بندازه بیرون یا دلش میسوزه و میزاره توی همین خونه زندگی کنم.
چانگبین با عصبانیت گفت:
-تو غلط میکنی! چان هم بزاره، من دیگه نمیزارم.
-به تو ربطی نداره.
فلیکس با بی حسی تمام گفت و پشت به چانگبین خواست برگرده توی اتاق که چانگبین اجازه نداد.
-تو با من میای خونه ی من. نمیزارم اینجا بمونی. چان گفت زندگیت رو جهنم میکنه و من قرار نیست اجازهاش رو بدم.
فلیکس قدم رفته رو برگشت و به چانگبین خیره شد. خندید و گفت:
-این لقمهایه که خودت برام گرفتی!
چانگبین چنگی بین موهاش انداخت و گفت:
-من کف دستم رو بو نکرده بودم که جنابعالی قراره عاشقش بشی.
نفس عمیقی کشید و با آرامش ادامه داد:
-جیسونگ داره برمیگرده. احتمالا فردا صبح میرسه. میاد پیشت تنها نباشی. تا اونموقع هم من همینجا میمونم.
فلیکس پوزخند زد.
-بود و نبودت برام مهم نیست. دیگه برام اهمیت نداره. اینجا خونهی چانه نه من. پس هرکاری دوست داری بکن.
فلیکس گفت و پشت در مخفی شد و چانگبین بهت زده رو پشت در جا گذاشت.
//////////
با کلی عجز و لابه و التماس از زنی که زمان حرکت قطارها رو تنظیم میکرد و بلیط میفروخت، تونست یه بلیط عادی برای سئول پیدا کنه. سفر طولانیای نبود ولی بلیط برای نیمه شب بود و احتمالا ساعت 4 صبح میرسید و بعد میرفت خونه تا ماشین خودش رو برداره.
وقت اضافهای که داشت رو توی محوطه گذروند و هر لحظه با نفس خودش مقابله کرد تا به چانگبین یا فلیکس زنگ نزنه. دلش میخواست زودتر از اینا برمیگشت که یه همچین شبی کنار فلیکس باشه ولی اون پسره ی لجباز لعنتی حتی بهش خبر نداده بود که داره حقیقت رو به چان میگه و اعصاب نداشتهی جیسونگ رو خط خطی تر کرده بود.
وقتی وارد قطار شد و توی کوپه، روی صندلی خودش نشست، موبایلش رو بیرون کشید و به چانگبین پیامک داد که راه افتاده و به ثانیه نکشید، گوشیش شروع به زنگ زدن کرد. نفس عمیقی کشید و تماس رو قبول کرد.
-هی کوتو...
چانگبین حتی فرصت نداد که جیسونگ کامل صداش بزنه و شروع کرد به ناله کردن.
-جیسونگااا...من من چیکار کنم؟ فلیکس بعد از اینکه با هم حرف زدیم از اتاق اومد بیرون. هر چقدر بهش گفتم باید باهام بیاد خونه ام گفت نمیاد. باورم نمیشه توی روم وایستاد و گفت مال چانه و چان باید تصمیم بگیره که چیکار میخواد بکنه از این به بعد. من نمیدونم چیکار باید بکنم. الان دو ساعته توی اتاقه و...
-هی هی هی چانگبین. آروم باش.
صدای نفس نفس زدنهای چانگبین بهش میفهموند که اون پسر الان چه زمان سختی رو میگذرونه. نفس عمیقی کشید و گفت:
-همه چیز درست میشه چانگبین. تو باید الان فلیکس رو درک کنی. خودت میدونی وقتی کسی که عاشقشی ردت میکنه، چه حس بدی داره. فلیکس الان حالش خوب نیست. خودت گفتی حالش بده. انتظار نداشته باش باهات مهربون باشه. اون الان فکر میکنه همهی این اتفاقات تقصیر توعه چون تو متقاعدش کردی با چان ازدواج کنه. تو چان رو بهش معرفی کردی. یادت نرفته که؟
درسته که همه ی حرفهای جیسونگ درست بودن، ولی چانگبین الان از یه بچه هم، بچه تر بود. این حرفها مطمئنا نمیتونستن باعث بشن چانگبین بتونه به خودش مسلط باشه. جیسونگ با مهربونی، انگار که واقعا داره با یه بچه حرف میزنه، پرسید;
-حالت خودت چطوره؟ فکر میکنی بتونی این اوضاع رو درست کنی؟
چانگبین با غمی که به طور واضحی توی صداش موج میزد، جواب داد:
-من حتی نمیتونم حال خودمو درست کنم جیسونگ...من یه احمق بی دست و پام. حتی نمیتونم از کسی که دوستش دارم، حمایت کنم. رفتم سراغ چان...تنها برادرم و بعد از اینکه زدمش، توی بار رهاش کردم و الان حتی نمیدونم حالش خوب هست یا نه...دیگه فاصلهی چندانی با دیوونگی کامل ندارم.
-چانگبینا...تو مرد قویای هستی. باید مراقب چان و فلیکس باشی. من هم تا چند ساعت دیگه میرسم. اول میام پیش تو و فلیکس. اونموقع تو برو پیش چان. اون االان بیشتر از فلیکس، به تو نیاز داره.
چانگبین بعد از بالا کشیدن بینیش گفت:
-باشه. منتظرتم.
-اوهوم...زود میام. سعی کن یکم بخوابی...
چانگبین حرفی نزد و جیسونگ که سکوتش رو دید، خداحافظ کوتاهی گفت و تماس رو قطع کرد.
بالاخره قطار بعد از نیم ساعت تاخیر، راه افتاد و جیسونگ کل اون سه ساعت راه رو به این فکر کرد که یعنی آخر داستان زندگی فلیکس هیونگش چی میشه.
خیلی دلش میخواست یه قدرت خارق العاده داشته باشه تا زمان رو برگردونه. بره سال قبل و به فلیکس بقبولونه که با چانگبین از کشور برن. یا اصلا بره زمانی که فلیکس داشت به دنیا میومد و میفتاد به جون پدرش که نزاره فلیکس اینهمه سال به عنوان یه دختر زجر بکشه.
دلش میخواست فلیکس هیونگش، یه زندگی درست و حسابی داشته باشه. حالا که فکرش رو میکرد، میفهمید خودش به عنوان یه پسر روستایی خیلی آزاد بوده. اون هر هفته با پدرش میرفت حموم عمومی و فلیکس این موهبت رو نداشت. اون همیشه به عنوان یه پسر کلی آتیش میسوزوند در حالیکه فلیکس به عنوان تنها دختر اون خانواده، یه جورایی حکم زندانی رو داشت و هر روز کلی چشم مراقب حرکاتش بودن. اون حتی نتونست با برادرهاش، درست وقت بگذرونه چون هرروز هر کدومشون یه جوری ازش مراقبت میکردن که انگار یه دختر بچه است و نمیتونه از خودش دفاع کنه. و چه زندگی سختیه وقتی خودت تنها کسی باشی که میدونی این محبتها و علاقه، برای کسیه که مرده و تو داری جای اون و با اسم اون زندگی میکنی. جای کسی که حتی به اندازهی یه دقیقه هم توی این دنیا زندگی نکرده و نفس نکشیده.
اون حتی از اولین عشق زندگیش هم دل کند، چون میدونست نمیتونه به عنوان یه پسر با اون دختر زندگی کنه و برای رد شدنش توی تنهایی ساعت ها اشک ریخت تا به خودش بقبولونه که باید چیزی باشه که بقیه ازش میخوان...یه دختر!
زندگی فلیکس هیونگش پر بود از تلخی و ناراحتی و حس اضافه بودن و جیسونگ الان فقط دعا میکرد که هیونگش فقط یه فرصت برای زندگی کردن با چان داشته باشه و صادقانه بعد ازاین همه سال زندگی اجباری، چند سال آرامش حقش بود...نبود؟
جیسونگ اعتراف میکرد که برای هرگونه جنگ و دعوا آمادهست. حتی اگه لازم بود پای الکس رو هم وسط میکشید تا فلیکس فقط یه فرصت برای زندگی کردن کنار چان داشته باشه.
هرچند چان هم حق داشت. اون توی یه عمل انجام شده قرار گرفته بود واز اون بدتر عاشق اولیویا شده بود. عاشق یه دختر...
و حالا یهو فهمیده بود اون دختر در واقع اونی نیست که همیشه نشون میداده و بهترین دوستش و کسی که عاشقش بوده بهش دروغ گفتن. درسته چان هم حق داشت...ولی مگه عاشق نبود؟
مگه عشق شوخی داره؟ مگه میشه این کلمه مقدس رو همینطوری به کار ببری در حالی که زیر بار هیچکدوم از معذوریتها و مسئولیتهاش نری..؟ مگه میشه هیچکدوم از وظایفت به عنوان یه عاشق رو انجام ندی؟ عشق مگه الکی عه؟
اصلا مگه میشه آدم عاشق بشه و بعد به خاطر یه دروغ، عشق و علاقهاش یادش بره؟
راستش انقدر جیسونگ توی فکر بود که حتی نفهمید رسیده سئول.
چمدون کوچیکش رو برداشت و از قطار بیرون رفت. هوا گرگ و میش بود و خورشید هوز قصد نداشت زمین سئول رو گرم کنه. خیلی تند رفت سمت تاکسی ها و دستش رو برای اولین ماشین زرد رنگی که دید، تکون داد. ماشین جلوی پاش نگه داشت. جیسونگ چمدونش رو توی صندوق عقب گذاشت و بعد از لرز کوتاهی که باد کم جونی که میوزید به تنش انداخت، روی صندلی عقب ماشین نشست و آدرس خونه اش رو داد. سرش رو ناخودآگاه به شیشه تکیه داد وبه خیابون خلوت دم صبح خیره شد.
یعنی الان حال فلیکس و چان چطور بود؟ حال کوتولهاش چی؟ یادشه آخرین بار کوتولهاش داشت گریه میکرد و جیسونگ حس کرد که قلبش داره توی تپیدن هم کم کاری میکنه. میدونست الان فلیکس دیگه چان رو نداره و به بودن چانگبین کنار خودش نیاز داره و از طرفی از لجبازی های هیونگش هم خبر داشت. فلیکس نمیخواست الان چانگبین شکست خوردنش رو ببینه پس خودش رو روی اتاقش حبس میکرد. حتی جیسونگ هم مطمئن نبود که اگه بره خونه ی فلیکس، اون پسر راهش بده داخل و باهاش حرف بزنه و از اینکه چانگبین هنوز اونجا بود، خیالش راحت و از طرفی ناراحت بود. اگه چان دوباره پیش فلیکس برنمیگشت به این معنی بود که چانگبین فلیکس رو تصاحب میکرد و این وسط... جیسونگی که تازگی به کوتولهاش یه حس خاص پیدا کرده بود چی میشد؟
ماشین دقیقا روبروی خونه اش نگه داشت و جیسونگ بعد از حساب کردن کرایه، چمدونش رو برداشت و داخل خونه رفت. میز وسط آشپزخونه، هنوز کله پا بود و خاطره های ناراحت کننده ای رو به یاد جیسونگ می انداخت، ولی خود جیسونگ هم میدونست که الان وقت خاطره بازی نیست. پس سریع رفت توی حموم و بعد از یه دوش سریع، سوئیچش رو برداشت و از خونه بیرون زد.
با آخرین سرعت سمت خونه فلیکس روند و بعد از رسیدن، به چانگبین پیام داد که پایین ساختمون ایستاده. چانگبین شماره واحد رو براش پیامک کرد و بعد در ورودی رو برای ورود جیسونگ باز گذاشت و دوباره روی کاناپه برگشت. جیسونگ بعد از ایستادن آسانسور توی طبقه سوم، ازش خارج شد و با دیدن باز بودن یکی از در های واحد مسکونی، وارد اون خونه شد و در رو پشت سرش بست. از همونجا هم میتونست کوتولهاش رو روی مبل ببینه. به سمت چانگبین رفت و روبروش ایستاد.
-من اومدم بین...
چانگبین حتی دستش رو از روی چشمهاش برنداشت. جیسونگ کنارش روی زمین نشست و انگشت های ظریفش رو توی موهای چانگبین فرو کرد.
-پاشو کوتوله. باید بری پیش چان. اون الان بهت نیاز داره. من هم پیش فلیکس میمونم. باشه؟
چانگبین بدون تکون خوردن گفت;
-نمیتونم. میترسم برم و نخواد منو ببینه.
جیسونگ نفس عمیقی کشید و گفت:
-اگه تو این حس رو داری، پس فلیکس الان چه حس افتضاحی داره؟
چانگبین سرش رو بلند کرد و روی مبل نشست. جیسونگ لبخند بیجونی رو لبهاش کشید تا بهش امیدواری بده.
-پاشو چانگبین. من و تو باید کمک کنیم تا فلیکس و چان دوباره با هم باشن...تو که نمیخوای تنها عشق فلیکس رو ازش بگیری، میخوای؟
چانگبین خیره به چشمهای جیسونگ، در حالیکه هر لحظه به گریه نزدیکتر میشد، زمزمه کرد;
-پس...پس من چی میشم؟
جیسونگ دستش رو روی زانوی چانگبین گذاشت و همونطور که روی زمین نشسته بود گفت:
-تو...مگه تا الان چیکار میکردی؟ تو توی قلبت فلیکس رو به چان بخشیدی و خودت هم میدونی. توی این موقعیت...تو نمیتونی فلیکس رو داشته باشی کوتولهی دل نازکم...
نفس عمیقش رو با آه بیرون داد و ادامه داد:
-فلیکس...دیگه برای تو تموم شده ست. البته تو هنوز هم وقت داری. میتونی دوباره عاشق بشی. میتونی اصلا اینبار واقعا با یه زن قرار بزاری...یا به گفته مامانت زن بگیری...هوم؟
چانگبین پوزخند زد:
-توهم منو درک نمیکنی.
جیسونگ لبخند بی منظوری رو لبهاش کشید.
-خودتم میدونی که بهتر از من، هیچکس توی این دنیا پیدا نمیشه که درکت کنه کوتوله. و این هم میدونی که فلیکس، محاله ممکنه بهت اجازه بده بهش نزدیک بشی. چون اون الان دیگه چان رو صاحب قلب و بدنش میدونه.
چانگبین نمیخواست ولی داشت قانع میشد، چون حرفهای جیسونگ بدجور قانع کننده به نظر میرسیدن. جیسونگ که دید داره موفق میشه چانگبین رو متقاعد کنه، اضافه کرد:
-عشق به این معنی نیست که همیشه کنار معشوقت باشی. گاهی عاشق واقعی باید معشوقهاش رو رها کنه تا عشقش رو ثابت کنه. فلیکس اون عشقی نیست که تو نگهش داری...اونیه که باید رهاش کنی تا بتونه زندگی کنه و خفه نشه.
و چانگبین ناک اوت شد...
دلیل دیگه ای وجود نداشت که چانگبین به خاطرش بخواد آویزون فلیکس بشه. اون چان رو شکونده بود، پس حالا باید هر دوشون رو نجات میداد...خودش هم میدونست نمیتونه اجازه بده فلیکس آسیب ببینه پس باید چان رو راضی میکرد که برگرده سر خونه زندگیش و پیش عشقش...
/////////////
داشت کم کم بیهوش میشد که تلو تلو خوران سمت بار من رفت. کیف پولش رو از جیبش در آورد و روی میز پرت کرد و گفت:
-یه اتاق...میخوام.
دختر سر تکون داد و کیف پول رو برداشت و به میزانی که لازم بود، از توش اسکناس برداشت و بعد کیف رو همراه کارت کلید، به چان داد. مرد مست، به سمت اتاقش رفت و بلافاصله بعد از باز کردن در اتاق، خودش رو روی تخت انداخت. مغزش خالی خالی بود. سفید...
نمیدونست چرا اون شب اونجا مونده...اگه مثل قبل بود، حتما چانگبین میرفت دنبالش و میبردش خونه ولی امشب، همه چیز به طرز ناجوانمردانهای از چان گرفته شده بود. هم بهترین دوست و برادرش...هم عشق زندگیش...
حالش مثل آدمی بود که یه خونه ی خیلی قشنگ برای خودش میسازه و وقتی میخواد بره توش زندگی کنه، یهو یه زلزله کم جون میاد و خرابش میکنه چون از قبل نمیدونسته که داره اون خونه رو دقیقا روی گسل میسازه!
امشب حتی آرام بخش هرشبش هم توی بغلش نبود و چان با هر بار یادآوری اینکه تمام این مدت یه پسر رو بغل میکرده و میبوسیده، حالش بدتر میشد. فکر اینکه اون پسر خودش رو یه دختر جا زده و تمام مدت درباره علاقه اش بهش دروغ گفته. اصلا چطور امکان داشت یه پسر...انقدر ظریف و دخترونه باشه؟
به فکر خودش خندید...29 سال مثل یه دختر زندگی کردن که شوخی نیست... آدم بعد از دو روز به یه تیکه کلام جدید عادت میکنه و ازش مدام استفاده میکنه. اخلاقهای دخترونه ی فلیکس که چیز جدیدی نبودن. باهاشون بزرگ شده بود پس طبیعی بود انقدر دقیق و بدون اشتباه دخترونه باشه.
فلیکس...
چه اسم جدیدی!
تمام این مدت اون پسر دخترنما بهش دروغ میگفته. تمام این مدت گولش میزده. خب...اگه از همون اول میگفت که یه پسره چی؟ چان برای کمک بهش هم که شده ازدواجشون رو قبول میکرد و حد و حدود خودشون رو رعایت میکردن و مثل دوتا پسر با همدیگه زندگی میکردن. اگه میدونست اولیویا درواقع پسره، همه چیز خیلی راحت تر میشد.
عاشق شدن؟ چان نمیتونست قبول کنه عاشق اولیویا شده...الان دیگه نمیتونست چون اولیویایی وجود نداشت. با اینکه قلب چان هر لحظه پیش مغزش اعتراف میکرد که آغوش اون پسر، از یه آغوش مادرانه هم پر محبت تر بوده ولی بازهم مغزش عضو پیروز میدون بود.
فلیکس هر کاری هم که میکرد، یه پسر بود...فقط یه پسر.
درسته که هربار خودش رو راضی میکرد که فلیکس هرچی هم که باشه، عشق زندگیشه. اولین عشق و احتمالا آخرین... اصلا کی دیگه میتونست اون تاثیر ناب رو روی قلب چان بزاره؟ مطمئنا هیچکس... ولی بازهم عقلش به قلبش اجازه نمیداد که خودنمایی کنه و برای فلیکس بتپه.
حتی چان به این فکر کرد که میتونه همینطور با فلیکس ادامه بده چون مادر و پدرش بهش کاری ندارن و خانواده فلیکس هم فکر میکردن دختره پس هیچکس اذیتشون نمیکنه ولی...با علاقه ساختگی فلیکس نسبت به خودش چیکار میکرد؟ میتونست کاری کنه فلیکس واقعا عاشقش بشه؟ نه یه علاقه ی الکی که به خاطر جلو بردن نقشه هاش بهش عرضه میکرده؟
دستش رو بلند کرد و با تمام بی حسی بدنش، روی قلبش که داشت مثل ساعت کار میکرد گذاشت. هرکاری هم میکرد، این حقیقت که اون تیکه گوشت تپنده صاحب اصلی خودش رو پیدا کرده، کتمان نمیشد!
-باهام چیکار کردی...؟
آروم زمزمه کرد. انگار فلیکس روبروشه و داره دوباره با اون چشمهای درخشانش قلبش رو به بازی میگیره.
نفهمید چطوری ولی در اتاق باز شد و دقیقهی بعدی، قدِ بلند چانگبین، چان رو از مستی در آورد. قیافهی پشیمون چانگبین چیزی بود که هر چندصد سال یه بار چان افتخار دیدنش رو پیدا میکرد.
-چرا اینجایی؟
با صدای آروم پرسید و چانگبین بعد از دراز کشیدن کنارش روی تخت دونفره، جواب داد:
-اومدم مراقب برادرم باشم.
چان پوزخند زد و چانگبین شنید ولی به روی خودش نیاورد.
-عاشقش بودم...به خاطر همین گفتم با تو ازدواج کنه. میخواستم در امان باشه چون تو گفتی عاشق بشو نیستی و من هم میخواستم کمکت کنم که از زیر اجبارهای اوما در بری. فکر نمیکردم عاشقش بشی و منو توی دردسر بندازی...هرچند...اینکه فلیکس بتونه قلب یخ زده ی تورو به تپش بندازه چیز دور از انتظاری نیست.
چان خندید و گفت:
-پس شوخی نمیکردی وقتی میگفتی اگر ولش کنم، تو میدزدیش...
چانگبین لبخند کمرنگی روی لبهاش کشید و به سقف خیره شد.
-نه.شوخی نبود. ولی الان که میبینم بجز تو به هیچکس دیگه ای محل نمیده، میفهمم که من هرچقدرم تلاش کنم، نمیتونم واسش بنگ چان باشم. اون تورو دوست داره...
چان حرفی نزد و چانگبین پرسید:
-تاحالا شده....انقدر محو چشمهاش بشی که نفهمی داره دربارهی چی حرف میزنه؟
چان بدون هیچ تغییری توی صداش گفت:
-هر بار که نگاهم میکرد، همین حس رو داشتم...
چانگبین لبخند زد...
-میبینی؟ توهم عاشقشی فقط برای اعتراف کردن بهش، یکم بزدلی. باید خداروشکر کنی که مادر پدرت عین خیالشون نیست داری چیکار میکنی و حتی شرط میبندم الانم نمیدونن تو ازدواج کردی. چرا به خودتون یه فرصت نمیدی؟
چان با عصبانیت نیم خیز شد.
-لعنتی اون یه پسره لعنت شدهست!
-خب باشه! رابطه دوتا همجنس انقدر برات غیر قابل درکه؟
چان نالید:
-من گی نیستم.
-فلیکس هم نیست...اون فقط عاشق تو شده در حالی که اولین عشقش یه دختر بوده. باید خیلی به خودت ببالی که تونستی قلب یه آدم استریت رو بدزدی...اون هم آدمی که 4 سال تمام توسط من دنبال میشد و هر روز و هر ساعت ابراز علاقه منو میشنید و میگفت نمیخواد با یه پسر زندگی کنه.
چان حرفی نزد. توی دلش داشت به زمین و زمان میخندید. خودش میفهمید فلیکس تمام مدت داشته نقش بازی میکرده. چرا چانگبین اصرار داشت فلیکس دوستش داره؟
نمیخواست به این راحتی اجازه بده همه چی به حالت اول برگرده. نمیتونست دوباره اجازه بده قلبش به بازی گرفته بشه. عصبانی بود. به طرز عجیبی عصبانی بود.
قلبش یه جورای عجیبی میتپید. یه لحظه انگار میخواست برگرده و فلیکس رو تو بغلش بگیره و یه لحظه انگار میخواست تا جایی که میتونه از فلیکس دور بشه.
دروغ...چه واژه کثیفی....
فلیکس بهش دروغ گفته بود و باید تاوانشم میداد....
و چان اصلا دلش نمیخواست به این راحتیا اون دروغگوی دلبر رو ببخشه.
////////////
The lie is hidden in the word "believe"
I didn’t see it and now I still am tricking myself into thinking it’s a lie that you lied me…
دروغ تو کلمه"اعتماد" پنهان شده. من ندیدمش و هنوز دارم خودمو گول میزنم تا باور کنم اینکه تو بهم دروغ گفتی، یه دروغه...
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...