قسمت شصت و پنجم
بعد از پوشیدن لباس خواب سفیدش که با ستارههای کوچیک زرد پر شده بود، چراغ رو خاموش کرد و به سمت چانی که روی تخت دراز کشیده بود، رفت. آباژور کوچیک کنار تخت رو روشن کرد و روی تخت نشست. چان همونطور که دستهاش رو باز نگه داشته بود تا فلیکسش به محض دراز کشیدن بیفته توی بغلش، حرکاتش رو با نگاه خیرهاش دنبال میکرد. پیراهن نخی توی تنش انقدر براش بزرگ بود که انگشتهای کوچولوش رو از دیدش پنهون میکرد و پاچهی شلوار گشادش تا زیر مچ پاش رو پوشونده بود.
فلیکس بدون توجه به نگاه خیره چان، روی تخت دراز کشید و سرش رو روی بازوی چان گذاشت. چان قبل از اینکه حرفی زده بشه، پتو رو روی بدنش کشید و بوسهای روی شقیقهاش گذاشت. فلیکس با حس لبهای چان روی موهاش لبخند زد. چان انگشتهاش رو بین موهای فلیکس فرو برد و همونطور که موهاش رو نوازش میکرد، گفت:
-فکر نمیکردم انقدر با جیسونگ صمیمی باشی.
فلیکس سر تکون داد و گفت:
-تنها دوستیه که همیشه باهام بوده و از همه زیر و بم زندگیم خبر داره.
چان گونهاش رو به موهای فلیکس تکیه داد و گفت:
-حسودیم شد.
فلیکس بیصدا خندید و به سمتش چرخید. دستش رو روی گونهی چان گذاشت و گفت:
-به دوستیمون حسودیت میشه وقتی خودت چانگبین رو داری؟
چان خندید و با ابروهای بالا رفته گفت:
-نه اینکه چانگبین دوست تو نیست؟
فلیکس لبش رو گزید و صورتش رو توی گردن چان فرو برد. چان با دیدن قایم شدنش لبخند زد و دوباره موهاش رو نوازش کرد.
-چرا خودت رو ازم قایم میکنی فلیکس؟
فلیکس همونطور که صداش توی گردن چان خفه میشد، گفت:
-قایم نکردم!
چان خندید و بدنش رو آروم هل داد و از خودش جدا کرد. با پوزخند پرسید:
-اوه واقعا؟
فلیکس با گونههای سرخ بهش خیره شد و چان سرش رو جلو برد. لبهاش رو روی گونهی فلیکس چسبوند و محکم بوسیدش.
-وقتی خجالت میکشی قلبم تندتر میزنه.
فلیکس خندید و دستهاش رو دور گردن چان حلقه کرد. چان لبهاش رو روی چونهی فلیکس چسبوند و آروم مکید. فلیکس لبش رو گزید و بعد از مدت کوتاهی زمزمه کرد:
-ساعت یک شبه چان.
چان همونطور که لبهاش رو روی لبهای فلیکس میکشید گفت:
-پس چه زمان خوبیه واسه بوسیدن تو.
فلیکس با خجالت زمزمه کرد:
-فردا صبح باید بری مجتمع.
چان لبهاش رو بوسید و گفت:
- این حس خوب به دوساعت کمتر خوابیدن می ارزه.
فلیکس نمیفهمید این عادت عجیب چان که به جای بوسیدنش، زبونش رو مدام روی لبهاش میکشه، چیه. ولی از اونجایی که اصلا حس بدی نداشت، چیزی نمیگفت و تمام تمرکزش رو میذاشت روی حرکت خیس و گرم زبون چان روی لبهای نیمه بازش.
وقتی به زور از مزه کردن لبهای فلیکس دل کند، لبهاش رو زیر چونهاش چسبوند و مکید. دستهای فلیکسی که حالا تسلیم شده بود، بین موهاش فرو رفتن و نوازش انگشتهای کشیده و ظریفش بین موهاش شروع شد.
-چرا هیچ مویی روی این تن صاف لعنتیت نیست فلیکس؟
فلیکس که متوجه لحن پر نیاز چان شده بود، خندید و با خجالت گفت:
-من مثلا یه دختر بودم. از 15 سالگیم با مامانم میرفتم پیش یکی از دوستهاش که توی یه مرکز لیزر کار میکرد و میدونست من دختر نیستم. به خاطر همینه صورتم هم مو نداره.
لبهاش رو جمع کرد و بدون توجه به لبهای چان که روی گردنش بود گفت:
-به نظرت باید برم بکارم؟ آخه اینجوری اصلا مردونه نیست...
چان خندید و گفت:
-عوضش هر روز صبح مجبور نیستی خودت رو کفی کنی و تیغ بگیری دستت!
فلیکس هم با حرف چان خندید. چان دکمههای لباس خواب سفید فلیکس رو باز کرد و لبهاش رو روی ترقوهاش کشید. پوست روی استخوان کشیدهی ترقوهاش رو بین دندونهاش گرفت و آروم گزید.
-چرا پوستت انقد لطیفه؟ دلم میخواد تا میتونم کبودت کنم.
فلیکس دستهاش رو بین موهای چان حرکت داد و گفت:
-یه بخشیش به خاطر لوسیونهاییه که استفاده میکردم. آخه نمیشه یه دختر پوستش مثل یه پسر باشه که. تازه من باید دو برابر یه دختر عادی، برای دخترونه بودن تلاش میکردم. به خاطر همین همهی لوسیونها و کرمهام برای پوستهای خیلی خشک بودن که به مرور زمان رو پوستم تاثیر گذاشته. البته به خاطر قرصهای هورمون هم هست.
چان بوسههاش رو متوقف کرد و سرش رو به آرومی بالا آورد. توی چشمهای فلیکس خیره شد و نفسش رو حبس کرد. هر بار به دردی که به فلیکسش داده بود فکر میکرد، عذاب میکشید. دوباره بالا رفت و لبهاش رو روی پیشونی فلیکس چسبوند.
-متاسفم فلیکسم. متاسفم که بچه بازیم باعث شد اینهمه درد بکشی.
فلیکس لبخند زد و گفت:
-متاسف نباش. انتخاب خودم بود. آخه هرجور فکر میکردم نمیتونستم از دستت بدم. میخواستم حتی اگر شده به عنوان یه دختر تورو کنار خودم نگه دارم.
چان دوباره بوسیدش و گفت:
-من عاشقتم. عاشقتم. عاشق همین پسر روبروم. همین پسر که با موهای کوتاه و لباسهای پسرونه، صدبرابر بیشتر از ظاهر دخترونهاش دل میبره.
لبهاش رو دوباره روی گردنش چسبوند و بوسیدش. همونطور که با بوسههاش بدنش رو لمس میکرد، لب زد:
- من عاشق تک تک رفتارها و حرکاتتم. عاشق این بدن ظریفتم. عاشقتم فلیکس.
فلیکس غرق توی حرفهای شیرین چان، چشمهاش رو بست. لبهای چان روی بدنش، توی دلش غوقا به پا میکرد. حتی فلیکس حس میکرد ریتم تک تک تپشهای قلبش با بوسههای چان هماهنگ شده.
مکهای ضعیف و گاها قوی چان بدنش رو به لرزش مینداخت. لبهای چان خط سینهاش رو پایین رفتن و مشغول بوسیدن شکم نرمش شدن. فلیکس با حس دندونهای چان روی شکمش نالید.
-کاش بدنم مثل تو بود.
چان بلافاصله گفت:
-اونوقت که دیگه نمیتونستم این پاستیل خوشمزه رو گاز بگیرم.
فلیکس از تشبیه چان خندهاش گرفت اما خودش رو کنترل کرد و گفت:
-خب من هم بوسیدن بدن تورو دوست دارم.آخه خیلی قشنگه. ولی این شکم شل و ول من هیچ جذابیتی نداره.
چان گاز محکمی از شکمش گرفت و صدای نالهاش رو بلند کرد.
-شکم شل و ولت عشق دوم منه. بهش توهین نکن.
فلیکس لبهاش رو آویزون کرد و گفت:
-حتما عشق اولتم یه چیزی اون پایین مایینهاست، نه؟
چان از حرف بیخجالت فلیکس خندهاش گرفت.
-نه منحرف. عشق اول من وجودته. تضاد بین معصومیت ذاتیت و این بیشرمی. چطوره بگیم از یک تا ده چیزهایی که عاشقشونم، همهاش توی وجود تو خلاصه میشه؟
دستش رو روی گونهاش کشید و ادامه داد:
-چشمهات، لبهات، گونههات، بدنت، حتی لوس شدنهات و غر زدنهات...
فلیکس تحت تاثیر حرفهای چان لبخند زد.
-برای همه اینطوری دلبری میکنی بنگ چانشی؟
چان با نیشخند بوسهی محکمی روی لبهاش زد و گفت:
-نه. این دلبریها فقط مختص مرد کوچولوی خودمه.
کنار فلیکس دراز کشید و بدن نیمه لختش رو توی بغلش کشید. فلیکس متعجب از عقب کشیدن چان بهش خیره شد و پرسید:
-چی شد؟
چان دستش رو روی صورتش گذاشت و نوازشش کرد و جوابش رو داد:
-چی، چی شد؟
فلیکس نگاهش رو از چشمهای چان گرفت و به یقهی تیشرت توی تنش داد و گفت:
-چرا...ادامه ندادی؟
چان بینیش رو بین موهای فلیکس فرو برد و لب زد:
-از اول هم ادامه نداشت لیکسی. من فقط دلم میخواست ببوسمت.
صورتش رو از موهای فلیکس دور کرد و بعد از خیره شدن به چشمهای فلیکس که با شیفتگی روی صورتش میچرخیدن گفت:
-درضمن امروز خیلی خستهای، دلم نمیاد اذیتت کنم.
فلیکس لبخند زد و صورتش رو توی گردن چان فرو برد و گفت:
-خوشحالم.
چان مثل قبل دستهاش رو دور بدنش حلقه کرد.
-دلیل این خوشحالی منم؟
فلیکس جواب داد:
-آره. تو و عشقمون. تو یه مرد واقعی هستی چانا.
چان خندید و با شیطنت گفت:
-و قهرمان تو؟
فلیکس با چشمهایی که درشت شده بودن عقب کشید و به صورت چان خیره شد. چان با دیدن چشمهای متعجبش خندید و گفت:
-داشتی به سومین میگفتی شنیدم.
فلیکس با مشت توی بازوش کوبید و با اخمهایی که به جای ترسناک کردن، بامزه ترش کرده بود، گفت:
-فال گوش وایستادن کار خوبی نیست آقای بنگ.
چان دوباره بغلش کرد و پتو رو روی بدن هردوشون کشید.
-متاسفم. ولی اصلا از اینکه حرفهاتون رو شنیدن پشیمون نیستم. وقتی میشنوم از بودن کنارم خوشحالی، من هم حس میکنم توی آسمونهام. مثل تو...
فلیکس نمیدونست چی باید بگه، پس فقط چشمهاش رو بست و با خجالت زمزمه کرد:
-شب بخیر چان.
چان بوسهی آرومی بین موهاش کاشت.
-شب توهم بخیر مرد من.
////////////////
چانگبین در رو باز کرد و داخل رفت و جیسونگ پشت سرش داخل شد. چانگبین تبلت توی دستش رو روی میز انداخت و پالتوش رو در آورد و بعد از آویزون کردنش رو به جیسونگ گفت:
-پالتوت رو در بیار و اینجا آویزون کن جی. امروز خیلی کار داریم.
جیسونگ نگاهی به اتاق چانگبین انداخت و پرسید:
-من قراره اینجا کار کنم؟
چانگبین گوشی تلفن رو برداشت و به شخص پشت خط که جیسونگ فهمید همون منشی چان و چانگبینه، گفت:
-خانم لی. لطف کن برگههای خرید درختها رو واسم بیار.
جیسونگ پالتوش رو در آورد و همونطور که به سمت رخت آویز میرفت گفت:
-خب خودمون داشتیم میومدیم، ازش میگرفتی دیگه. چرا منشی بدبخت رو الکی میکشی داخل؟
چانگبین پشت میزش نشست و گفت:
-کار دارم باهاش سنجابک. بیا اینجا بشین الان میاد.
جیسونگ سر تکون داد و روبروی میز چانگبین روی یکی از مبلهای تکی نشست. چند لحظه بعد، در با اجازه چانگبین باز شد و منشی داخل شد. پوشهی توی دستش رو روی میز چانگبین گذاشت و گفت:
-آقای بنگ گفتن اجازهی برداشت از حسابشون رو دارین.
چانگبین سر تکون داد و گفت:
-لطفا بشین.
منشی روبروی جیسونگ نشست و منتظر موند. چانگبین برگهها رو مرتب کرد و قبل از اینکه کار خودش رو شروع کنه رو به منشی با اشاره به جیسونگ گفت:
-من و چان تصمیم گرفتیم با توجه به کار زیاد تو توی این مجتمع، از این به بعد تو فقط منشی چان باشی و من یه منشی دیگه برای کارهای خودم استخدام کنم که با تو کار کنه. و خب من جیسونگ رو پیشنهاد دادم و چان هم قبول کرد.
نگاهش رو به جیسونگ متعجب داد و دوباره به منشی نگاه کرد و ادامه داد:
-جیسونگ سه سال سابقه کاری داره و آدم باهوشیه. مطمئنم زود کارها رو ازت یاد میگیره. به شاپ طبقهی پایین هم سپردم یه صندلی اضافه کنار مال تو بذاره چون به هر حال که اتاق من و چان کنار همه و نیازی به میز اضافه نیست. با این قضیه که مشکلی نداری؟
دختر که روبروی جیسونگ نشسته بود با خوشحالی گفت:
-نه معلومه که نه. خوشحال هم میشم.
از جا بلند شد و دستش رو روبروی جیسونگ دراز کرد و گفت:
-از آشناییتون خوشبختم آقای هان.
جیسونگ از جاش بلند و با منشی دست داد و هر دو دوباره نشستن. چانگبین بلافاصله گفت:
-نگران نباش حقوقت تغییر نمیکنه. فقط امیدوارم کارهایی که همیشه خودت انجام میدادی رو کاملا به جیسونگ یاد بدی.
منشی سر تکون داد و از جاش بلند شد و گفت
-پس با اجازه اتون ما زودتر میریم به کارمون برسیم.
چانگبین سر تکون داد و گفت:
-تو زودتر برو. جیسونگ بعدا میاد.
منشی سر تکون داد و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق بیرون رفت.
-من منشی اینجا بشم؟ چانگبین این خیلی...
جیسونگ با نگاه خیرهی چانگبین رو خودش حرفش رو خورد. چانگبین از جاش بلند شد و روبروی جیسونگ روی مبل نشست و گفت:
-نگران نباش. خانم لی خیلی با تجربهست و معلم خوبی هم هست. زود یاد میگیری. هرجا هم مشکلی داشتی و یا نیاز به کمک داشتی، من اینجا هستم. اول چان گفت بهتره بفرستمت پیش مینهو هیونگ یا بخش حسابداری ولی وقتی نزدیک خودم باشی، خیالم راحت تره.
جیسونگ با نگرانی جواب داد:
-ولی اینجا خیلی با اون مطب کوچیک فرق داره. خیلی مسئولیت داره. مطمئن نیستم میتونم کمکی بکنم یا نه. انتظار داشتم فروشنده یکی از بخشهای لباس یا یه همچین چیزی بشم نه منشی تو.
چانگبین نفس عمیقی کشید و گفت:
-یعنی من دوست پسرم رو بفرستم بخش فروش که دم به دقیقه جلوی بقیه خم و راست بشه؟ واقعا انتظار این رو از من داشتی جیسوونگا؟
جیسونگ لبش رو بین دندونهاش گرفت و سرش رو پایین انداخت. خیلی وقتها از چانگبین شنیده بود که به خاطر یه اشتباه کوچیک منشی چه فاجعهای رخ داده و الان واقعا میترسید.
-جیسونگا...
چانگبین صداش زد و نگاه جیسونگ رو روی خودش کشید. خیره توی چشمهای نگران جیسونگ گفت:
-من اینجا کنارتم. نگران چی هستی؟
جیسونگ جواب داد:
-آخه به نظر خیلی سخت میاد...منشی اینجا بودن...
چانگبین گفت:
-سخت نیست. در ضمن تو استخدام نشدی که انقدر میترسی. فعلا یه ماه آزمایشی اینجا کار میکنی تا ببنیم اصلا خودت دوست داری یا نه. حقوقش هم خوبه. شاید حتی دو برابر حقوقیه که پیش فلیکس هیونگ میگرفتی.
جیسونگ با شنیدن حرف چانگبین با بهت بهش خیره شد.
-دو...دوبرابر؟
چانگبین سر تکون داد و گفت:
-آره. دو برابر. دقیق نمیدونم قبلا چقدر میگرفتی؛ ولی حقوق تو به عنوان منشی من خیلی بیشتر از قبله.
بعد از حرفش بلند شد و از روی میز برگهای رو برداشت و روبروی جیسونگ گذاشت. جیسونگ با کنجکاوی به برگه خیره شد و چانگبین گفت:
-این یه قرارداد یه ماههست. بعدش اگه خواستی و اگه من و خانم لی از کارت راضی بودیم همکاریمون ادامه پیدا میکنه.
جیسونگ برگه رو از روی میز برداشت و شروع به خوندن کرد و چانگبین دید که چطور چشمهای سنجابکش با دیدن مبلغ درشت شدن.
-پنج میلیون و چهارصد هزار وون؟ شوخی میکنی؟
چانگبین جواب سوال جیسونگ با بالا اننداختن شونهاش داد و گفت:
-بعد از استخدام رسمی ممکنه بیشتر هم بشه. این فقط برای این یه ماهه.
جیسونگ به چانگبین خیره شد و پرسید:
-یعنی حقوق همین خانوم منشی هم همینقدره؟
چانگبین سرش رو به دوطرف تکون داد و گفت:
-سه ماه پیش چان حقوقش رو حدود 300 هزار وون اضافه کرد.
جیسونگ بزاقش رو به زور قورت داد و گفت:
-اونوقت تو چقدر حقوق میگیری؟
چانگبین خندید و گفت:
-چرا میپرسی؟ نکنه میخوای کار نکنی و به من تکیه کنی سنجابک؟
جیسونگ سریع جواب داد:
-معلومه که نه. فقط...کنجکاو شدم.
چانگبین تصمیم گرفت جواب دوست پسر کنجکاوش رو بده.
-حدود 13 میلیون.
جیسونگ با دهن باز به چانگبین خیره شد. با کنجکاوی روی مبل جلوتر نشست و پرسید:
-اونوقت...چان چقدر میگیره؟
چانگبین با ابروهایی که با تعجب بالا رفته بودن خندید و گفت:
-چرا باید این موضوع واست مهم باشه؟
جیسونگ لبهاش رو آویزون کرد و گفت:
-ساعت کاری من توی روز از 9 صبح بود تا 7 بعد از ظهر. حقوق کلی من میشد چیزی حدود دو میلیون و صد. اونوقت اینجا با همین ساعت کاری دو برابر میشه؟ چرا؟ به خاطر سختی کارمه؟
چانگبین سر تکون داد و گفت:
-درسته. کارت اینجا خیلی بیشتر از مطبه. خب تو قبلا فقط باید حواست به یه سری مریض میبود و وارد کردن اسمشون توی سیستم. ولی اینجا تو قراره خیلی کارای بزرگتری انجام بدی. خانم لی همهشون رو بهت یاد میده. حالا چی میگی؟ امضاش میکنی؟
جیسونگ لبهاش رو جوید و گفت:
-اگر امضا نکن که یه احمق به تمام معنام...
چانگبین خندید و خودکاری از روی میز برداشت و بهش داد. جیسونگ زیر قرارداد یه ماهه رو امضا کرد و گفت:
-اینطوری دیگه لازم نیست سومین کار کنه و میتونه بره دانشگاه. برای آبوجی هم میتونم دستگاه اکسیژن جدید بخرم و برای اوما چرخ خیاطی. باورم نمیشه با حقوق یه ماه بتونم همهی اینکارها رو بکنم.
سرش رو بلند کرد و به چانگبین که با بهت بهش نگاه میکرد خیره شد. با خوشحالی لبخند زد و گفت:
-پس من میرم سر کارم.
از جاش بلند شد و چانگبین هم پشت سرش بلند شد. جیسونگ به سمت در رفت و قبل از اینکه بازش کنه به سمت چانگبین برگشت.
-روز بخیر آقای رئیس.
چانگبین با دیدن تعظیم کوتاه نمایشی جیسونگ و حرکت با عشوهی دستهاش خندید و جیسونگ با لبخند بزرگی روی لبهاش از اتاق بیرون رفت و چانگبین رو با این فکر که "اون سنجابک اصلا به خودش هم فکر میکنه؟" تنها گذاشت.
love simply enables one to see things others fail to see.
عشق باعث میشه چیزهایی رو ببینی که دیگران نمیتونن.
YOU ARE READING
Snowy Wish
Fanfiction¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@straykidsbl -نونا. با عقلت تصمیم نگیر. زندگیت...آیندهات رو خراب نکن. اولیویا تلخندی زد و از جیسونگ فاص...