◇ ۲۴ام ژانویه ۲۰۲۲ ◇
- چانگبینی!
با شنیدن صدای هیجان زدهی فلیکس از جاش پرید. در حالی که با لبخند به سمت در ورودی خونه برمیگشت گفت:
- به به، ببینید کی بالاخره اومد!
به سمت اون رفت که داشت سوئیت شرتش رو به جا لباسی کنار در آویزون میکرد رفت و وقتی بهش رسید بغلش کرد و یه بوسهی کوچیک رو لبش گذاشت. حالا که فلیکس خونه بود، خیالش راحت شده بود و آرامش از دست رفتهی چند ساعت قبلش رو دوباره به دست آورده بود.
اون روز، بعد از این که شیفت کاریش تموم شده بود، فلیکس بهش زنگ زده بود و گفته بود که یکی از دوستهاش خیلی یهویی بهش پیشنهاد داده که برن با هم شام بخورن و آدرس رستوران رو براش میفرسته تا اون هم بهشون ملحق شه. ولی چانگبین که تازه از سرکار برگشته بود و لباساش رو عوض کرده بود، خسته تر از اونی بود که دوباره برای بیرون رفتن حاضر شه. وقتی به فلیکس گفته بود، اون بهش گفته بود اشکالی نداره و استراحت کنه تا اون برگرده خونه.
از همون لحظهای که تلفن رو قطع کرده بود، پشیمون شده بود که چرا گفته نمیره. یه عالمه سوال تو ذهنش به وجود اومده بود و اینکه باید صبر میکرد تا فلیکس برگرده و ازش اون سوالها رو بپرسه کلافش میکرد. کدوم یکی از دوستهای فلیکس بود که نمیشناخت؟ چانگبین ریز و درشت روابط فلیکس با تک تک آدمایی که توی زندگیش بودن رو میدونست، ولی حتی اسم این یکی دوستش رو نه! برای اینکه جلوی خودش رو بگیره که وسط قرار فلیکس مزاحمش نشه و با پیام دادن یا زنگ زدن روی اعصابش نره، ساعت حدودا هفت بعد از ظهر به جیسونگ زنگ زده بود و بهش گفته بود بیاد تا با هم دیگه ویدیو گیم بازی کنن، که اون هم اومده بود.
- سلام جیسونگ! نمیدونستم تو هم اینجایی.
فلیکس بعد از اینکه از چانگبین فاصله گرفته بود و جیسونگ رو دیده بود گفت.
- سلام.
جیسونگ با لبخند جواب داد و گفت:
- آره، قرار نبود اینجا باشم. هیونگ داشت به خاطر نبودنت دیوونه میشد، واسه همین زنگ زد بهم که بیام پیشش تا تنها نباشه.
فلیکس در حالی که یکی از ابروهاش رو بالا انداخته بود به چانگبین نگاه کرد.
- فقط حوصلم سر رفته بود!
چانگبین با حالت اعتراض آمیز و اخم به جیسونگ گفت. اینکه اون تمام چهار ساعت گذشته رو راجع به این غر زده بود که چرا فلیکس برنمیگرده، کدوم یکی از دوستهاش اینقدر یهویی دعوتش کرده برای شام، اینهمه مدت راجع به چی صحبت میکردن و... دلیل نمیشد که جیسونگ بخواد این حرف رو بزنه! درسته که اون دوتا معمولا همه جا با هم میرفتن و اصولا هیچکدومشون دوست نداشتن بدون هم دیگه زمان بگذرونن، اما چانگبین به هر حال از صبح که میرفت سرکار فلیکس رو نمیدید تا برگرده خونه، پس با اینکه فلیکس رو یه چند ساعت بیشتر نبینه و اون تنهایی خوش بگذرونه مشکلی نداشت... یا داشت؟
![](https://img.wattpad.com/cover/318565663-288-k420326.jpg)
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...