بعد از اینکه همهی نفوذگرها به جز چان به سلامت از دروازه رد شدن و دروازه خاموش شد، مینهو و چان به قصر برگشتن تا چان به قولش عمل کنه.
- میخوام تنها باهاش صحبت کنم.
هیونجین گفت وقتی همه تو اتاقش جمع شده بودن. مینهو با ابروی بالا انداخته بهش خیره شد. چه فکری تو سرش بود؟
- لطفا؟
مینهو آهی کشید و به همه گفت اتاق رو ترک کنن تا اون دو تا تنها باشن.
- فقط منم که حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم؟
جونگین بعد از اینکه اتاق رو ترک کردن پرسید.
- نمیدونم... چان قول داده که اون رو درمان میکنه و یه چیزی راجع به این آدم هست که میگه زیر قولش نمیزنه. پس خیالم راحته. باید برم سراغ چانگبین... بالاخره وقتشه با اون صحبت کنم.
و از جونگین جدا شد تا به اتاق چانگبین بره. تمام مدت تا برسه به اتاقش، اتفاقات چند روز گذشته رو با خودش مرور میکرد. واقعا تو همین چند روز به اندازهی صد سال پیر شده بود. حالا امیدوار بود که حداقل چانگبین سر عقل اومده باشه و بالاخره تصمیم درست رو گرفته باشه.
وقتی به اتاق رسید در زد و منتظر موند.
- بیا تو.
وارد اتاق شد و سرش رو به نشونهی احترام تکون داد.
- سرورم.
- به موقع اومدی.
چانگبین گفت.
- همین الان نوشتن آخرین حکمم رو تموم کردم.
مینهو با تعجب بهش نگاه کرد.
- آخرین حکم؟
- به حرفات فکر کردم. حق با توئه. حتی اگه لیاقت پادشاهی رو داشتم هم دیگه خودم بهش علاقهای ندارم... اگه راستش رو بخوای از اولشم نداشتم... فکر نمیکنم دموکراسی و جمهوری به صلاح مردم باشه... تا زمانی که همه چی به ثبات برسه خیلی هرج و مرج میشه و کسی نمیدونه اون وسط چه اتفاقی ممکنه بیفته... پس تنها تصمیمی که باقی موند رو گرفتم.
مینهو بهش خیره شد. نکنه اون واقعا میخواست تاج و تخت رو تحویل هوسوک بده؟ اون تنها وارث باقی مونده بود!
- سرورم... لطفا قبل از گرفتن تصمیم نهایی بیشتر فکر کنید! اگه عموتون پادشاه بشه، مردم واقعا تو وضعیت نامناسبی قرار میگیرن و تمام زحمتهای...
- کی گفت من میخوام اون جای من بشینه؟
- اون تنها وارث تاج و تخته! اگه شما کناره بگیرید فقط اونه که...
- ولی من قرار نیست کناره بگیرم. در واقع قراره، اما نه بدون تعیین جانشین.
چانگبین لبخند زد و حکمی که توی دستش بود رو به مینهو داد تا بخونتش.
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...