- دیوونهها همه جا پیدا میشن.
مینهو همونطوری که فلیکس رو دنبال خودش میکشید بهش گفت. دلش میخواست برگرده به قصر و با مشت بزنه تو صورت چانگبینی که گفته بود اشکالی نداره اونا قصر رو ترک کنن. حالا دقیقا چطوری باید به فلیکس توضیح میداد که منظور اون یارو از اینکه اون مرده بود چی بود؟ اصلا حتی با فرض این موضوع که فلیکس بیخیال این مسئله میشد، چانگبین تا کی میخواست چیزی بهش نگه؟ تا کی میخواستن بهش دروغ بگن و هی گیج تر از قبلش کنن؟ به قول هیونجین، در نهایت کارش به خودکشی کردن ختم میشد! این نقشه از اولش قرار نبود کار کنه و احمقانه بود! باید به مشت دیگه هم به خاطر این بهش میزد! دیگه حالش داشت از این شرایط به هم میخورد و با خودش میگفت به محض اینکه چانگبین رو دوباره ببینه بهش میگه که میخواد استعفا بده و همه چی رو ول کنه و قصر رو ترک کنه.
- چرا یکی باید همینطوری راه بیفته و به بقیه بگه تو مراسم سوزوندن جسدشون شرکت کرده؟
فلیکس با کلافگی گفت و دستش رو از دست مینهو بیرون کشید و سرجاش ایستاد.
- چرا هر ساعتی که میگذره بیشتر نمیفهمم اینجا چه خبره؟ تا بهم نگی منظورش از حرفاش چی بود از جام تکون نمیخورم و نمیتونی هم مجبورم کنی!
فلیکس تقریبا داشت داد میزد. تقریبا همهی جمعیت توی سالن رستوران داشتن با تعجب بهش نگاه میکردن. مینهو با عصبانیت به فلیکس نگاه کرد و گفت:
- گفتم که! داشت چرت و پرت میگفت! به اندازهی کافی هم خوش گذروندیم، برمیگردیم به قصر.
- چرا باید همچین چرت و پرتی بگه؟
- من از کجا بدونم؟
- پس بزار برم از خودش بپرسم!
مینهو نفسی از سر عصبانیت کشید و جلو اومد تا رو به روی فلیکس قرار بگیره و مجبور نباشه با صدای بلند صحبت کنه و غرید:
- ببین، همین الانشم دارم خیلی خودمو کنترل میکنم. مسخره بازی رو تموم کن و فقط دنبالم بیا قبل از اینکه یه کاری کنم که هم سر خودمو به باد بدم و هم تو رو!
فلیکس تو چشمهای مینهو که به خاطر عصبانیت به نظر میرسید شعلهور باشن خیره شد. درسته که اون خیلی ترسناک به نظر میرسید، ولی فلیکس هم عصبانی و کلافه بود!
- نمیخوام برگردم به قصر! به اندازهی کافی اونجا بهم خوش گذشته! کسی که عاشقش بودم به جای اینکه برام توضیح بده که اینجا کجاست و چه خبره، نزدیک بود دستم رو قطع کنه و بهم تجاوز کنه! نمیخوام دیگه ببینمش! نمیخوام هیچ کدومتونو ببینم! نه اونو، نه تو رو و نه هیونجینو! چرا یکیتون نمیتونید مثل آدم بهم توضیح بدید تو این خراب شده چه خبره؟
- بیا برگردیم به قصر و این حرفا رو به خود چانگبین بزن! این قضیه به هیچ عنوان به من ربطی نداره!
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...