Chapter 14: Kidnapping On A Universal Scale

44 13 8
                                    

◇ هفت سال بعد ◇

- به نظر من فلیکس یکم زیادی عوضی بود.

مینهو در حالی که یه قلپ از قهوه‌ی تلخش میخورد مطرح کرد.

اون و جونگین توی یکی از بالکن‌های قصر که مشرف به حیاط اصلی بود نشسته بودن و عصرشون رو با همدیگه میگذروندن.

- و تو هم احمقی.

جونگین با اخم بهش نگاه کرد.

- کی گفته من احمقم؟ در ضمن، پشت سر کسی که مرده حرف نمیزنن.

طبق معمول بحث اونا به مثلث فلیکس، چانگبین و هیونجین کشیده شده بود، اتفاقی که زیاد میفتاد.

حدود چهار ماه از مرگ فلیکس گذشته بود و چانگبین هنوز بعد از مراسم ختمی که توی میدون اصلی محوطه‌ی سلطنتی گرفته بودن، پاش رو از در اتاقش بیرون نذاشته بود.

برای هیونجین زیاد طول نکشید. بعد از دو ماه، تونست خودش رو جمع و جور کنه. همینکه دیگه مجبور نبود با چانگبین ببینتش خودش یه بار بزرگ رو از روی دوشش برداشته بود... مینهو عقیده داشت اگه چانگبین هم به جای اینکه خودش رو تو اتاقش حبس کنه و خاطراتش رو مرور کنه بیرون میومد و سرش رو به چیزای دیگه گرم میکرد حالش بهتر میشد، ولی هر چقدر تو این مدت بهش اصرار کرده بود فایده نداشت.

از انواع و اقسام روش‌ها استفاده کرده بودن تا اون رو از اتاقش بیرون بکشن، ولی تلاش‌هاشون یکی پس از دیگری ناموفقیت آمیز بودن. اوایل بهش میگفتن که فلیکس هم دوست نداره اون رو تو این حال ببینه، ولی چانگبین میگفت فلیکس دیگه اینجا نیست پس اون هم نمیخواد دیگه تو این دنیا باشه. بعد از اینکه دربار به گند کشیده شده بود بهش گفته بودن که مردم دارن از نبود پادشاه سواستفاده میکنن و حکومتش رو به خطر میندارن، ولی اون گفته بود که براش اهمیتی نداشت حتی اگه درباری‌ها خودش رو به قتل برسونن. بعد از شروع شدن اعتراضات مردم بهش گفته بودن که مسئولیت یه کشور گردنشه و مردمش از وضعیت ناراضین و اون باید بیاد بیرون و به مردمش کمک کنه و حکومتش رو سر و سامون بده، ولی چانگبین گفته بود که من حتی نتونستم از فلیکسی که تمام زندگیم بود محافظت کنم، چطوری میخوام مراقب مردمم باشم؟

نه تنها مینهو، بلکه هزاران نفر دیگه‌ هم تلاش کرده بودن و موفق نشده بودن. از جمله پدر خودش، هیونجین و جونگین، حاکم‌های قسمت‌های جنوبی، شرقی و غربی که به ترتیب خواهرش، پسر یکی از عموهاش و داییش بودن و هر کسی که به نحوی سمتی داشت که حکومت براش مهم بود و نگران وضعیت چانگبین بود.

تنها کسی که از این وضعیت خوشحال بود عموی چانگبین بود. هرچقدر شرایط کشور بدتر میشد، اون به تخت پادشاهی نزدیک تر میشد، اتفاقی که مینهو میدونست اگه بیفته کل کشور و حکومتشون به فنا میرفت. نامه‌ای که دو روز قبل ازش دریافت کرده بود هنوز روی میز اتاقش بود و از ذهنش بیرون نمیرفت. با اینکه حق با عموش بود و چانگبین در حال حاضر صلاحیت حکومت نداشت، اما مینهو هر کاری میکرد تا اون روی تخت پادشاهی بمونه، چون اگه هوسوک دستش به تاج سلطنت میرسید، تنها چیزی که براش اهمیت نداشت مردمی بودن که قرار بود بهشون حکومت کنه.

A Catastrophic Mania (Persian)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt