- مطمئنی راه دیگهای نیست؟
هیونجین با صدای بلندی از زن سفید پوش راننده پرسید. اونها توی سالن بالابرهای غذا بودن. سالنی که درست زیر آشپزخونه قرار داشت و به بزرگی زیر بنای خود قصر اصلی بود و پر بود از انواع و اقسام بالابرهایی که توی دیوارهای هزارتو مانند جا گرفته بودن. سالن فضای بسیار کم نوری داشت و بوی نم و رطوبت شدید حس میشد. اگه کسی که اونجا رو بلد نبود واردش میشد، به راحتی گم میشد و خیلی طول میکشید تا خروجی رو پیدا کنه. از طرفی سر و صدایی که به خاطر فعالیت بالابرها بود اینقدر زیاد بود که افراد برای اینکه صدا رو به همدیگه برسونن، باید فریاد میزدن. اونجا طراحی شده بود تا از طریق آشپزخونه بشه به همهی قسمتهای قصر، با سرعت بیشتر و صرف انرژی کمتر، غذا منتقل کرد و بعد از اون هم ظرفهای کثیف رو دوباره به آشپزخونه برگردوند.
حالا جلوی بالابری که به اتاق فلیکس منتهی میشد ایستاده بودن و زن بهشون گفته بود با وجود دوربینهایی که توی قصر بودن، این تنها راهی بود که میتونستن بدون دیده شدن وارد اتاق فلیکس بشن.
با این وجود، فضای هزارتو مانند اونجا اینقدر پیچ در پیچ و پیچیده بود که حتی اگه جای دیگهای هم نمیرفتن، میتونستن ده سال از دست سربازا همونجا قایم بشن و فرار کنن.
- اگه نمیخواید توسط دوربینها رصد بشید، بله، این تنها راهه.
هیونجین آب دهنش رو قورت داد. اون فوبیای فضاهای تنگ و بسته داشت و حالا داشتن بهش میگفتن باید حدود پنج دقیقه در حالی که پاهاش رو توی قفسهی سینش جمع کرده تو یه فضای وحشتناک تنگ توی تاریکی بشینه؟ چطوری میخواست زنده بمونه؟ اگه حداقل اینقدر از صبح حالش بد نبود و حالت تهوع نداشت شاید راحت تر با این موضوع کنار میومد!
- حداقل یه بالابر... نمیدونم... بزرگتر یا روشن نیست؟
- نه قربان، فقط همینه.
- هوف...
هیونجین آه کشید. چرا هرچقدر میگذشت این کابوس وحشتناک تر میشد؟
- ولی این امنه؟ مطمئنه؟ سقوط نمیکنه یا همچین چیزی؟
- بله قربان، خیالتون راحت. درسته که یکم تنگ و تاریکه، اما امن و مطمئنه.
زن با نیمچه تعظیمی در برابر چانگبین جواب داد.
- چطوری کار میکنه؟ دستیه؟ یا اتوماتیک؟
- قربان شما خودتون... تا حالا هزار بار ازش استفاده کردید.
زن با نگاه شکاکانهای به چانگبین گفت.
- فقط یه دکمست که باید بزنید و بعدش باید منتظر بمونید تا بالابر به مقصد برسه. وقتی چراغ دکمه خاموش بشه، یعنی بالابر به مقصد رسیده.
- خب پس عالیه. ازتون ممنونم، از هر دوتون. نمیدونید چه کمک بزرگی بهمون کردید.
- این چه حرفیه سرورم! ما فقط داریم وظیفمون رو انجام میدیم! سلامتی شما اولویت اول این کشوره!
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...