◇ ۲وم آوریل ۲۰۲۲ به وقت ریو ◇
- من همینجا میمیرم و لطفا منو تا حداقل یه هفتهی دیگه بیدار نکن.
چانگبین روی تخت ولو شد و با صدایی که به خاطر خستگی زیاد خشدار شده بود غر زد. هتلشون رو به دریا بود ولی از اونجایی که شب رسیده بودن، نمیتونستن چیزی ببینن. اتاقشون دکوراسیون ساحلی مانند و جذابی داشت و همهی امکاناتی که نیاز بود رو داشت. هرچند تو اون لحظه، حتی اگه یه اتاق خالی هم بهشون میدادن شکایت نمیکردن، همینکه دیگه مجبور نبودن بشینن کافی بود.
فلیکس کنارش دراز کشید و آه کشید:
- باورم نمیشه بالاخره رسیدیم.
پروسه پروازشون چهل و چهار ساعت طول کشیده بود.
- واقعا سرویس شدیم.
چانگبین گفت و چرخید به سمت فلیکس که اونم در حالی که خمیازه میکشید اضافه کرد:
- اینقدر خستم که میخوام یک سال بخوابم.
چانگبین ادای گریه کردن در آورد:
- فکر اینکه قراره دو هفته دیگه همین مراحل تکرار بشه گریمو درمیاره.
- امیدوارم ارزششو داشته بوده باشه.
فلیکس با ناراحتی گفت. حق با چانگبین بود. فکر کردن به یه پرواز چهل و چهار ساعتهی دیگه هم باعث میشد اشکش دربیاد. امیدوار بود این چند روزی که اینجا میگذروندن اینقدری بهشون خوش میگذشت که ارزش اینهمه خستگی رو داشته باشه، چون اگه اینطور نبود عذاب وجدان میگرفت، اونم به مقدار زیاد. چانگبین از چهرهی فلیکس متوجه شد که داره اورتینک میکنه و نمیخواست اون عذاب وجدان بگیره و ناراحت باشه، پس با خودش قرار گذاشت که دیگه غر نزنه، حتی اگه شرایط به هیچ عنوان باب میلش نبود.
- معلومه که داره. مثلا اومدیم ریودوژانیروها! یکم که خستگیمون در بره و بریم بیرون بگردیم حالمون جا میاد، ولی الان...
یه خمیازه کشید و ادامه داد:
- بیا استراحت کنیم.
و فلیکسو کشید تو بغلش و یکی از پاهاشو روی اون انداخت. فلیکس در حالی که سرشو تو گردن چانگبین فرو میبرد گفت:
- اینقدر دوستت دارم که ممکنه به خاطر حجم احساساتم قلبم منفجر بشه.
چطوری ذهنشو میخوند؟ هیچوقت نمیتونست به خاطر داشتن چانگبین به اندازهی کافی شکرگزار باشه. چانگبین تمام زندگیش و فراتر از اون بود.
- منم دوستت دارم جوجه.
چانگبین گفت و سرش رو بوسید. هر دوشون خیلی خسته شده بودن. از اینچئون تا لندن خوب بود، زیاد خسته نشدن. بعد از اینکه تو فرودگاه لندن سوار هواپیما شدن، دوباره سر فرود تو سائوپائولو کلی معطل شدن و کلافه شدن. بعد که رسیدن ریو، اتوبوس تور منتظرشون بود و خوشبختانه اونجا معطل نشدن. مستقیم اومدن هتل و تورلیدرشون دونه دونه بهشون اتاقاشونو تحویل داد و اومدن تو اتاق. اینقدر خسته بودن که حوصله باز کردن چمدوناشونو نداشتن. هر دوشون فقط لباسهای راحتیشونو پوشیدن و دیگه روی تخت بیهوش شدن تا صبح فردا.
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...