چانگبین روی تختش دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. حدود یه هفته از ملاقاتشون با چان و سونگمین میگذشت و هنوز هیچ خبری ازشون نداشت و هرچقدر به سونگمین زنگ میزد و پیام میداد جوابی نمیگرفت. از این موضوع عصبی و کلافه بود و دیگه نمیتونست بیشتر از این صبر کنه اما نمیدونست چه کار دیگهای باید بکنه.
تو این یه هفته، با انواع و اقسام افکار مختلف دست و پنجه نرم کرده بود و حالا بزرگترین سوال ذهنش بعد از اینکه چطور ممکن بود دنیاهای موازی وجود داشته باشن، این بود که چرا؟ چرا باید یکی از یه دنیای میومد به این دنیا و اینهمه برنامه ریزی میکرد واسه اینکه فلیکس رو بدزده؟ و چرا فلیکس؟ از همون روزی که هیونجین فیک وارد دفتر کارشون شده بود، قصدش به انجام رسوندن این کار بود! حدودا چهار ماه از اون روز طول کشیده بود! نگران بود که نکنه هیچوقت نتونن پیداش کنن یا برش گردونن و خدا خدا میکرد که بلایی سرش نیاورده باشن و حالش خوب باشه. اینقدر نگران بود که نمیتونست آروم بگیره و به خاطر همین مدام به سونگمین زنگ میزد. به خاطر جواب ندادنای سونگمین، ترسیده بود که نکنه اتفاقی افتاده باشه. جیسونگ تمام مدت بهش میگفت که آروم باشه و صبر کنه. میگفت که اونا خودشون اگه چیزی پیدا میکردن بهشون زنگ میزدن و نباید چانگبین اینقدر نگران باشه و حالا که فلیکس زنده بود، باید فقط خداروشکر میکرد و دعا میکرد که زودتر و به سلامت پیدا بشه.
- هیونگ، من دارم میرم گالری نقاشی هیونجین رو ببینم. دیروز توی استارباکس دعوتم کرد، تو نمیای؟
با صدای جیسونگ، سکوت اتاق در هم شکست. از جاش بلند شد و روی تخت نشست.
- نه. حقیقتا دل خوشی از هیونجین ندارم و دلم نمیخواد ببینمش. به هر حال، همون یه باری که گالری نقاشیش رو دیدم هم برای تمام زندگیم کافی بود.
- این که اون هیونجین نیست!
-واقعا هیچ فرقی ندارن. به هر حال، فکر نمیکنی یکم زیادی دارید همو میبینید؟ اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟
- نه، چه اتفاقی باید بیفته؟ ما فقط هر دومون تو یه ساعت میریم استارباکس، همین. در هر حالت، اون دوست دختر داره و...
چانگبین زد زیر خنده. مدتها بود اینطوری نخندیده بود. اشک از چشمهاش سرازیر شده بود.
- یا! کجای این موضوع اینقدر خنده داره؟
- جیسونگی کوچولوی بیچارهی من! بعد از مدتها از یه نفر خوشش اومده که نه تنها استریته، بلکه سینگل هم نیست! خسته نباشی واقعا!
- کی گفته من... تو بیخیال نمیشی نه؟
جیسونگ یکی از کوسنهای تخت رو برداشت و کوبید تو سر چانگبین.
- یا! با هیونگت درست رفتار کن!
- هر وقت هیونگم یاد گرفت اینقدر دونسنگشو اذیت نکنه منم باهاش درست رفتار میکنم.
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...