فلیکس از صبح که از خواب بیدار شده بود هنوز تخت رو ترک نکرده بود. در حالی که رو به دیوار شیشهای اتاق نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود، به بیرون از پنجره خیره شده بود در حالی که گذر زمان رو میدید، فکر میکرد. به اینکه خاطرات گذشتش از کجا اومده بودن و چرا هیچ خاطرهای از جایی که بود نداشت. به اینکه چه اتفاقی افتاده بود که اینطوری شده بود و هیچ چیز دیگه سرجاش نبود، حتی چانگبین! به اینکه اون روز زیر آب چه اتفاقی افتاده بود که اینطوری عقلش رو از دست داده بود.
از اونجایی که برای هیچکدوم از این سوالا هیچ جواب منطقیای نداشت، فقط کلافه و کلافه تر میشد. به هیچ عنوان اشتهای غذا خوردن نداشت. هنوز هم عقیده داشت که داره خواب میبینه، یه خواب خیلی طولانی که بیش از حد واقعی به نظر میرسید. دلش میخواست بخوابه و بیدار شه و همه چی به حالت اول برگشته باشه... همون طوری که تو ذهنش بود، اما از اونجایی که این هم نتیجهای نداشت و مدام تو همون شرایط بیدار میشد، از این موضوع هم نا امید شده بود.
با شنیدن صدای ندیمهی پشت در، از دنیای افکارش خارج شد.
- پادشاه وارد میشوند.
هنوز از رفتار دیروز چانگبین ناراحت بود. باورش نمیشد که اون اینطوری باهاش رفتار کرده باشه... اینکه سر در نمیاورد اونجا چه خبره براش قابل تحمل تر از این بود که چانگبین اینقدر عوض شده بود...
- فلیکس؟
بدون توجه به حضورش و اینکه صداش کرده بود، کوچکترین تکونی هم به خودش نداد.
- هنوز از دستم ناراحتی؟
فلیکس که در حالت عادی هم کنترل کردن اشکهاش براش راحت نبود، حالا با این شرایط و این حجم از سردرگمی، این کنترل کمتر هم شده بود. با شنیدن جملهی چانگبین، بغضی که از دیروز گلوش رو ترک نکرده بود ترکید و چشمهاش پر از اشک شد.
چانگبین کنارش نشست و دستش رو روی شونهی فلیکس انداخت و توی بغل خودش کشیدش.
- متاسفم که دیروز اونطوری عصبانی شدم. من فقط... خیلی نگرانت شدم و کنترلمو از دست دادم. تو خودت میدونی که چقدر دوستت دارم دیگه، نیازی به گفتن نیست.
- منم فقط... نمیدونم چه بلایی سرم اومده. هر چقدر فکر میکنم... به هیچ نتیجهای نمیرسم...
- میخوای ببرمت به جای مورد علاقت؟ شاید اونجا حالت بهتر بشه. هم یکم قدم میزنیم و یکم هوا میخوری، چهار روزه از ساختمون قصر بیرون نرفتی!
فلیکس هیچ ایدهای نداشت که چانگبین از چه مکانی حرف میزد. جای مورد علاقهی اون هر جایی بود که چانگبین باشه، فرقی نداشت تو چه مکانی باشن. اما شاید یکم بیرون رفتن از اون اتاق هم ایدهی بدی نبود. شاید... یه جوری سر در میاورد اونجا چه خبره.
![](https://img.wattpad.com/cover/318565663-288-k420326.jpg)
ESTÁS LEYENDO
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanficبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...