دو نفری که تازه از راه رسیده بودن واسه هر سه نفرشون نا آشنا بودن و طبق دوتا جملهی قبلیشون معلوم بود که دنبال این مکان و هوانگ هیونجین میگشتن.
- پس خودتی، نه؟
همون مرد گفت و دستش رو جلو برد تا با هیونجین دست بده.
- من کیم سونگمینم.
هیونجین با گیجی مطلق دستش رو جلو برد و باهاش دست داد. همونطور که دستش رو تکون میداد سری تکون داد و گفت:
- کی اینقدر معروف شدم که همه منو میشناسن و من هیچکس رو نمیشناسم؟
سونگمین خندید و گفت:
- من و کیوسوم (استادم) خیلی وقته داریم دنبالت میگردیم. امکانش هست چند دقیقه از وقتتو بهمون اختصاص بدی؟ باید باهات حرف بزنیم.
مرد دیگهای که به عنوان استادش معرفی کرده بود دستشو جلو آورد تا اون هم با هیونجین دست بده:
- بنگ چان.
هیونجین باهاش دست داد و سری به نشونهی از دیدنتون خوشبختم نشون داد ولی چیزی نگفت.
- خب... فکر کنم ما دیگه... بریم؟
جیسونگ همونطوری که اون دو نفر رو برانداز میکرد گفت.
- آره. امروز به اندازهی کافی منو دچار انواع و اقسام دردسرا کردید، چه جسمی چه فکری.
چانگبین جلو رفت و با اخم غلیظی بهش گفت:
- فکر نکن به این سادگیا همه چی تموم شده! تا زمانی که یه توضیح منطقی پیدا نشه که اینجا چه خبره و چه بلایی سر فلیکس اومده و چطوری اون یکی هیونجین تو نبودی دست از سرت بر نمیدارم.
- چی؟
شخصی که چند دقیقه پیش خودش رو به عنوان چان معرفی کرده بود پرسید.
- تو راجع به اون یکی هیونجین میدونی و فلیکس رو میشناسی؟ همون لی فلیکسی که تو برزیل...
چانگبین طوری که انگار بهش برخورده بود جواب داد:
- معلومه که میشناسم!
جیسونگ پرید وسط مکالمه و پرسید:
- تو از کجا فلیکس رو میشناسی؟
- وای خدای بزرگ! دوباره شروع شد!
هیونجین در حالی که ادای گریه کردن در میاورد گفت. سونگمین با تعجب بهش نگاه کرد و پرسید:
- چی دوباره شروع شد؟
- خب سونگمینی، به نظر میاد که راه رو درست اومدیم.
چان که انگار خیالش راحت شده بود به شونهی سونگمین زد و گفت و بعد رو به بقیه ادامه داد:
- آقایون، نظرتون چیه که باهم دیگه یه نوشیدنی بخوریم؟
بقیه با تعجب به همدیگه نگاه کردن...
ESTÁS LEYENDO
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanficبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...