Chapter 12: See? Your lips fit mine!

59 14 4
                                    

◇ فلش بک ◇

- خیلی احمقانه‌ست، نه؟ اگه پدرم اینجا بود احتمالا خیلی عصبانی میشد.

در جواب حرفش چیزی گفته نشد، پس فقط به حرف زدن ادامه داد.

- البته اگه اون اینجا بود، یعنی خودش هنوز مشاور اعظم بود، پس عصبانی نمیشد اگه عاشق پسر فردی بشم‌ که سمتش رو تصاحب کرده، چون در واقع کسی دیگه سمتش رو تصاحب نمیکرد... پسری که حالا بعد از یک سال داره مقام لعنتیشو فرو میکنه تو چشمم!

خیلی وقت بود که افکارش درهم پیچیده بودن و همشم تقصیر اون پسره‌ی... حتی دلش نمیومد توی ذهنش بهش فحش بده! نمیدونست چه اتفاقی افتاده بود و احساساتش از کی شروع شده بودن، اما یهو به خودش اومده بود و دیده بود که توشون غرق شده و نمیتونه کاری راجع بهشون بکنه.

- انگار زندگی تا اینجا به اندازه‌ی کافی رو مخ نبوده که حالا یه بدبختی به بدبختیای دیگم اضافه کردم.

با حرص گفت و مغارش (وسیله‌ای برای حکاکی روی چوب) رو به خاطر عصبانیت با بی احتیاطی توی تنه‌ی درخت رو به روش فرو کرد که باعث شد دست تکیه‌گاهش رو ببره.

- آخ!

مغار رو رها کرد و زخم بزرگی که پشت دستش به وجود اومده بود و داشت به شدت خونریزی میکرد رو محکم فشرد. زیر درخت نشست و سرش رو به تنه‌ی درخت تکیه داد و چشم‌هاش رو بست تا روی تحمل کردن درد شدیدی که توی دستش به وجود اومده بود تمرکز کنه. مغار درست مثل همون بلایی که سر چوب میاورد، یه قسمت از پوست دستش رو به طور عمیقی کنده و جدا کرد بود. در حالی که از شدت درد به نفس نفس افتاده بود زیر لب خطاب به درخت بید مجنون زمزمه کرد:

- این حسیه... که داری؟ اگه میدونستم... اینقدر درد داره... انجامش نمی‌دادم...

اونجا باغ غربی قصر بود. باغی که یه چشمه‌ی آب گرم طبیعی وسطش داشت و با انواع درخت‌ و گیاه‌های کمیاب سرزمینشون پر شده بود. رنگ‌های متنوع و زیبایی که برگ‌های این گیاه‌ها داشتن، فضا رو به مکان رویایی‌ای تبدیل کرده بودن و بعد از وجود بهترین دوستش، این موضوع باعث شده بود تا مکان مورد علاقه‌ی فلیکسی باشه که عاشق گل و گیاه بود. کنار چشمه، زیر درخت بید مجنون عظیم‌الجثه‌ای که از هفت سالگی بهترین دوستش بود و روی تنش نقش و نگارهای زیبایی حکاکی شده بود، که کار دستی خودش بود، نشسته بود.

اونجا اومده بود تا ادامه‌ی کار حکاکی روی تنه‌ی بیدش رو انجام بده و یکم با دوستش حرف بزنه تا احساساتش تخلیه بشن. تنه‌ی درخت اینقدر ضخیم بود که حدود ده یا یازده سال بود که هر روز چند ساعت از وقتش رو بهش اختصاص میداد و هنوز تموم نشده بود. دیگه همه میدونستن که هر وقت فلیکس رو توی قصر اصلی پیدا نمیکردن باید کجا دنبالش میگشتن، هرچند که معمولا کسی دنبالش نمیگشت مگر اینکه سر خدمتکار ازش چیزی میخواست.

A Catastrophic Mania (Persian)Where stories live. Discover now