◇ ساعت ۸ صبح روز دوم ◇
- دیگه نمیتونم. دیگه واقعا نمیتونم!
جیسونگ با ناله و زاری گفت و سرجاش نشست.
- منم همینطور.
هیونجین اضافه کرد و کنارش نشست.
حدود چهار ساعت بود که بیدار شده بودن و بدون اینکه مادر جیسونگ اون دنیا رو بیدار کنن خونش رو ترک کرده بودن. فقط یه یادداشت براش گذاشته بودن که توش ازش تشکر و باهاش خداحافظی کرده بودن و بعد هم راه افتاده بودن به سمت شهر اصلی. حدودا دو ساعتی میشد که دیوارهای بلند مشکی رنگ رو پشت سر گذاشته بودن و حالا به سمت دیوارهای قصر پیش میرفتن.
- دیگه چیزی نمونده بچهها! حداکثر یه ساعت راه داریم.
سونگمین که دستای جیسونگ رو میکشید تا بلندش کنه گفت.
- گشنمه، تشنمه، چشمام دارن از شدت ضعف دارن سیاهی میرن! نمیتونم دیگه راه برم!
چانگبین با کلافگی گفت:
- منم همینطور جیسونگ. هممون الان همین وضعیت رو داریم. ولی نشستن هم مشکلمونو حل نمیکنه.
هیونجین با غرغر گفت:
- نمیشه حداقل یه چیزی بخوریم بعد ادامه بدیم؟
چانگبین آهی کشید و گفت:
- برگ درختا تنها چیزایین که الان میتونیم بخوریم.
شهر اصلی بر خلاف پشت دیوارها فضای دیوانهوار زیبایی داشت که همه به جز سونگمین که قبلا اونجا رو دیده بود، با دیدنش کاملا شکه شدن. بیشتر به نظر میرسید وارد یه جنگل استوایی شده باشی تا شهر! ساختمونها بین درختای اقاقیا، ماهون و آبنوس با فاصلههای زیاد از هم ساخته شده بودن و تماما سنگی بودن و نماهای خیلی زیبایی داشتن. هیچ ساختمون بلندی دیده نمیشد و بلندترین ساختمونها نهایتا سه طبقه بودن و در کل بیشتر خونهها عمارت گونه بودن. رنگ مشکی آسفالت خیابونها کاملا با فضا میخوند و رفت و آمد ماشینها و وجود تابلوهای برقی نشون میداد که اونا تو تکنولوژی هم عقب نبودن. اون شهر ترکیبی از دوران مدیوال و مدرن بود و واقعا برای زندگی کردن مکان رویاییای بود.
جیسونگ با اخم به سونگمین گفت:
- بعدا که برگشتیم، یه مشت میزنم تو صورت کیوسوت. اگه اون تله پورت مسخرشو بهمون داده بود مجبور نمیشدیم مثل اسب راه بریم! الان یه روزه که اومدیم تو این دنیای کوفتی و فقط ده ساعتش رو در حال راه رفتن بودیم! اونم بدون خوردن یه لقمه غذا! و با وجود چهار ساعت خواب! اونم بدون نوشیدن امریکانو! کاش حداقل میتونستیم یه ماشین بدزدیم.
- خب ما از اولشم برای پیک نیک نیومده بودیم! نمیتونیم که بریم هتل اتاق بگیریم یا رستوارن غذا بخوریم یا استارباکس امریکانو بنوشیم یا تاکسی بگیریم! برای همین با خودمون غذا آورده بودیم که همش تو ساحل به فنا رفت...
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...