بعد از اینکه کاغذهای دست نویسشون رو به چان تحویل دادن، سونگمین برای همشون نوشیدنی ریخت و دوباره دور هم جمع شدن تا اول چان برای اونها تعریف کنه از وقتی که برگشتن تو اون یکی دنیا چه اتفاقاتی افتاد و بعد هم اونها براش تعریف کنن تو این دو هفته چه اتفاقاتی افتاده.
- بعد از اینکه شما رفتید، من و مینهو برگشتیم به قصر و همه تو اتاق هیونجین جمع شده بودیم تا من پادزهر رو به هیونجین بدم. اما هیونجین بهم گفت میخواد تنهایی باهام صحبت کنه و از بقیه خواست که اتاق رو ترک کنن.
چان که با یادآوری حرفهای هیونجین حالت چهرش گرفته شده بود گفت.
- بهم گفت که پادزهر رو به خودش بدم و به مینهو و جونگین بگم که یک روز طول میکشه تا تاثیر بزاره.
- ولی من بلافاصله بعد از اینکه خوردمش خوب شدم!
هیونجین با تعجب گفت. چان در جواب گفت:
- آره خب، پادزهر همینطوری عمل میکنه، ولی...
- هیونجین قصد خوردنش رو نداشت، درسته؟
فلیکس با ناراحتی پرسید. با توجه به آخرین مکالمهای که باهاش داشت میتونست حدس بزنه که چرا به چان اون حرف رو زده بود. کاملا واضح بود که چقدر خسته بود و هیچ تمایلی به ادامهی زندگی نداشت... اما فلیکس فکر میکرد ممکن بود حداقل به خاطر جونگین هم که شده ادامه بده.
ولی چان سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و باعث شد جو سنگین بشه.
- بهم گفت که کمکم میکنه دروازه رو ببندم و به جاش من پادزهر رو به خودش بدم، نه به مینهو یا جونگین. البته که من موافقت نکردم، به مینهو قول داده بودم که درمانش میکنم و میخواستم همین کار رو هم بکنم... اما کامل برام تعریف کرد که چه اتفاقاتی افتاده و گفت که حتی اگه درمانش کنم هم به یه روش دیگه به زندگیش پایان میده، اما خودش دوست داشت همونطور که فلیکس مرده بود بمیره...
- مگه میشه اینطوری عاشق یه نفر بود؟
سونگمین با تعجب پرسید. فلیکس به چانگبین نگاه کرد و لبخند زد وقتی دید که چانگبین هم داره بهش نگاه میکنه. اگه تو موقعیت مشابهای قرار میگرفتن، احتمالا اونها هم همین کار رو میکردن.
- اولش برام سخت بود که باهاش موافقت کنم، اما بعد از یکم فکر کردن به این نتیجه رسیدم که همیشه انجام دادن کار درست به پایان خوشی منتهی نمیشه. زندگی هیونجین متعلق به خودش بود و خودش میتونست تصمیم بگیره که تمومش کنه یا ادامه بده. درسته که ادامه دادن باعث میشد حال اطرافیانش بد نشه و تموم کردن تصمیم خودخواهانهای به نظر میرسید، اما اون بود که باید این تصمیم رو میگرفت، نه کس دیگهای...
- حتی نمیشه گفت تصمیم خودخواهانه! هرکسی جای اون بود ممکن بود این تصمیم رو بگیره.
چانگبین با اخم ساختگی به فلیکس نگاه کرد و گفت:
BINABASA MO ANG
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...