◇ ساعت ۸ صبح روز سوم ◇
چانگبین با بدنی کوفته از خواب بیدار شد. مجبور شده بودن شب رو روی خاک سرد و مرطوب زیر درختها بگذرونن و به خاطر همین بدن همشون که از قبل به خاطر پیاده رویهای روز قبل کوفته شده بود، درد داشت. دونه دونه بقیه رو بیدار کرد تا راه بیفتن، وقتی برای تلف کردن نداشتن.
- فکر کنم سرما خوردم.
هیونجین که صداش هم یکم گرفته بود به بقیه اطلاع داد.
جیسونگ غرغرکنان گفت:
- تمام بدنم درد میکنه...
ولی تنها مشکلشون این نبود، اونا نا امید بودن. وقتی روز گذشته، به دو گروه تقسیم شده بودن و از شرق و غرب تا جای ممکن پیاده روی کرده بودن و تا یه راه ورود به قصر پیدا کنن، دیده بودن که چطوری دیوارهای قصر از هر دو طرف بی انتها به نظر میومدن. اینقدر بلند بودن که به هیچ عنوان نمیشد ازشون بالا رفت و اینقدر ادامه داشتن که هرچقدر میرفتن به تهش نمیرسیدن. به نظر میرسید که برای امینت، قصر همون یه ورودی رو داشته باشه، حداقل تا جایی که پاهای اونا کشش داشت. برای رد شدن از اون یه ورودی هم، همونطوری که سونگمین گفته بود، به معرفی نامهی رسمی و مهر و امضا شده نیاز داشتن.
- بلند شید بریم به اون میدون لعنتی و دروازهی قصر رو زیر نظر بگیریم. بالاخره که یکی از اونجا میاد و بره! چه میدونم... کامیونی چیزی که بخواد مواد غذایی یا هر چیز دیگهای ببره. شاید بتونیم خودمونو تو اونا جا کنیم.
چانگبین گفت و از جاش بلند شد. قبل از اینکه راه بیفتن، یکم از خوراکیهایی که قایم کرده بودن خوردن تا به مشکل گرسنگی برنخورن و بعدش راه افتادن.
از اونجایی که شب رو روی خاک گذرونده بودن، تمام لباساشون، موهاشون و سر و صورتشون خاکی شده بود. با توجه به اینکه اون منطقه محدودهی سلطنتی بود و تقریبا همهی افرادی که اونجا پیدا میشدن شبیه اشرافزادهها بودن، ظاهرشون خیلی جلب توجه میکرد. از طرفی، واقعا نیاز به دستشوی رفتن داشتن، پس رفتن تو یکی از هتلها و از دستشویی عمومیش هم برای مرتب کردن ظاهرشون و هم برای تخلیه استفاده کردن.
چانگبین و جیسونگ روی یکی از صندلیای نزدیک به دستشویی نشسته بودن و منتظر بود تا سونگمین و هیونجین هم بهشون ملحق شن. بعد از مدتی، سر و کلهی سونگمین پیدا شد. در حالی که کنارشون مینشست گفت:
- هیونجین رسما داره تو روشویی دوش میگیره! هرچی بهش گفتم فقط همین که خاکی نباشه کافیه قبول نکرد.
جیسونگ خندید و گفت:
- خیلی وسواسیه.
- باید بریم بکشیمش بیرون... فکر نکنم اگه به خودش باشه تا یه ساعت دیگه هم بیاد بیرون. وقتی اومدم تازه داشت پیرهنشو درمیاورد.
KAMU SEDANG MEMBACA
A Catastrophic Mania (Persian)
Fiksi Penggemarبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...