Chapter 6: Hwang... Hyunjin?

78 21 11
                                    

◇ ۱۴ام سپتامبر ۲۰۲۲ ◇

- هیونگ؟

چانگبین بدون اینکه پلک بزنه به گوشی موبایلش خیره شده بود و تمام توجهش معطوف به اون بود.

جیسونگ دوباره تکرار کرد:

- هیونگ!

و ایندفعه تکونش داد تا به خودش بیاد.

سرش رو با بی‌حوصلگی بالا آورد و بهش نگاه کرد.

- بله؟

- دو ساعته دارم صدات میکنما!

- خب، الان که جواب دادم به جای غر زدن کارت رو بگو.

جیسونگ آهی کشید و به گوشی چانگبین نگاه کرد‌. مثل همیشه داشت عکسای فلیکس رو تماشا میکرد. حدود شش ماه گذشته بود ولی چانگبین هنوز مثل روز اول بی‌تاب و بی‌قرار بود. زندگیش خلاصه شده بود تو سه چیز: سرکار رفتن، خوابیدن، تماشا کردن عکس و فیلم‌های فلیکس. فلیکسی که با نامردی تمام اونطوری تنهاش گذاشته بود. حتی نمیدونست چطوری زنده بود و نفس میکشید وقتی زندگی و نفسش به فلیکس وابسته بود. البته این کاری هم که الان میکرد زندگی کردن نبود... دنیای رنگارنگ و قشنگی که با هم داشتن کاملا نابود شده بود و جاشو به یه ویرانه‌‌ی خاکستری رنگ داده بود.

احتمالا دردناک‌ترین لحظات زندگی جیسونگ دیدن چانگبین تو اون بیمارستان بود. بعد از یه هفته، چانگبین رو با خودش به کره برگردوند ولی اون کاملا دیوانه شده بود! نه حرف میزد، نه غذا میخورد، نه حتی تکون میخورد! برطرف شدن این حالت جنون وار حدود دو ماه طول کشید و بعد از دو ماه بستری بودن تو بیمارستان روانی، کم کم به زندگی برگشت، در حالی که خودش به هیچ عنوان دوست نداشت ادامه بده. تو این شش ماهی که گذشته بود، روزی نبود که بدون اشک ریختن برای پسری که تمام زندگیش بود و با بی رحمی تمام ترکش کرده بود بگذره. روزی نبود که از شدت خشم به خاطر اینکه اون دوست لعنتیش وارد زندگیشون شده بود دیوونه نشه. چرا وقتی از همون اول اینقدر نسبت بهش حس بدی داشت با رفتن به این سفر لعنتی موافقت کرده بود؟ از طرفی از اونجایی که هیونجین خودش هم مفقودالاثر شده بود، نمیتونست تقصیرها رو گردن اون بندازه و نیمدونست باید کی رو به خاطر این اتفاق سرزنش کنه. زندگی براش هیچ فرقی با جهنم نداشت و خودشم نمیدونست چرا بهش ادامه میداد. صدای بم و دلنشین فلیکس یه لحظه از گوشش خارج نمیشد. چهره‌ی زیباش که وقتی میخندید مثل طلوع خورشید بود تمام مدت جلوی چشمش بود. شب‌ها نمیتونست بخوابه، چون عادت داشت که فلیکسو مواقع خواب بغل کنه. تمام مدت ذهنش پر بود از پسری که دیگه نمیتونست لمسش کنه، ببوسه و در آغوش بگیره...

وقتی تازه از بیمارستان مرخص شده بود، جیسونگ میترسید تنهاش بزاره‌. میترسید بلایی سر خودش بیاره، که بی مورد هم نبود. میدونست که طول میکشید تا حالش خوب بشه و میخواست تا زمانی که کاملا خوب میشد کنارش باشه، پس چانگبین رو برد به خونه خودش تا اونجا زندگی کنن. فکر میکرد اگه تو خونه‌ای که تک تک نقاطش براش یادآور فلیکس نبود زندگی کنه وضعیت بهتر باشه ولی نمیدونست که در حالی که اون داشت خودشو تیکه تیکه میکرد تا حال چانگبین بهتر شه، چانگبین به جز فلیکس به چیز دیگه‌ای فکر نمیکرد. اون و این موضوع که اگه از همون روزی که اومد و گفت یکی از دوستای دبیرستانش رو دیده بهش میگفت که دیگه هیچوقت نبینتش هیچکدوم از این اتفاق‌ها نمیفتادن.

A Catastrophic Mania (Persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora