فلیکس با تعجب از چانگبین فاصله گرفت و نگاه شکاکانهای بهش انداخت. اون چش شده بود؟ چرا جلوی اونهمه آدم بوسیده بودش؟ اصلا اونجا کجا بود؟ اون آدما کی بودن؟
- میشه بریم یه جایی که بتونیم تنهایی صحبت کنیم؟
چانگبین لبخندی زد و گفت:
- چرا نمیشه؟
به سمت هیونجین چرخید و گفت:
- بعدا صحبت میکنیم.
- ولی سرورم جونگ...
چانگبین با تحکم بین حرفش پرید:
- گفتم بعدا صحبت میکنیم. همهتون میتونید برید.
فلیکس دید که مینهو دست هیونجینی که از عصبانیت به خودش میلرزید رو کشید و به همراه بقیه از سالن خارج کرد. بعد از یه دقیقه، تو تالار به اون بزرگی فقط خودشون بودن.
- سرورم؟
فلیکس با کلافگی پرسید.
- منظورشون چیه؟
چانگبین یکی از ابروهاشو بالا انداخت و به فلیکس خیره شد.
- یعنی چی منظورشون چیه؟ من سرورشونم دیگه!
فلیکس پوکر فیس بهش زل زد.
- تو؟ واقعا اگه همهی اینا مسخره بازیه و دارید منو دست میندازید باید بگم که اگه همینجا تمومش نکنید دیگه با هیچ کدومتون صحبت نمیکنم! نه تو و نه هیونجین!
- فلیکس، چی داری میگی؟ چه مسخره بازیای؟ من پادشاهم و تو هم همهی زندگیمی و همیشه هم همینطوری بوده!
قیافهی چانگبین طوری بود که نگرانی توی چهرش موج میزد. به نظر نمیرسید شوخی کنه یا دروغ بگه و این فلیکس رو میترسوند. با دستهاش سرش رو گرفت و روی زمین نشست. چطور ممکن بود؟ چرا هیچی یادش نمیومد؟ چرا خاطراتش متفاوت بودن؟ چانگبین پادشاه بود؟ از کی تا حالا؟ چانگبین یه عکاس بود که تو استودیو می کار میکرد! اصلا مگه برزیل پادشاه داشت؟ حتی کره هم پادشاه نداشت! غیرممکن بود اونا راست بگن... هیچ جوره نمیتونست حرفاشونو قبول کنه!
حس کرد چانگبین کنارش نشسته، اما سرش رو برنگردوند تا بهش نگاه کنه. چانگبین همونطوری بغلش کرد و سرش رو بوسید.
- به استراحت نیاز داری تا حالت خوب بشه. بیا ببرمت به اتاقت و به دکتر بگم بیاد بالای سرت تا ازت مراقبت کنه.
فلیکس چیزی نگفت و فقط زد زیر گریه. نمیتونست از اتفاقایی که داشتن میفتادن سر در بیاره، فقط میدونست که نمیتونستن واقعی باشن. اما واقعی بودن. دیده بود که همه چطوری از دستورش پیروی کرده بودن و سالن رو ترک کرده بودن! نمیتونست یه شوخی باشه... خیلی بزرگ تر و جدی تر از اونی بود که بخواد شوخی باشه. احساس میکرد مغزش داره منفجر میشه.
ESTÁS LEYENDO
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanficبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...