- نه، نه، نه، نه! این یکی رو دیگه واقعا نمیتونم قبول کنم!
سونگمین با قاطعیت گفت وقتی چانگبین گفته بود که باید دوباره از هم جدا میشدن. ایدهی اون این بود که جیسونگ و سونگمین بیرون از قصر بمونن. با کمی فاصله از ماشین مشکی رنگ، پشت درختها نشسته بودن و راجع به اینکه باید چیکار میکردن صحبت میکردن.
هیونجین با کلافگی گفت:
- سونگمین! تو که آخرش قراره همین کارو بکنی چرا بیخود بحث میکنی؟
- این دیگه فراتر از دیوانگیه! اگه شما برید تو قصر ما دیگه به هیچ عنوان بهتون هیچ دسترسیای نداریم! چطوری و از کجا باید از همدیگه خبر بگیریم؟ اصلا من و جیسونگ بمونیم بیرون چیکار کنیم؟
جیسونگ با اخم گفت:
- تو این موضوع باهاش موافقم. چرا ما اینجا بمونیم؟ به جز اینکه قراره از هم بی خبر باشیم، بعدش چطوری دیگه همدیگه رو پیدا کنیم؟
چانگبین گفت:
- برای اینکه ما بدون کپسولای غواصی و سنگ اوپال نمیتونیم از اینجا بریم و پیدا کردن فلیکس و هیونجین در واقع نصف راهه!
- خب با هم پیداشون میکنیم! بعدشم میریم سراغ بقیه کارا!
- نمیشه جیسونگ! وقتمون خیلی کمه. ما میدونیم که فلیکس و هیونجین تو قصر پیدا میشن ولی نمیدونیم لوازم غواصی و سنگ اوپال کجا پیدا میشن! هم بیرون آوردن فلیکس، هم به هر نحوی گرفتن خون از هیونجین، هم پیدا کردن کلید و لوازم غواصی قراره طول بکشه. نمیتونیم همه رو سر وقت انجام بدیم.
- خب بزار من باهات بیام هیونگ! اگه هیونجین و سونگمین هم باهم برن، اگه به مشکلی بخورن هیونجین میتونه حلش کنه!
- نه... وجود هیونجین تو قصر ضروری تره. شما برگردید پیش اون خانمه که فکر میکنه مادرته و اونجا بمونید. کسی بهتون شک نمیکنه و چیزایی که میخوایم رو هم پیدا میکنیم.
سونگمین پرسید:
- و اگه موفق نشدیم چی؟ اگه نه ما و نه شما موفق نشدیم چی؟ اگه تو دردسر بیفتیم چطوری قراره به همدیگه خبر بدیم؟
چانگبین گفت:
- شما وسیلهها رو آماده کنید و تو خونهی اون خانومه بمونید، ما فلیکس رو پیدا میکنیم و میاریم بیرون و میایم بهتون ملحق میشیم و بعدش با هم میریم. اگه هر گروه تا پنج روز ازش خبری نبود، معلوم میشه که یه مشکلی هست و باید یه فکری براش کرد دیگه.
جیسونگ با حالت اعتراض آمیزی گفت:
- مگه پیدا کردن پنج تا سنگ و کپسول غواصی چقدر طول میکشه؟ نه، نظر من اینه که ما پیداشون کنیم و بزاریمشون خونهی اون خانومه و بعد بیایم یه راهی برای ورود به قصر پیدا کنیم و به شما ملحق شیم.
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...