◇ ۶ام فوریه ۲۰۲۲ ◇
حدود یه هفته از روزی که هیونجین رو ملاقات کرده بودن گذشته بود. چانگبین متوجه شده بود که فلیکس زیاد باهاش حرف میزنه و خب دوستی صمیمانهای که ظاهرا تو دبیرستان داشتن رو دوباره زنده کردن. طبق گفتههای فلیکس، اونها خیلی تو دبیرستان بهم نزدیک بودن و حالا که دوباره همدیگه رو پیدا کرده بودن میخواستن به همون حالت قبل برگردن.
اما چانگبین هنوزم حس خوبی نسبت به هیونجین نداشت و اصلا دوست نداشت فلیکس تنهایی باهاش رفت و آمد داشته باشه. نه اینکه به فلیکس اعتماد نداشته باشه، اما دوست داشت بدونه که وقتایی که با هم بودن راجع به چی صحبت میکردن یا چیکار میکردن و از اونجایی که دوست نداشت فلیکس رو با سوار پیچ کردن ناراحت کنه، این موضوع رو با جیسونگ در میون گذاشته بود.
- به نظرم زیادی حساس شدی. درسته که فلیکس خیلی آدم اجتماعی و گرمیه، اما از وقتی که تو وارد زندگیش شدی زیاد با کسی تنهایی رفت و آمد نداره و بیشتر وقتش رو با تو میگذرونه. حالا یکی اومده که از این قاعده مستثناست و تو داری حسودی میکنی. و ضمنا هیونگ، خوب نیست اینقدر تو کار کسی فضولی کنی، حتی اگه دوست پسرت باشه.
جیسونگ خیلی رک بهش گفته بود.
چانگبین میدونست که اینجا بحث حسودی نبود. حس شیشمش بهش میگفت که یه چیزی راجع به هیونجین درست نیست ولی نمیتونست بفهمه چی. اون به نظر خیلی آدم خوبی میومد و طبق گفتههای فلیکس خیلی باهاش خوش رفتار بود و با هم دیگه خیلی بهشون خوش میگذشت، اما همهی تعریفهای خوبی که فلیکس ازش میکرد باعث نمیشد چانگبین نگاههای عجیب اون شبش رو فراموش کنه.
- آره، یه چیزی راجع به هیونجین درست نیست و اونم اینه که فلیکس ظاهرا خیلی دوستش داره و حس شیشمت به خاطر همین ازش خوشش نمیاد و تو داری بهونه تراشی میکنی که خودتو قانع کنی که این حس از سر حسودی نیست.
جیسونگ دوباره صادقانه بهش گفته بود. به هر حال، چانگبین به فلیکس اعتماد داشت و اگه فلیکس فکر میکرد هیونجین قابل اعتماده پس بهش اعتماد میکرد، هرچند که این باعث نمیشد سر سوزنی حسش نسبت بهش عوض بشه.
اون روز بعد از ظهر، تصمیم گرفته بودن تا دوتایی به پارک کنار رودخونهی هان برن و قدم بزنن. هوای بعد از ظهر بعد از بارون بهاریای که باریده بود خیلی مطبوع و دلچسب بود و هردوشون فکر میکردن این که تو این هوا خونه بمونن یه جورایی گناه محسوب میشه.
حالا اونها اونجا بودن. از استارباکس نزدیک خونشون قهوه خریده بودن و در حالی که تو ساحل رودخونه قدم میزدن و از هوا لذت میبردن اونا رو مینوشیدن.
- چانگبین.
- جانم؟
- یه چیزی هست که چند روزه میخوام بهت بگم و الان فکر کنم بهترین موقعیته.
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...