- واقعا حس میکنم دارم دل و رودمو بالا میارم.
هیونجین که تازه از دستشویی اتاق فلیکس بیرون اومده بود، با صدای ضعیفی گفت و روی مبل راحتیای که چند قدم باهاش فاصله داشت ولو شد.
فلیکس جلو رفت و دستش رو روی پیشونی هیونجین که سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته بود گذاشت.
- تب داری...
- کاش مشکلم فقط همون بود!
هیونجین با ناله گفت.
- تمام بدنم درد میکنه! حالت تهوع ولم نمیکنه! حس میکنم روحم توی بدنم نیست و بالای جسمم شناوره!
- متاسفم که کاری از دستمون بر نمیاد.
فلیکس با ناراحتی گفت.
چانگبین که تا الان داشت لباسایی که توی کمد بزرگ فلیکس آویزون بودن رو پایین میریخت و کف کمد یه تخت درست میکرد، بیرون اومد و بهشون ملحق شد. در حالی که دستش رو نگه داشته بود تا هیونجین رو بلند کنه گفت:
- تموم شد، برو توی کمد بخواب. شاید یکم استراحت کمک کنه.
هیونجین دستش رو گرفت و بلند شد. ایستادن روی پاهاش براش سخت تر از بقیهی زمانها بود. بدنش سنگین و بی حال شده بود. با این وضعیت چطوری میتونست اگه نیاز به فرار کردن بشه بدوه؟ یا اصلا تا دروازه پیاده روی کنه؟
- هر ثانیهای که میگذره وضعیت داره خراب تر از ثانیهی قبلی میشه.
در حالی که با چانگبین به سمت کمد میرفت با صدایی که به خاطر بغض توی گلوش میلرزید گفت.
فلیکس به سمت تختش رفت و بستهی قرصی که دکتر قصر برای بهتر خوابیدن بهش داده بود رو با یک لیوان آب به سمت کمدی برد که حالا هیونجین کَفِش دراز کشیده بود.
- بیا، این کمکت میکنه فکر و خیال نکنی و بخوابی. فکر نکنم با وجود اینهمه استرس بدون این خوابت ببره.
هیونجین بدون مخالفت، بستهی قرص رو گرفت و دو تاشو بالا انداخت. حق با فلیکس بود، غیر ممکن بود تو اون حالت خوابش ببره.
فلیکس و چانگبین همونجا نشستن تا هیونجین خوابش برد، که زیاد طول نکشید.
- اگه جیسونگ اینجا بود احتمالا الان خیلی ناراحت بود.
چانگبین وقتی مطمئن شد که هیونجین به خواب فرو رفته گفت.
- چطور؟
- از هیونجین خوشش میاد.
فلیکس در حالی که از سر جاش بلند میشد با تعجب پرسید:
- واقعا؟
چانگبین هم بلافاصله بلند شد و جواب داد:
- آره. باید میدیدیش وقتی هیونجین داشت با دوست دخترش حرف میزد، میخواست از حسودی بترکه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanficبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...