پشت دروازهی اصلی ورودی قصر ایستاده بود. حق با سونگمین بود، نمیدونست چرا اما تله پورت روی اون دیوارها جواب نمیداد! باید از طریق دیگهای وارد قصر میشد. پس اونجا ایستاده بود تا با سربازها صحبت کنه.
چان وقتی فهمیده بود که چطوری میتونه دروازه رو ببنده، دیگه وقت رو تلف نکرده بود. بلافاصله اومده بود تا به سونگمین و بقیه ملحق بشه. نمیدونست کجا میتونه پیداشون کنه، ولی وقتی اخبار روی تابلوها رو دیده بود فهمیده بود باید کجا دنبالشون بگرده. تروریستهایی با تتوهای قرمز که دستگیر شده بودن! واضح بود که دوستهاش توی دردسر افتادن...
- گفتم بدون کارت شناسایی نمیشه وارد شد.
سرباز برای بار سوم بهش گفت.
- منم گفتم باید محافظ تعادل اینجا رو ببینم!
- من نمیدونم محافظ تعادل چیه! برو پی کارت قبل از اینکه عصبانی بشم و بندازمت توی سیاهچال!
چان با اخم به سرباز خیره شد. راه دیگهای براش باقی نمونده بود... باید از قدرت پورتال استفاده میکرد. ممکن بود نتونه از طریق اون وارد قصر شه، اما حداقل میتونست سربازها رو قانع کنه که بذارن وارد قصر شه. پس با حالت کلافهای گفت:
- ببین، من واقعا وقتی برای تلف کردن ندارم. این آخرین باریه که دارم با آرامش میگم، من باید وارد قصر بشم.
سرباز با بی تفاوتی جواب داد:
- بدون کارت شناسایی نمیشه وارد قصر شد.
چان سری تکون داد و گفت:
- خیلی خب پس، چارهای برام نمیمونه.
گردنبند دور گردنش رو با یک حرکت در آورد و درست جلوی پای سرباز پورتالی به همون دریایی که دروازه توش قرار داشت باز کرد. قبل از اینکه کسی بفهمه چه اتفاقی افتاده یا بتونه جلوش رو بگیره، یقهی سرباز رو گرفت و اون رو توی پورتال پرت کرد.
سربازهای دیگه با دیدن صحنهی رو به روشون از جا پریدن و گارد گرفتن. احتمالا الان فکر میکردن اون جادوگر یا همچین چیزیه. همه اسلحههاشون رو به سمتش نشونه گرفته بودن و فاصلشون رو باهاش حفظ کرده بودن.
- همم، یعنی نفر بعدی کی ممکنه باشه؟
در حالی که ادای فکر کردن درمیاورد گفت.
- ایندفعه باید از کدوم یکی از طلسمهام استفاده کنم؟ شاید باید یکی رو آتیش بزنم یا شایدم...
در حالی که توی چشمهای سربازی که رو به روش بود نگاه میکرد، با لبخند گفت:
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...