Chapter 40: The End pt.2

131 21 21
                                    

- بالاخره جمعش کردم.

مینهو در حالی که سعی میکرد اشک‌هاش رو کنترل کنه خطاب به قبر سنگی رو به روش که اسم "هوانگ هیونجین" روش حک شده بود زمزمه کرد. راجع به باغی که فلیکس توی حیاط مرکزی قصر ساخته بود صحبت میکرد.

- الان دیگه به زیبایی قبل نیست، ولی خب اون طوریه که حیاط مرکزی یه قصر باید باشه. حداقلش اینه که دیگه به یه درخت نمیبازیم.

"یه درخت... باورم نمیشه!"

صدای هیونجین توی سرش پیچید. در حالی که خاطرات اون روز توی ذهنش نقش میبست، لبخند زد و همزمان شوری اشک‌هاش رو روی لب‌هاش حس کرد. چقدر دلش برای شنیدن صدای برادر کوچیک ترش تنگ شده بود...

حدود سه ماه از روز مرگش میگذشت. قبرش درست کنار قبر فلیکس بود. هم جونگین و هم مینهو میدونستن که اونطوری بیشتر دوست داشت.

جونگین... مینهو نمیتونست کلمه‌ای بهتر از مرده‌ی متحرک رو برای توصیف پسری که یه زمانی شاد و همیشه خندون بود پیدا کنه.

یک هفته بعد از خاکسپاری هیونجین، بعد از رای گیری شورای سلطنتی، که تقریبا همه به جز هوسوک با پادشاه شدن مینهو موافق بودن،  به تخت نشسته بود و چانگبین به قصر خواهرش نقل مکان کرده بود.

جونگین از مینهو خواسته بود که بزاره از سمتش استفا بده و به جاش محافظ تعادل بشه. ترجیح میداد تمام زمانش رو تنها و بین کتاب‌ها و طومارهایی که به زبان غریبه بودن بگذرونه و از دنیای واقعی فاصله بگیره. به هر حال که باید یه آدم‌ مورد اعتماد اون وظیفه رو به عهده میگرفت و مینهو برای همین موافقت کرده بود، اما امیدوار بود حداقل جونگین رویه‌ی هیونجین رو پیش نگیره و به جای باقی موندن توی گذشته، فراموش کنه و به زندگی برگرده.

پادشاه شدن سختی‌های خیلی بیشتری از فرمانده‌ی ارتش بودن داشت، اما به نظر می‌رسید مینهو برای این کار به دنیا اومده باشه. اون آدمی بود که میتونست همزمان تمام مسائل رو با هم در نظر بگیره، حل کنه و به نتیجه برسونه، بدون اینکه هر گونه جزئیاتی رو جا بندازه. همه از قدرت کنترلش شوکه شده بودن و تحسینش میکردن و آدم‌هایی که توی دربار واقعا براشون مهم بود که کشور به خوبی اداره بشه، از به تخت نشستنش واقعا خوشحال بودن. حالا که اون پادشاه شده بود، بعد از حدود دو ماه تونسته بود تقریبا تمام مشکلاتی که چانگبین به وجود آورده بود رو از بین ببره. حالا دیگه کسی جرات نداشت حتی به تصاحب تاج و تخت فکر کنه، چه برسه به اینکه ازش حرف بزنه یا ارتش جمع کنه. مردم از وضعیت به وجود اومده راضی بودن و همه‌ی مشکلات حل شده بود... به جز اینکه نه جونگین و نه مینهو هنوز به نبودن هیونجین عادت نکرده بودن. مینهو فکر نمیکرد هیچوقت این اتفاق بیفته... جای خالی اون مثل حفره‌ای توی قلب هر دوشون بود، برای جونگین حتی بزرگتر از مینهو... 

A Catastrophic Mania (Persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora