Chapter 27: The Most Familiar Stranger

54 13 8
                                    

◇ ساعت ۹ شب روز دوم ◇

صدای پا و جیلینگ جیلینگ زره سربازهایی که از صبح گروه گروه این طرف و اون طرف میرفتن فلیکس رو کلافه کرده بود. اونکه فقط در تلاش بود تا بخوابه، به خاطر سر و صدا نمیتونست موفق بشه و عصبی شده بود.

بیداری باعث میشد فکر کنه، کاری که دیگه دوست نداشت انجامش بده. دوست داشت آلزایمر بگیره یا به هر نحوی شده مغزش رو خاموش کنه تا دیگه خاطرات این چند روز رو به یاد نیاره. خاطراتی که یادآوریشون باعث میشد بخواد از اعماق وجودش فریاد بزنه. نمیتونست بفهمه اونجا کجاست، افرادی که دور و برش بودن کی بودن، با اینکه ظاهرشون با افرادی که میشناخت یکی بود، اما به هیچ عنوان آدمایی که میشناخت نبودن. نمونه‌ی بارزش که دردناک ترین افکارش متعلق به همون شخص بودن، چانگبین بود... فلیکس حتی دیگه نمیتونست به دیدن دوباره‌ی چانگبین فکر کنه. فقط دلش میخواست هر طوری شده از اون خراب شده بره بیرون، جایی که دیگه چشمش تو چشم‌های چانگبین نیفته.

چطوری باید این کابوس رو قبول میکرد؟ چطوری باید باور میکرد که زندگیش کاملا از بین رفته بود؟ چطوری باید قبول میکرد که اتفاقایی که میفتادن واقعیت بودن؟ اینکه اگه هیونجین نرسیده بود، چانگبین رسما بهش تجاوز میکرد واقعی بود؟ واقعا چطوری میخواست این رو باور کنه؟

روز قبل، مادرش و خواهراش به دیدنش اومده بودن، حتی اون‌ها هم مثل قبل و اونطوری که به یاد می‌آورد نبودن! خواهر بزرگ فلیکس، جیسو، تمام مدت حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزد! فقط وقتی خواستن برن بهش گفته بود که کاش هیچوقت برنمیگشت! همشون طوری رفتار میکردن که انگار از فلیکس متنفرن! وقتی فلیکس پرسیده بود که پدرش کجاست، بهش گفته بودن نکنه اون عقلشو از دست داده. پس فلیکس که از قبل حال افتضاحی داشت و به هیچ عنوان حوصله نداشت، بهشون گفته بود برن و بزارن اون استراحت کنه.

با این حال، اون روز از سر و صداهای بیرون کاملا مشخص بود که اونجا یه اتفاقی افتاده بود ولی کسی به فلیکس چیزی نگفته بود. اینهمه هیاهو واسه چی بود؟ یعنی اتفاقی توی قصر افتاده بود؟

اگه واقعا توی قصر اتفاقی افتاده بود و حواس همه پرت بود، ممکن بود اون یه طوری بتونه خودش رو از اون مخمصه نجات بده؟ با فرار کردن از قصر، شاید میتونست سر دربیاره که چه خبره. حتی اگه این هم نه، حداقل دیگه چشمش به چانگبین، مینهو و هیونجین یا خانواده‌ای که ازش متنفر بودن نمیفتاد. این هرج و مرج بهترین فرصت رو برای فرار کردن در اختیارش قرار میداد.

اما فلیکس تا اون لحظه اون اتاق رو تنهایی ترک نکرده بود. هیچ ایده‌ای نداشت برای خارج شدن از قصر باید چیکار کنه و از چه راهی بره، فقط میدونست که باید به هر نحوی از قصر خارج بشه.

با این فکر از جاش بلند شد تا بره و ببینه بیرون چه خبره و شرایط رو بسنجه. دیگه یک ثانیه هم نمیتونست اون قصر و آدم‌هاش رو تحمل کنه. باید هر طوری بود خودش رو نجات میداد.

A Catastrophic Mania (Persian)Where stories live. Discover now