- حالش خیلی بدتر از اون چیزیه که فکر میکردیم.
هیونجین وقتی از اتاق فلیکس بیرون اومد به مینهو و جونگین که توی راهرو منتظرش بودن اطلاع داد. حالت چهرش آشفته و عصبی بود.
- اصلا بلایی که سر دستش اومده براش مهم نیست، اینکه چانگبین این کارو کرده رو نمیتونه هضم کنه.
جونگین پرسید:
- چرا بهش حقیقت رو نمیگیم؟ اگه واقعیت رو بدونه کمتر اذیت نمیشه؟
مینهو جواب داد:
- دونستن این قضیه کمکی بهش نمیکنه. اگه بفهمه واقعا چه اتفاقی افتاده، دیگه هیچوقت با اینجا موندن کنار نمیاد و تمام مدت برای برگشتن به دنیای خودش تلاش میکنه و... هممون میدونیم هرچقدر تلاش کنه بدون کمک چانگبین نمیتونه از اینجا بره. حالا که قراره اینجا بمونه، اگه حقیقت رو ندونه براش خیلی بهتره.
هیونجین در حالی که هنوز آثار اخم روی چهرش مشخص بود سری تکون داد و گفت:
- دقیقا. اگه ندونه ممکنه بالاخره کنار بیاد، اما اگه بدونه همین یه درصد امکان کنار اومدنش هم از بین میره.
رو به مینهو ادامه داد:
- میخواد ببینتت. وقتی گفتم شما منتظرمید، گفت میخواد تو رو ببینه.
- منو؟
مینهو با تعجب پرسید.
- منتظرش نذار. منو جونگین دیگه میریم.
مینهو براشون به عنوان خداحافظی سری تکون داد و در حالی که هیچ ایدهای راجع به اینکه چرا فلیکس میخواست ببینتش نداشت، به سمت ورودی اتاقش رفت.
- سلام.
با شنیدن صدای مینهو، به سمتش برگشت. حق با هیونجین بود... حالش خیلی بدتر از چیزی بود که فکر میکردن. به نظر نمیرسید از دیروز گریه کردن رو متوقف کرده باشه. صورتش متورم و قرمز شده بود.
- سلام.
صداش هم وحشتناک گرفته بود.
- دستت چطوره؟
مینهو در حالی که جلو میرفت تا روی صندلی کنار تختش، که احتمالا هیونجین اونجا گذاشته بود بشینه پرسید.
- درد میکنه... اما درد قلبم اینقدر زیاده که انگار به جای دستم، اون مغار لعنتی رو توی قلبم فرو کرده... باعث میشه درد دستم حس نشه.
با چشمهای اشک آلود و صدایی که به خاطر بغض توی گلوش میلرزید گفت. مینهو سکوت کرد. اون چانگبینی که تو دنیای دیگه زندگی میکرد رو نمیشناخت، اما نیازی نبود بشناستش تا بدونه که هرگز کوچکترین آسیبی به فلیکس نمیزد، چه برسه به این...
- باورم نمیشه که چانگبین این کارو کرده... دکتر بهم گفت ضربهای که مغار به دستم وارد کرده مستقیما به استخونم رسیده و شانس آوردم که تیغهی کوچیکی داشته، وگرنه دیگه دستی برام باقی نمیموند... چطور ممکنه این کار چانگبین باشه؟ اون تحمل یک ثانیه ناراحتی منو نداشت!
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...