Chapter 35: A Total Failure

46 11 17
                                    

- تمومش کن! خواهش میکنم تمومش کن! حرفاش همشون حقیقت دارن! ما نمیدونیم اون دو نفر کجان!

سونگمین با گریه فریاد می‌زد و صداش توی سرداب تاریک و مرطوبی که فقط یک چراغ داشت میپیچید. خیلی وقت نبود که بیدار شده بودن که در سلولشون باز شده بود و چند تا سرباز اون‌ها رو از صندلی‌هایی که بهشون زنجیر شده بودن باز کرده بودن و به این جهنم آورده بودن. جهنمی که خود مینهو جلادش بود!

طبق گفته‌ی خودش، این از بدشانسی اون دوتا بود که خودش مجبور شده بود این مسئولیت رو به عهده بگیره و از اونجایی که سربازها راجع به دنیاهای موازی اطلاعی نداشتن این بار رو دوش اون افتاده بود.

- شما با هدف دزدیدن فلیکس اینجا اومدید، غیر ممکنه هیچ برنامه‌ای نداشته باشید! اصلا چرا باید از هم جدا شده باشید؟

- اگه میدونستم برای برنامه نداشتن قراره شلاق بخورم قطعا یکی میچیدم...

جیسونگ با صدای ضعیفی گفت. کم مونده بود سونگمین بلند شه و خودش هم کتکش بزنه! چرا نمیفهمید نباید کسی که داره شکنجش میکنه رو عصبانی کنه؟

قبل از اینکه بخواد اتفاقی بیفته، مینهو ازشون پرسیده بود که حرف میزنن یا باید به زور ازشون حرف بکشه، و وقتی اون‌ها گفته بودن که هیچی از موقعیت الان همراهانشون نمیدونن، مینهو جوابشون رو به حساب انتخاب کردن گزینه‌ی دوم گذاشته بود. به گفته‌ی خودش، تصمیم گرفته بود با جیسونگ شروع کنه، چون اون بیشتر اعصابش رو خورد میکرد و جیسونگ هم تو جواب دادن به سوالاش ثابت کرده بود که حق داره.

اینطوری شده بود که حالا جیسونگ روی سکوی وسط سرداب به داربست ایکس مانندی بسته شده بود و خون از کمرش جاری شده بود. دردی که بهش تحمیل شده بود رو تا حالا تو زندگیش نکشیده بود... با هر ضربه‌ای که به کمرش میخورد، یک بار آرزوی مرگ میکرد. اینقدر دردش زیاد بود که حتی اجازه‌ی فریاد زدن هم بهش نمیداد، فقط نفسش حبس میشد و تا زمانی که احساس خفگی بهش دست میداد نگهش میداشت. اشک‌هاش ناخودآگاه مثل رودخونه روی گونه‌های جاری شده بودن و توی دلش دعا میکرد که هر دو دنیا همون موقع متلاشی بشن، اما همه‌ی این دردها هم هنوز باعث نشده بود حرفی از حضور چانگبین و هیونجین توی قصر بزنه.

تمام این مدت، سونگمین روی صندلی‌ای که دقیقا رو به روی سکو بود نشسته بود و بهش زنجیر شده بود. به گفته‌ی مینهو، ویو رو به روش قرار بود بهش انگیزه‌ی حرف زدن بده. از طرفی دیدن اینکه جیسونگ داشت اونطوری عذاب میکشید حالش رو بد کرده بود و از طرف دیگه اینکه میدونست خودش نفر بعدیه.

- مثل اینکه خوشت اومده، نه؟

مینهو که حالا رو به روی جیسونگ ایستاده بود با لحن ترسناکی گفت. در حالی که با دست چونه‌ی جیسونگ رو میگرفت و سرش رو که به خاطر بی حال شدن از درد پایین افتاده بود بالا میاورد تا تو چشم‌هاش خیره بشه، ادامه داد:

A Catastrophic Mania (Persian)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin