حدودا پونزده دقیقهای میشد که روی چمنهای پارک شامپ دو مارس توی سکوت نشسته بودن و به اطراف و برج ایفل که رو به روشون قد علم کرده بود خیره شده بودن. دور و برشون پر بود از فرانسویها و توریستهایی که برای پیک نیک و تفریح به اون پارک اومده بودن. آدمایی که هیچ ایدهای نداشتن که اون پنج نفر همین یه ربع پیش از طریق یه پورتال توی یکی از بن بستهای سئول به اونجا اومده بودن. اتفاقاتی که افتاده بود برای هر سه نفرشون غیر قابل هضم بود و هیچکدومشون نمیدونستن باید چی بگن و چیکار کنن، پس فقط تو سکوت نشسته بودن و سعی میکردن به خودشون بقبولونن که بیدارن و چیزهایی که میدیدن واقعیتن. چان و سونگمین هم چیزی نمیگفتن و اجازاه داده بودن تا اونها افکارشون رو مرتب کنن و با خودشون کنار بیان.
- ولی آخه... نمیفهمم... دیواره روشن شد! مثل فیلم داکتر استرنج از توی پورتال رد شدیم! چطور... ممکنه؟
بالاخره جیسونگ سکوت رو شکست.
- درک میکنم. خیلی غیرقابل باوره.
سونگمین بهش گفت.
- اولین باری که راجع بهش فهمیدم همینقدر سردرگم بودم. ولی وقتی پورتالها و دروازهها رو دیدم و ازشون رد شدم و دنیاهای متفاوت رو دیدم... خب اون موقع دیگه نمیتونی باور نکنی.
چانگبین پرسید:
- پس یعنی... فلیکس واقعا زندست؟
چان در جواب گفت:
- گفتم که، اگه زنده نبود چراغ نامتعادلی روشن نمیموند.
- خدای بزرگ! اون زندست!
اشکهای چانگبین که برای اولین بار بعد از مدتها از سر ذوق و خوشحالی بودن، جاری شدن. صورتش رو با دستهاش پوشوند و ادامه داد:
- این... این فوق العادست! اون نمرده... زندست!
حس میکرد یه بار سنگین از روی قلبش برداشته شده بود. حس خفگیای که تمام مدت توی قفسهی سینش حس میکرد کاملا از بین رفته بود. فلیکس زنده بود! فقط طبق حرفای چان و سونگمین تو یه دنیای دیگه بود و باید برمیگشت!
جیسونگ با خوشحالی به هیونگش نگاه میکرد. بعد از شش ماه، اولین بار بود که خوشحالی رو توی صدا و چهرش میدید. زنده بودن فلیکس بهترین خبری بود که میشد بشنون، اما هنوز... دنیاهای موازی و همهی این جریانات خیلی عجیب و باور نکردنی تر از اونی بودن که بشه قبولشون کرد.
- میشه یه بار دیگه توضیح بدید که اینجا چه خبره و دقیقا چه اتفاقی افتاده؟
چان که حالا خیالش راحت شده بود از اینکه اونها حرفهاشون رو باور میکنن و دوباره به همون آرامش قبلش برگشته بود، گفت:
- البته که میشه. نمیدونیم به چه دلیلی، اما همونطور که گفتیم به نظر میرسه که همزاد هیونجین از یه جهان دیگه اینجا اومده و فلیکس رو از طریق دروازهای که توی خلیج چرنیه با خودش به دنیای دیگهای برده. این کار باعث شده که تعادل دنیای ما بهم بخوره و جهانمون رو به خطر انداخته. اگه فلیکس برنگرده، اتفاقات وحشتناکی میفته که همه چیز رو نابود میکنه.
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...