Chapter 10: Where am I?

63 16 5
                                    

چشم‌هاش رو باز کرد و به آرومی از جاش بلند شد. در حالی که هنوز یکم گیج بود، اطرافش رو بر انداز کرد ولی هر چقدر تلاش کرد نمیتونست به یاد بیاره کجاست. تو یه اتاق بزرگ و مجلل بود که شبیه رویا به نظر میرسید. تم اتاق بیشتر سفید و ارغوانی بود. یک طرف دیوار کاملا شیشه‌ای بود که ویو بسیار چشم‌نوازی از جنگل و برکه‌ی پشتش رو به نمایش گذاشته بود. گوشه‌ی اتاق، تخت سلطنتی‌ای از جنس چوب ارغوانی گذاشته شده بود که پرده‌های حریری سفیدی داشت که نور به شکل خیره کننده‌ای ازش رد میشد. میز و صندلی‌های اتاق همه از جنس همون چوب ارغوانی رنگ بودن و فرش سفید گرد و پرز دار بزرگی کف اتاق رو پوشونده بود. وقتی سرمی که توی دستش بود رو دید، چشماشو بست و سرش رو روی تخت گذاشت.

اونجا کجا بود؟ یه جور بیمارستان؟ چرا اینقدر مجلل و بزرگ بود؟ به ذهن خالیش فشار آورد و سعی کرد خاطراتش رو به یاد بیاره. بعد از چند دقیقه تلاش، کم کم خاطراتش برگشتن... اونا برای قایق سواری رفته بودن... گرداب بزرگی که همه چیز رو درون خودش کشید و...

با یاد آوری ماجرا، وحشت تمام وجودش رو فرا گرفت. یادش اومد که تو مرکز گردابی که به وجود اومده بود، یه دایره بزرگ که از جنس ماده‌ای شیشه مانند بود وجود داشت! خیلی زیبا بود، شبیه یه انگشتر بزرگ و خوش تراش بود. هیونجین فلیکس رو گرفته بود و با خودش به سمت اون دایره برده بود و وقتی بهش رسیدن، اون جرقه زده بود، فضای خالی بین حلقه رو نور آبی رنگی پر کرده بود و روشن شده بود! بعدش هم هیونجین دستش رو گرفته بود و مستقیما به درون اون حلقه کشونده بودش!

- خدایا... باید عقلمو از دست داده باشم... اونجا چه اتفاقی افتاد؟ من کجام؟ اینجا کجاست؟

در حالی که شقیقه‌هاش رو ماساژ میداد با خودش زمزمه کرد. هیچ جوابی برای هیچکدوم از سوالاش نداشت. صد در صد غرق نشده بود چون هرچند که اونجا شبیه بهشت بود، ولی فکر نمیکرد توی بهشت به کسی سرم وصل کنن. دوباره بلند شد و سر جاش نشست. باید از اونجا میرفت بیرون تا ببینه چه خبره.

سوزن سرمی که هنوز نصفش پر بود رو از دستش بیرون کشید از روی تخت بلند شد. در حالی که سعی میکرد جلوی از بین رفتن تعادلش به خاطر سرگیجه ‌و ضعفی که داشت رو بگیره، به سمت درهای بزرگ اتاق رفت. دستگیره‌ی بزرگ و حلقه‌ مانند در ارغوانی رنگ که به نظر میرسید از جنس چوب باشه رو کشید اما هیچ تکونی نخورد. چند دقیقه تلاش کرد اما در باز نمیشد. سعی کرد پنیک نکنه و آرامشش رو حفظ کنه. نمیتونست اونجا زندانی شده شده باشه، نه؟

وقتی دید با زور به نتیجه نمیرسه، دست‌هاش رو مشت کرد و شروع کرد به کوبیدن به در.

- یا! کسی اون بیرون نیست؟ این در لعنتی رو باز کنید!

با نهایت صداش فریاد میزد و به در مشت و لگد میکوبید. از شدت استرس و حال بدی که پیدا کرده بود، اشک‌هاش هم جاری شده بودن. بعد از کلی تلاش کردن و به نتیجه نرسیدن، پشت در روی زمین نشست، زانوهاش رو تو بغلش جمع کرد، سرش رو روشون گذاشت و در سکوت به اشک ریختن ادامه داد.

A Catastrophic Mania (Persian)Kde žijí příběhy. Začni objevovat