◇ سه سال بعد ◇
- فلیکس!
هیونجین بعد از اینکه بالاخره تو اون باغ بزرگ بهش رسید، صدا زد. بعد از اینکه فلیکس به سمتش برگشت ادامه داد:
- این چه کاریه؟ نمیگی من سکته کنم از دستت؟
حدود دو ساعت قبل، فلیکس به هیونجین پیام داده بود که میخواد ببینتش و هیونجین با پدرش توی جلسهی شورای قصر بود. با دیدن پیام روی صفحهی گوشیش، استرس گرفته بود. چی اینقدر مهم بود که فلیکس با اینکه میدونست اون وسط جلسهی شوراست بهش این پیام رو داده بود؟
تا تموم شدن جلسه هزار نوع فکر و خیال کرده بود. دو روزی میشد که فلیکس رو ندیده بود، اون درگیر جلسات پی در پی شورا بود و فلیکس... نمیدونست که اون این دو روز درگیر چه کارهایی بوده. حالا بعد از دو روز با این پیام مواجه شده بود و نمیدونست چه خبر شده. نکنه به جز مینهو و جونگین کسی فهمیده بود اونا با همن؟ نکنه اتفاقی براش افتاده بود؟ نکنه بازم به خاطر پدرش به دردسر افتاده بود؟ و...
به محض این که جلسه تموم شده بود بهش زنگ زده بود ولی دیده بود که موبایلش خاموشه و این نگرانیهاشو هزار برابر کرده بود. میدونست که کجا میتونه پیداش کنه، پس مستقیما به سمت این باغ اومده بود. میترسید که نکنه اینجا هم پیداش نکنه، اما خوشبختانه اینجا پیداش کرده بود.
- نمیخواستم نگرانت کنم، ببخشید.
فلیکس جواب داد. قبل از اینکه هیونجین بیاد نشسته بود و پاهاش رو توی آب گذاشته بود، اما با دیدن اون بلند شد و پاچههای شلوارش رو پایین کشید. هیونجین جلو رفت تا بغلش کنه، اما فلیکس تظاهر کرد که متوجه نشده و خودش رو کنار کشید. به درخت بید تکیه داد و در حالی که نگاهش رو از هیونجینی که رو به روش ایستاده بود میدزدید گفت:
- اولین بار زیر همین درخت منو بوسیدی، یادته؟
هیونجین لبخندی زد و گفت:
- معلومه که یادمه، مگه میشه یادم بره؟ بهم گفتی که اینکه باهم باشیم درست نیست و ولم کردی رفتی.
- خودت میدونی چرا اون حرفو زدم.
با اینکه حدود سه سال ازش گذشته بود، هیونجین طوری به یاد میاوردش که انگار همین چند ساعت پیش اتفاق افتاده. در حالی که چشمهاش رو با لبخند توی کاسه میچرخوند گفت:
- مثلا برای محافظت از من.
چند روز بعد از اون روزی که هیونجین صادقانه به احساساتش اعتراف کرده بود، فلیکس ازش دوری کرده بود و فقط فکر کرده بود. بعد از بررسی کردن همهی جوانب قضیه، به این نتیجه رسیده بود که با هم بودنشون فقط در یک صورت برای هیونجین دردسر ساز نمیشد و اونهم این بود که تا زمانی که بخشیده و آزاد نشه، کسی از با هم بودنشون با خبر نشه. وقتی فلیکس بهش گفته بود و که فقط در این یک صورت وجدانش اجازه میداد که قبول کنه با هم باشن، هیونجین بدون درنگ قبول کرده بود. از اونجایی که مینهو و جونگین نزدیک ترین دوستهاش بودن، پنهان کردن این قضیه ازشون سخت تر از بقیه بود و در نهایت هر دوشون فهمیده بودن، اما هیونجین ازشون قول گرفته بود تا با کسی در میونش نذارن.
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...