Chapter 33: SeungSung Going Down

55 13 14
                                    

تمام طول راه تا اتاق فلیکس، جونگین یک کلمه هم حرف نزده بود. به طور واضحی بهم ریخته بود و اگه یه زمان و مکان دیگه بود، شاید فلیکس باهاش صحبت میکرد و سعی میکرد به بهتر شدن حالش کمک کنه، اما اونجا و تو اون لحظه هیچی براش مهم نبود. فکرش فقط درگیر این بود که جیسونگ گیر افتاده بود و خودشون هم هیچ راه فراری از اون خراب شده نداشتن.

بعد از اینکه فلیکس جلوی در اتاقش رسید، جونگین بهش گفت که از اتاقش بیرون نیاد تا خطری تهدیدش نکنه و به سمت اتاق تعادل برگشت. فلیکس هم وارد اتاقش شد و به نگهبان‌های جلوی در گفت که کسی رو راه ندن توی اتاقش و در رو بست.

- بچه‌ها؟

فلیکس با تن آهسته‌ای صدا کرد. چند لحظه بعد، در کمد اتاق باز شد و چانگبین و هیونجین بیرون اومدن. چانگبین بلافاصله جلو اومد و در آغوش کشیدش. فلیکس لبخند زد و متقابلا فشردش. با اینکه به نظر میرسید همه چیز توی هم گره خورده باشه، همین که چانگبین اونجا بود به تنهایی برای خوشحال بودنش کافی بود.

- چرا اینقدر طولش دادی؟ داشتم از نگرانی میمردم!

چانگبین وقتی از هم فاصله گرفتن بهش گفت. فلیکس براشون تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده که دیر کرده.

- و خبرهای خوبی ندارم...

هیونجین که قلبش توی سینه فرو ریخته بود پرسید:

- چی شده؟

- جیسونگ و همراهش رو گرفتن...

- چی؟

چانگبین و هیونجین همزمان پرسیدن.

- خدای من!

هیونجین گفت و روی صندلی پشت سرش ولو شد.

- به فنا رفتیم! حالا میخوایم چیکار کنیم؟ حق با سونگمین بود، نباید از هم جدا میشدیم! چطوری باید هم اونا رو آزاد کنیم، هم خودمون گیر نیفتیم؟

چانگبین سکوت کرده بود. انتظار هر اتفاقی رو داشت به جز این. حالا واقعا باید چیکار میکردن؟ مغزش داشت احتمالات ممکن رو در نظر میگرفت و هیچکدومشون عاقبت خوبی نداشتن.

- نمیخوام شرایط رو بدتر کنم ولی... فقط همین نیست...

فلیکس گفت و وقتی سکوت هر دو نفر رو دید ادامه داد:

- امنیت قصر خیلی بالا رفته. تمام راهروها پر از سربازن و در به در دارن دنبال شما دو نفر میگردن... نمیدونم قراره اتاق‌ها رو هم بگردن یا نه، ولی فکر نکنم بشه مدت زیادی اینجا موند.

- با خودمون چه فکری کرده بودیم؟ از اولشم نباید امیدوار میشدم! چهار نفر در برابر یه کشور!

هیونجین که از شدت استرس نميتونست تمرکز کنه تا افکارش رو جمع کنه با حالت پنیک کرده‌ای گفت. اگه نمیتونستن برگردن... اگه بدون خون همزادش برمیگشتن... حتی نمیتونست بهش فکر کنه! اون خیلی جوون تر از اونی بود که بخواد سر همچین موضوع مسخره‌ای بمیره! هنوز کلی کارها داشت که باید انجام میداد و دنیا نمیتونست همینطوری نابود بشه!

A Catastrophic Mania (Persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora