◇ ساعت ۹ صبح روز اول ◇
چانگبین چشماشو باز کرد. هنوز زیر آب بود. به زیر پاش نگاه کرد. دروازه اونجا بود... ازش رد شده بود! همونطوری که به دروازه خیره شده بود، سه نفر دیگهای که پشتش بودن رو از بین نور میدید. همونطور که با تعجب و شگفتی به صحنهی رو به روش خیره شده بود، دید که چطوری جیسونگ از درون اون نور آبی رنگی رد شد و به سمتش اومد. از قیافش معلوم بود که اونم به اندازه چانگبین شوکه و هیجان زده بود. اون دو تا یکم از دروازه فاصله گرفته بودن که هیونجین هم بهشون اضافه شد و بعد هم سونگمین اومد و دروازه رو غیر فعال کرد و نور آبی رنگ از بین رفت و فقط حلقهی سنگی بزرگ باقی موند.
اونا به سطح آب شنا کردن و به خاطر عمق زیادی که سونگمین راجع بهش صحبت کرده بود، یکم بیشتر از چیزی که انتظار داشتن طول کشید تا بهش رسیدن. وقتی به ساحل صخرهای رسیدن، ازش بالا رفتن و از شر لوازم غواصیشون خلاص شدن و کوله پشتیهاشون رو هم کنارشون گذاشتن.
- باورم نمیشه! هنوزم باورم نمیشه! الان یعنی واقعا تو یه دنیای دیگهایم؟
هیونجین در حالی که موهای خیسش رو میچکوند گفت.
- هیونجین... موهات!
جیسونگ با تعجب بهش گفت و باعث شد توجه همه به موهای هیونجین جلب شه. اون با ترس و لرز جواب داد:
- چی شده؟ بلایی سر موهام اومده؟
چانگبین گفت:
- مشکی شده!
هیونجین با تعجب گفت:
- چی؟
موهاش که به خاطر خیس بودن چسبیده بودن به سرش رو تکون داد تا جلوی چشمش بریزه و دید که اونا راجع به چی صحبت میکردن. موهاش واقعا مشکی شده بود!
-یا! چرا رنگ موهای من تغییر کرده؟ اصلا چرا فقط رنگ موهای من تغییر کرده؟ نکنه همیشه همین رنگی بمونه؟
- واقعا نمیدونم.
سونگمین جواب داد.
- ولی اینو میدونم که هر ساعتی که اینجا تلف کنیم، یه روز تو دنیای خودمون از دست دادیم، پس بهتره عجله کنیم.
هیونجین با ناباوری سرش رو تکون داد:
- دارم خواب میبینم. اینا نمیتونن واقعی باشن!
چانگبین از همه هیجان زده تر بود. نمیتونست برای دیدن دوبارهی فلیکس صبر کنه و میخواست هرچه زودتر وارد قصر شن. بعد از بیشتر از شش ماه جهنم مطلق، بالاخره قرار بود فلیکس رو ببینه!
- اول از همه، باید لباسای غواصیمون رو عوض کنیم. بعد از اینکه یه چیزی خوردیم، دقیقا پشت اینجا یه بازارچه هست که اگه بدون اینکه کسی شک کنه تا اونجا برسیم عالی میشه. لباسای همینجا رو میپوشیم و بعد شرایط رو برای ورود به قصر بررسی میکنیم.
YOU ARE READING
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...