Chapter 19: The Intruder

52 14 9
                                    

وقتی هیونجین اتاق فلیکس رو ترک کرد، آشفته تر از همیشه بود.

- من... چیکار کردم؟

از خودش بدش میومد. چطور تونسته بود به خودش اجازه‌ی انجام دادن همچین کاری رو بده؟ اونم در حالی که جونگین روی تختشون خوابیده بود و هیچ ایده‌ای نداشت که هیونجین داره چه غلطی میکنه؟ با چه رویی میخواست به اتاقشون برگرده؟

به هیچ عنوان نمیتونست تو اون وضعیت با جونگین رو به رو شه. پس به جای اینکه بره به اتاقشون، به سمت جایی راه افتاد که خاکسترهای فلیکس دفن شده بود. قبل از اینکه به جونگین قول بده که دیگه اینکارو نمیکنه، عادتش بود که هر وقت حال خوبی نداشت اونجا بره و حالا حالش... فراتر از حد توصیف بد بود.

وارد آرامگاه قصر شد. به خاطر علاقه‌ی شدید فلیکس به گل و گیاه، قبر اون مثل بقیه سنگی نبود. باغچه‌ای بود که با گل‌های مورد علاقش پر شده بود و دورش سنگ چین شده بود. حتی آرامگاهشم مثل خودش زیبا بود...

وقتی جونگین فهمیده بود که هیونجین به صورت مداوم به اونجا سر میزنه، خب... خیلی ناراحت شده بود. از اون روز به بعد، هیونجین بهش قول داد که پاش رو اونجا نذاره و سر قولش هم موند... اما امروز قرار بود برای بار اول زیر قولش بزنه.

بلافاصله با دیدن قابی عکسی که چهره‌ی خندان فلیکس رو به نمایش گذاشته بود روی زانوهاش افتاد و بغضی که به مدت خیلی طولانی‌ای درون سینش داشت ترکید.

- لعنت بهت... لعنت بهت که منو تو این وضعیت گذاشتی... چرا بعد از اینهمه مدت، هنوزم نمیتونم ازت دل بکنم؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟ چرا از اولش عاشقت شدم وقتی قرار بود اینطوری ولم کنی؟

داشت سر قاب عکسی که صداش رو نمیشنید فریاد میکشید. میدونست که صداش رو نمیشنوه و این بیشتر عذابش میداد.

- چرا این کارو با خودمون کردی؟ چرا پیشنهاد چانگبینو قبول کردی؟ چرا بعد از اینکه لذت داشتنت رو تجربه کردم ازم گرفتیش؟

نمیدونست بار چندمی بود که این حرف‌ها رو میزد، اما هنوز هم این موضوع عذابش میداد.

- حالا من باید تا ابد تو حسرت داشتن تو بمونم در حالی که چانگبین عوضی نه تنها تو رو داشت، بلکه حالا که دیگه نیستی هم یه فلیکس دیگه رو جایگزینت کرده! تو رفتی و خاکسترت زیر خاک دفن شده ولی فلیکس هنوزم اینجاست... فلیکسی که کاملا توئه و باعث میشه که دوباره دائم به تو فکر کنم! فلیکسی که من به جونگین قول داده بودم از سرم بیرون کنم! و حالا دارم دوباره به خاطر توئه لعنتی تک تک قول‌هایی که بهش دادم رو میشکنم! قول‌های جونگینی که از خودش گذشت تا بعد از تو حال من رو خوب کنه، تا هوای تو رو از سرم بندازه، تا برام زندگی‌ای رو بسازه که تو باید میساختی!

به هق هق کردن افتاده بود. احساساتی که مدت‌ها بود سعی میکرد توی قلبش زندانی کنه و بهشون اجازه‌ی خروج نداده بود حالا بدون اینکه بتونه کنترلشون کنه سرازیر شده بودن و از چشم‌هاش جاری شده بودن.

A Catastrophic Mania (Persian)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin