Chapter 15: Great Advicer In Great Trouble

42 13 0
                                    

- انتظار داشتم که طول بکشه تا حالش خوب بشه، ولی اصلا انتظار نداشتم اینطوری عقلشو از دست بده!

مینهو در حالی که طی اتاقشو قدم میزد خطاب به هیونجین که روی تختش نشسته بود گفت.

- اون خیلی باهوش تر از اینه که ندونه این کارش چقدر احمقانست!

هیونجین در حالی که یه قلپ از فنجون چایش مینوشید گفت:

- دقیقا قضیه اینه که اون دیوانه شده. وگرنه کسی که عقلش سالم باشه نمیره یه ماه تو یه دنیای دیگه همزاد خودش و همزاد کسی که دوست داشته رو تحت نظر بگیره و برای دزدیدنش نقشه بکشه.

مینهو که از راه رفتن خسته شده بود، کنار هیونجین روی تخت ولو شد و در حالی که به نامه‌ی توی دستش نگاه میکرد گفت:

- چیزی نمونده تا هر کس و ناکسی برای تصاحب تختی که چانگبین رهاش کرده بلند بشه و یه جمعیت احمق هم دنبالش راه بیفتن. هرج و مرج در مقیاس کشوری! و چانگبین به جای اینکه نگران این موضوع باشه، بعد از چهار ماه از اتاق لعنتیش اومده بیرون و میگه میخواد بره یه بدبختی که گناهش همزاد فلیکس بودنه رو از دنیای خودش برداره بیاره اینجا! خدایا من چه گناهی کردم که بهم وجدان دادی؟ کاش میتونستم فقط بیخیال همه چی بشم و از هرچی پادشاه احمقم بهم دستور میده پیروی کنم... خسته شدم اینقدر برای صلاح خودش باهاش جنگیدم...

هیونجین نامه رو از دستش کشید تا ببینه اون تیکه کاغذی که اینقدر اعصاب مینهو رو بهم ریخته چیه و با صدای بلند شروع به خوندن کرد.

- وقت داره تموم میشه، اما هوسوک بخشنده‌ست. همه میدونن که چانگبین عقلش رو از دست داده و دیگه نمیتونه حکومت کنه و دیر یا زود اون مجبوره تخت پادشاهی رو رها کنه. هنوز برای اینکه سمتی که بهش وفاداری رو انتخاب کنی دیر نشده لی مینهو. این پیشنهاد فقط به خاطر دوستی چندین ساله‌ایه که با پدرت داشتم. هوسوک سئو.

- میبینی؟ اون کاملا آماده‌ست... چیزی نمونده تا به طور علنی علیه چانگبین شورش کنه و چانگبین داره چیکار میکنه؟

هیونجین آهی کشید و گفت:

- نمیدونم به خاطر حسادتمه یا واقعا این اتفاق افتاده... اما حس میکنم اگه فلیکس کلا وارد زندگیش نمیشد خیلی پادشاه بهتری میشد...

- نه، حق با توئه، به خاطر حسادت نیست. برای همینه که میگم عشق نمیتونه با سیاست قاطی بشه. اونم به اون شدتی که تو و چانگبین درگیرش شدید. خودتون نبین الان اینجا نشستی داری به چانگبین خرده میگیری، یادت رفته میخواستی به خاطر فلیکس قصر رو ترک کنی و از مقامت کناره بگیری؟

هیونجین لبخند شرمگینانه‌ای زد و گفت:

- نه... یادم نرفته. ولی اون موقع خیلی جوون تر و احمق تر از الانم بودم.

A Catastrophic Mania (Persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora