چانگبین پشت در اتاق فلیکس ایستاده بود و مردد برای اینکه بره تو یا نه.
تصمیم گرفته بود اون شب تا صبح توی اتاق تعادل بمونه تا اگه اتفاقی جدیدی افتاد بفهمه، اما چون خیلی خسته بود، جونگین به زور فرستاده بودش تا بره بخوابه و گفته بود اگه اتفاقی بیفته خودش چانگبین رو خبر میکنه.
حالا اونجا بود تا قبل از خواب، با فلیکس صحبت کنه، اما میترسید باهاش رو به رو بشه. میترسید که دوباره عقلش رو از دست بده و بهش آسیب بزنه.
با اینکه ساعت نزدیک چهار صبح بود، ندیمهها بهش گفته بودن که فلیکس بیداره. در نهایت، موفق شد با خودش کنار بیاد و برای اولین بار برای وارد شدن به اون اتاق در بزنه، ولی هیچ جوابی نشنید.
- مطمئنید بیداره؟
در حالی که خدا خدا میکرد جواب منفی بشنوه، از ندیمهها پرسید.
- بله قربان. همین الان براشون مسکن بردم.
با شنیدن این جمله، عذاب وجدان تمام وجود چانگبین رو فرا گرفت. نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد. اونجا بود، روی تختش نشسته بود و به در خیره شده بود. نور اتاق خیلی کم بود و چانگبین به سختی میتونست چهرش رو توی تاریکی تشخیص بده.
- سلام.
فلیکس جوابی نداد. بعد از گذشتن دو روز از اون اتفاقی که شده بود کابوس شب و روزش، اولین باری بود که چانگبین رو میدید. اونم ساعت چهار صبح!
- احتمالا خیلی از دستم ناراحتی...
چانگبین همونطور که با دستپاچگی بهش میگفت جلو رفت و به تختش نزدیک شد. فلیکس همچنان ساکت بود، احتمالا؟
- دستت... چطوره؟
- کمتر از قلبم درد میکنه.
با سرد ترین لحنی که میتونست جواب داد.
- ساعت چهار صبحه، نباید الان خواب باشی؟
- تازه مسکن خوردم، منتظرم دردم آروم بشه تا خوابم ببره.
چانگبین سرش رو به نشانهی فهمیدن تکون داد. جلو رفت و لبهی تختش نشست. به سینیهای دست نخوردهی غذایی که روی میزش بود نگه کرد.
- چرا غذا نمیخوری؟ فکر میکنی غذا نخوردن مشکلتو حل میکنه؟
- نه، فکر نمیکنم مشکلمو حل کنه... فقط میل ندارم.
- میخوای بگم برات شراب بیارن؟ انواع و اقسامش رو اینجا داریم و کیفیتاشون... دیگه خودت میدونی که چقدر معرکهان!
- چانگبین؟
چانگبین با لبخند بهش نگاه کرد. شنیدن اسمش که توسط اون صدای بم و دلنشین به زبون آورده میشد، بهترین حس دنیا بود.
- جانم؟
- الان داری بهم پیشنهاد میدی که الکل بخورم؟
- خب... الکل هم حالت رو بهتر میکنه و هم اشتهات رو باز میکنه.
DU LIEST GERADE
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanfictionبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...