Chapter 7: What... the fuck?

65 16 4
                                    

- هوانگ... هیونجین؟

با صدای نسبتا بلندی گفت و از صندلی بلند شد. چطور ممکن بود؟ هیونجینی که داشت از کنار میزش رد میشد، سر جاش خشکش زد.

- اممم... سلام؟

- تو واقعا هوانگ هیونجینی؟

جیسونگ که مغزش داشت منفجر میشد پرسید. موهای قرمزش به استرابری بلوند تغییر رنگ داده بود ولی صد در صد خودش بود! اگه هیونجین اینجا بود و غرق نشده بود، پس فلیکس کجا بود؟

- بله؟ چطوری میتونم کمک کنم؟

تعجب تو چهر‌ه‌ی هیونجینی که جلوش ایستاده بود موج میزد. جیسونگ نمیدونست چیکار کنه. باید به کی زنگ میزد؟ چانگبین؟ یا پلیسی که گواهی فوتشو امضا کرده بود؟ چطور ممکن بود هیونجین اونجا باشه وقتی شش ماه پیش توی دریا مفقودالاثر شده بود؟

- تو... زنده‌ای؟

هیونجین با تعجب بهش خیره شده بود.

- تو زنده‌ای! منو یادت نیست؟ ما تو فرودگاه همدیگه رو دیدیم، قبل از اینکه برید برزیل!

- ببخشید، ولی فکر کنم منو با یکی دیگه اشتباه گرفتید. من نه تا حالا شما رو ندیدم و نه تا حالا برزیل رفتم!

-چی؟

- گفتم که احتمالا منو با یکی دیگه اشتباه گرفتید...

- اونو که شنیدم ولی اشتباه نگرفتم! تو هوانگ هیونجینی و الان باید مرده باشی! چطوری اومدی اینجا؟ چطوری زنده‌ای؟

هنوز ساعت به سه بعد از ظهر هم نرسیده بود و امروزش تا الان سرسام آور بود و هرچقدر هم که بیشتر میگذشت مغزش به منفجر شدن نزدیک‌تر میشد. هیونجین زنده بود ولی اون رو به خاطر نمیاورد! یعنی حافظشو از دست داده بود؟ چطور ممکن بود اون واقعا زنده باشه؟

- چی میگی؟ چرا باید مرده باشم؟ میبینی که کاملا زنده و سر و حالم! نمیدونستم برای زنده بودنم باید به بقیه جواب پس بدم!

- نکنه تو... وای عالی شد... دارم روح میبینم...

جیسونگ شقیقه‌هاشو ماساژ داد. دفعه‌ی پیش تو همین کافه توهم زده بود که اون رو دیده در حالی که باید توی تور میبود و الانم داشت با روحش صحبت میکرد!

- دیوونه شدی؟ روح دیگه چیه؟ من کاملا زنده‌ام و اگه از سر راهم بری کنار که برم قهومو بگیرم و از اینجا برم خیلی خوشحال میشم.

- وای خدای بزرگ! نکنه بالاخره از دست چانگبین دیوونه شدم! نکنه واقعا تو هوای اینجا روان گردان وجود داره! من که حتی الکل هم نخوردم! چرا؟ چطوری؟

- چی میگی تو بابا؟ برو کنار بزار رد شم!

هیونجین با حالتی کلافه و گیج جیسونگ رو کنار زد و رد شد و به سمت پیشخوان کافه رفت. جیسونگ فقط تماشا میکرد. مغزش قفل کرده بود و این باعث قفل شدن بدنش هم شده بود. نمیتونست تکون بخوره، فقط ایستاده بود و تماشا میکرد. میخواست ببینه باریستا هم هیونجین رو میبینه، یا اون فقط داشت توهم میزد.

A Catastrophic Mania (Persian)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang