وقتی فلیکس به بار هتل رسید، برای مدت کوتاهی اطراف رو از نظر گذروند تا هیونجین رو پیدا کنه. پشت یکی از میزها نشسته بود و به لیوان نوشیدنیش خیره شده بود. رفت و در حالی که سلام میکرد رو به روش نشست.
- چانگبین نیومد؟
هیونجین بعد از اینکه جواب سلامش رو داد پرسید.
- نه، گفت که... میخواد استراحت کنه...
فلیکس قرار نبود بهش بگه که در واقع چانگبین اصلا این رو نگفته بود و به خاطر اینکه از هیونجین خوشش نمیومد تو اتاقشون مونده بود. نمیتونست دلیل اینکه چانگبین اینقدر از هیونجین بدش میومد رو بفهمه. فلیکس که از روزی که هیونجین رو دوباره ملاقات کرده بود، چیزی به جز مهربونی و محبت ازش دریافت نکرده بود و فکر نمیکرد چانگبین هم به جز اون با چیز دیگهای مواجه شده باشه. بعد از اینکه با چانگبین آشنا شده بود، ترجیح داده بود تا تمام وقتش به جز زمانی که سرکار بود رو به چانگبین اختصاص بده... چرا باید وقتش رو با حرف زدن با شخص دیگهای تلف میکرد؟ چی میخواست از وقت گذروندن با کسایی که چانگبین نبودن به دست بیاره؟ به جز خانوادهی خودش، خانوادهی چانگبین و جیسونگی که هر دوشون خانواده حسابش میکردن، هیچکس دیگهای نبود که دوست داشته باشه وقتش رو بهش اختصاص بده... البته تا قبل از ملاقات دوبارهی هیونجین. فلیکس واقعا هیونجین رو تحسین میکرد، حتی همون زمانی که توی دبیرستان بودن. حالا که دوباره همدیگه رو ملاقات کرده بودن، تصمیم گرفته بود که یه نفر دیگه رو به جمع آدمای محدود زندگیش اضافه کنه، چانگبین هم باید کم کم یاد میگرفت تا هیونجین رو دوست داشته باشه.
- هم اون و هم اینکه زیاد از من خوشش نمیاد... درسته؟
هیونجین خیلی رک و با لبخند شیطنت آمیزی پرسید. فلیکس خیلی دستپاچه طور بهش نگاه کرد و گفت:
- نه! نه! اصلا اینطوری نیست... فقط چانگبین... یکم طول میکشه تا گاردهاش رو پایین بیاره.
هیونجین به دستپاچگی فلیکس خندید و گفت:
- اشکالی نداره. کلا طول میکشه تا آدما از من خوششون بیاد...
مکثی کرد و ادامه داد:
- البته به جز تو.
فلیکس خندید و گفت:
- آره، به جز من. یادمه همون اولین باری که دیدمت اینطوری شدم که من باید از فردا کنارش بشینم.
هیونجین بهش نگاه کرد و لبخند زد، اما بعد از چند ثانیه، حالتش کاملا عوض شد. لبخندش خشکید و قیافش طوری بود که هر لحظه ممکن بود بزنه زیر گریه.
ESTÁS LEYENDO
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanficبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...