◇ ۱۵ام آوریل ۲۰۲۲ ◇
- ببخشید، آقای چانگبین سئو تو کدوم اتاقن؟
نگرانی از تن صداش مشخص بود. اگه تا یک ساعت دیگه نمیدیدش، دیوانه میشد. برای رسیدن بهش حدود دو روز تو راه بود و تمام این دو روز نتونسته بود باهاش ارتباط برقرار کنه. موبایلش خاموش بود و هیچ راه ارتباطی دیگهای باهاش نداشت.
- شما از بستگانشون هستید؟
پرستاری که پشت باجه نشسته بود، بیتفاوت و از روی وظیفه پرسید.
- من از دوستان نزدیکشم. خانوادش نمیتونستن بیان، من اومدم تا برش گردونم.
- ببخشید جناب، ولی ما نمیتونیم این اجازه رو بدیم. فقط خانوادهی نزدیک ایشون میتونن مرخصشون کنن.
خستگی دو روز پرواز و استرس و نگرانیای که به خاطر هیونگش داشت با هم ترکیب شده بودن و داشت تمام تلاششو میکرد تا سر اون پرستار بدبخت خالیشون نکنه.
- خانم، خانوادش شخصا من رو فرستادن تا ایشون رو برگردونم.
- وکالت نامه دارید؟
- وقت گرفتن وکالت نامه نبود!
- جناب، من که نمیتونم به هرکس که از در بیمارستان میاد تو و میگه از دوستان نزدیک بیماره اعتماد کنم! اگه وکالت نامه نباشه ایشون جایی نمیرن مگر اینکه خودشون حالشون خوب شه و مرخص شن! لطفا بیشتر از این وقت من و بقیه رو نگیرید.
نفس عمیقی کشید تا آرامشش رو حفظ کنه و داد و فریاد راه نندازه. الان فقط کافی بود ببینتش تا مطمئن شه که حالش خوبه و بعدا با خانوادش برای گرفتن وکالت نامه صحبت میکرد.
- ملاقاتش که میتونم بکنم، یا اونم فقط خانوادش؟
پرستار برای چند دقیقه به چشمای نگرانش نگاه کرد، سپس سری تکون داد و گفت:
- میتونید، ولی الان ساعت ملاقات نیست. از ساعت چهار بعد از ظهر تا پنج وقت ملاقاته، اگه تو اون زمان اینجا باشید میتونید ببینیدشون.
- چطوری میتونم بفهمم حالش چطوره؟
پرستار با اخم و لحن محکمی گفت:
- ساعت چهار بعد از ظهر تشریف بیارید آقا.
میدونست که بیشتر از این قرار نبود جواب بهش بده. از صف خارج شد و به ساعتش نگاه کرد. یک و چهل و هفت دقیقه رو نشون میداد. یهو یادش اومد که ساعتش هنوز به وقت کرهست. همینطور که زمزمه میکرد "خیلی احمقم"، موبایلش رو از جیبش بیرون آورد تا ساعت رو ببینه ولی به جاش دید که خاموش شده.
ESTÁS LEYENDO
A Catastrophic Mania (Persian)
Fanficبعضی وقتها غیرممکنها ممکن میشن و زندگیهای خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگیهای رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقتها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به عشقش تمام دنیا رو قربانی کنه، یا با تمام دنیا بجنگه... بعضی وقتها دقیقا همون لحظهای که هیچ امیدی...