Chapter 21: Preparation

46 13 8
                                    

- سئو چانگبین!

با فریاد مادرش در حالی که هوا رو از بین دندون‌هاش به درون دهنش میکشید، چهرش رو در هم کشید.

- از وقتی از بیمارستان مرخص شدی دیگه درست و حسابی ندیدیمت! هر وقت به دیدنت اومدیم بهونه آوردی و پیچوندیمون، خودتم که دیگه اینجا نیومدی! حالا بعد از شیش ماه اومدی اینجا و میگی که میخوای یک سال بری مسافرت؟ اونم نه هر مسافرتی، مسافرتی که قراره بری تو دل کوه و جنگل و از تکنولوژی دور باشی در حالی که ما قراره تمام یک سال رو ازت هیچ خبری نداشته باشیم؟ اصلا ما برات اهمیتی داریم؟

- مامان! این چه حرفیه که میزنی؟ معلومه که دارید! من فقط دوست ندارم شما رو به خاطر حال بد خودم ناراحت کنم!

- فکر کردی با این کارات خیلی خوشحالمون میکنی؟

چانگبین سکوت کرد. در حالی که به نگاه‌های آزرده‌ی پدر و مادر و خواهرش خیره شده بود، به رفتارهای اخیرش با اونا فکر میکرد. حالا که دیگه فشاری که به خاطر مرگ فلیکس روی روحش بود از بین رفته بود، میتونست به چیزای دیگه‌ای به جز فلیکس فکر کنه و حق کاملا با مادرش بود. با این حال، تا قبل از امروز، واقعیت این بود که اون به هیچ چیز دیگه‌ای به جز فلیکس اهمیت نمیداد و نبودنش باعث شده بود که عقلش رو از دست بده.

- من... بابتش واقعا متاسفم... ولی شما که خودتون میدونستید چقدر فلیکس رو دوست دارم! بعد از اینهمه مدت هنوزم... نمیتونم با نبودنش کنار بیام...

بغضی که صرفا برای جلب توجه از سمت خانوادش توی صدای خودش به وجود آورده بود، کار خودش رو کرد. پدرش آهی کشید و گفت:

- پسرم، درسته که اون رفته و دیگه بین ما نیست، اما زندگی تو که تموم نشده! چرا اینطوری دنیا رو واسه خودت جهنم کردی؟

- دقیقا واسه همینه که به این سفر نیاز دارم. روانپزشکی که ایشون به زور منو برد پیشش...

در حالی که به جیسونگ که کنارش روی مبل تو سکوت مطلق نشسته بود چشم غره میرفت ادامه داد:

- گفت اینکه یه مدت برم و از همه چی دور باشم کمکم میکنه خودم رو پیدا کنم، مگه شما همینو نمیخواید؟

- آخه یک سال؟

خواهرش پرسید.

جیسونگ به جای چانگبین جواب داد:

- نه خب... دقیقا قرار نیست که یک سال طول بکشه... ممکنه که زودتر از اینا به نتیجه‌ برسه و برگردیم، اما خب نهایتا یک سال طول میکشه...

بعد از اینکه نگاه خیره‌ی خانواده‌ی چانگبین رو روی خودش دید، با استرس پاهاشو جا به جا کرد و گفت:

- البته به نظر منم ایده‌ی احمقانه‌ایه.

چانگبین با اخم به جیسونگی که مثلا قرار بود اینجا کمکش کنه تا خانوادش رو راضی کنه نگاه کرد و گفت:

A Catastrophic Mania (Persian)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang