EP39

236 53 8
                                    

سهون کتش رو که کثیف شده بود از تنش در آورد و روی صندلی عقب گذاشت و بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد. بکهیون ناخواسته زیر چشمی نگاهش کرد تا مطمئن بشه آسیبی ندیده .ازینکه بعد از کاری که باهاش کرده بود براش نگران شده هوفی کرد. به هر حال سهون توی این وضعیت نجاتش داده بود و مجبور بود تشکر کنه. زیرلب زمزمه کرد:

-ممنونم

از گوشه چشم متوجه سهون شد که لحظه ای نگاهش کرد و دوباره به رو به رو نگاه کرد. سهون نفسشو بیرون داد و کلافه گفت:

-چرا با بادیگارد اینور اونور نمیری ؟

بکهیون سوالی نگاهش کرد. سهون دوباره ادامه داد :
-با وضعیتی که بوجود اومده اصلا صلاح نیست تنهایی بیرون بری. دیدی که چجوری منتظرن تا از یه جا خارج بشی.
بکهیون در حالی که با اخم بیرونو نگاه میکرد گفت:

-نیازی ندیدم.

-ینی چی که نیاز ندیدی ؟با کی لج میکنی ؟
-ینی همین که گفتم. این وضع زیاد طول نمیکشه .
سهون  برخلاف میلش دیگه چیزی در این مورد نگفت و در سکوت رانندگی کرد. ده دقیقه ی بعد یک کافه رسیدن.

رو به روی هم نشسته بودن و هر دو کمی معذب بودن.بکهیون حالا که به صورت سهون دقت میکرد متوجه یه زخم کوچیک که کنار لبش خون مرده شده بود شد اما چیزی در موردش نگفت
 وقتی با گذشت دقیقه ای سهون در حالی که سرش پایین بود حرفی نزد و فقط با دستهاش زیر میز ور رفت بکهیون گفت:

-برای چی میخواستی منو ببینی ؟

سهون سرشو بلند کرد و گفت:
-فکر نمی کردم یه روز با همچین لحن سردی باهام حرف بزنی
بکهیون پوزخندی زد و گفت:

-سهون تو سالهاست داشتی برای زمین زدن من نقشه میکشیدی انتظار داری باهات چطور برخورد کنم؟ همین که حتی حاضر شدم باهات حرف بزنم هم زیادیه.

-برای زمین زدن تو نبود...
-چه فرقی داره ؟ من یا پدرم ..در هر صورت هر دومون نابود میشدیم. در ضمن رفیقت مطمئن شد به صورت شخصی و انحصاری از منم انتقام بگیره. غیر از این اینه ؟

سهون به تندی گفت:
-من به هیچ عنوان از اینکه چانیول میخواد بهت نزدیک شه خبر نداشتم –
وقتی پیش خدمت برای گذاشتن نوشیدنی هاشون روی میز نزدیک شد سهون حرفشو قطع کرد. آهی کشید و تکیه داد. بکهیون زیر لب از پیش خدمت تشکر کرد .وقتی اون رفت سهون دوباره شروع به حرف زدن کرد:

-وقتی بچه بودم ، زمانی که رفتم پیش دبستانی یجورایی فهمیده بودم زندگیم با همه ی هم سن و سالام فرق داره .تقریبا همه یه پدر و یه مادر داشتن که گاهی میومدن مدرسه دنبالشون و احتمالا چند تایی هم خواهر و برادر .یه خانواده ی عادی که  دوستشون داره.
اما وضعیت من متفاوت بود. هیچ پدر و مادری نداشتم. توی یه عمارت بزرگ زندگی میکردم و یه مرد ثروتمند قیمم بود که کارهای تحصیلیمو به کارمندش سپرده بود و مسئولیت بزرگ کردنم به عهده ی یه دایه میانسال بود و پسر کوچولوی اون مرد هم با من بزرگ میشد. اما نه دایه ی میانسال مادرم بود نه اون پسر کوچولو برادرم بود و من حق نداشتم زیاد بهشون نزدیک بشم یا اینکه انتظار داشته باشم همیشه کنارم باشن. هر چی بزرگتر میشدم بیشتر اینا رو درک میکردم و مرد ثرومند هم بیشتر و بیشتر سعی میکرد این چیزا رو بهم یادآوری کنه .درسته که گاهی وقتا وقتی همکلاسیامو میدیدم که مادر یا پدرشون دنبالشون میاد ، وقتی میدیدم چجوری مورد توجه و محبت خانواده شون قرار میگیرن حسرت زندگیشونو میخوردم ، اما در واقع دلم نمیخواست جای اونا باشم.هیچ وقت از کسی که بودم ناراضی نبودم .چون می تونستم هر روز پسر کوچولویی رو ببینم که از وقتی خودمو شناختم دوستش داشتم و تنها نقطه ی روشن زندگیم بود.

April Fool's Day (دروغ آپریل)Where stories live. Discover now