EP31

315 69 9
                                    

قبل خوندن وت بدید 🌹
***
در مدتی که بکهیون در کنار چانیول، سهون ، کای و کیونگسو بشقابشو از میز طویل سلف سرویس پر از غذا می کرد ، از نگاه کردن به سهون اجتناب کرد. برنامه ش این بود که شامشو یه گوشه ی ساکت کنار چانیول بخوره اما همین که میخواستن با بشقابشون از میز فاصله بگیرن ، یکی از پسرهای آقای شین به اسم جهیون و دختر یکی از رئیس ها به اسم هه می جلوشونو گرفتن و با اصرار زیاد از هر چهار نفرشون خواستن موقع شام کنار اکیپ اونها بشینن. هه می که اول مهمونی چشمش سهونو گرفته بود ، با دیدن سهون کنار اونها ، از سهون هم دعوت کرد که بهشون ملحق شه. سهون اولش مودبانه دعوتشو رد کرد اما هه می عملا مچ دست سهونو گرفته بود و به سمت گوشه ی سالن که ده یازده دختر و پسر همسن و سال بکهیون دور هم روی مبلمان  نشسته بودن برد.
وقتی بکهیون کنار چانیول روی مبل جا گرفت و بشقابشو روی پاش گذاشت جهیون با لبخند با نشاطی گفت:
-بالاخره تونستیم بیون بکهیون رو حداقل تو جشن تولد خودش ببینیم.
هیون وو ، پسر دوم آقای هان گفت:
-بک و کای شما دوتا هیچ وقت تو مهمونیا و دور همیای ما شرکت نمیکنین. کیونگسو گاهی وقتا بهمون ملحق میشه .بک بگو ببینم امسال ایده ی تولدت مال کی بود ؟
بکهیون نگاهی به چانیول انداخت و گفت:
-چانیول پیشنهادشو داد.
هیون وو نگاه کنجکاوی به چانیول انداخت گفت:
-اوه تعریف چانیولو زیاد از دوستهای پدرم شنیدم. خوبه که بالاخره دیدیمت چانیول. من هیون وو ام. ازین به بعد تو هم تو مهمونیامون دعوتی!
چانیول لبخندی زد و گفت:
-ممنونم.خوشبختم هیون وو.
هه می که نگاه کنجکاوش به سهون بود رو به بکهیون گفت:
-بکهیون دوستتو بهمون معرفی نمی کنی؟ فک نکنم قبلا دیده باشمش.
بکهیون نگاهی به هه می و سهون که با غذاش ور میرفت انداخت و گفت:
-اوه ، آره ...اوه سهون دوستمه...
هه می با خوشرویی دستشو به سمت سهون دراز کرد و گفت:
-من کیم هه می ام  .از آشناییت خوشبختم سهون. ازین به بعد علاوه بر چانیول تو هم به مهمونیامون دعوتی.
سهون بدون حرف با دختر دست داد و مودبانه سر تکون داد. بکهیون تقریبا مطمئن بود نه خودش و کای و نه چانیول و سهون قرار نبود تو مهمونیای اونها شرکت کنن. وقتی سنش کمتر بود هر هفته این بچه ها رو میدید اما وقتی رفت دانشگاه کم کم ارتباطشو باهاشون کمتر کرد. توی نیم ساعت بعدی که مشغول غذا خوردن بودن ، همه شون از هر دری صحبت کردن. در مورد مهمونیایی که قرار بود بدن ، شرط بندیهایی که قرار بود بکنن و هزار چیز مزخرف دیگه ای که بکهیون علاقه ای به شنیدنشون نداشت.
بعد از شام ، چانیول چند دقیقه بکهیونو تنها گذاشت تا بره دستشویی. کای و کیونگسو هنوز کنار جمع هیون وو و بقیه نشسته بودن. بکهیون از روی مبل بلند شد و خواست سمت دیگه ای بره که سهون هم بلافاصله بلند شد و با گرفتن مچ دستش متوقفش کرد. بکهیون سرشو برگردوند و سوالی به پسر قد بلند تر نگاه کرد. سهون گفت:
-نباید امشب حرفی بزنی
بکهیون دهنشو باز کرد که چیزی بگه اما سهون با لحن مصممی ادامه داد:
-من خودم یه نقشه دارم. خودم می دونم باید چیکار کنم.
بکهیون با تعجب گفت:
-چی ؟
سهون به اطراف نگاهی انداخت. همه گرم گفت و گو بودن و کسی بهشون توجه نداشت. با صدای آهسته تری گفت:
-میخوام بدون اینکه آسیبی ببینی از حقم دفاع کنم اما اگه امشب حرفی بزنی، دیگه نمی تونم کاری بکنم. پس امشب حرفی نزن.
سهون اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب بکهیون بمونه مچ دستشو ول کرد و عقب رفت . دقایقی بعد که بکهیون توی فکر فرو رفته بود کیک دو طبقه ی تولدشو با میز چرخدار آوردن. بعد از اون بکهیون کنار پدرش که روی پله ی دوم سالن ایستاده بود رفت و به مهمونها که منتظر صحبت هاش بودن نگاه کرد. چانیول که از دستشویی برگشته بود کنار مدیرها ایستاده بود. کای و کیونگسو کنار پدرو مادرشون ایستاده بودن و سهون کمی عقب تر از همه به یکی از میزها تکیه داده بود .بکهیون صداشو صاف کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-از همتون ممنونم که امشب به جشن تولدم اومدین...میخوام امشب یه نکته ی مهمی رو بهتون بگم
بکهیون نگاهش با سهون تلاقی کرد و سهون سرشو به چپ و راست تکون داد. بکهیون لبهاشو خیس کرد و ادامه داد:
-همه ی مدیرانی که امشب به مهمونی من اومدن از شرکای نزدیک گروه بیون هستن. امیدوارم در آینده هم بتونیم با هم بهترین همکاری ها رو داشته باشیم و آینده ی درخشانی رو برای کشورمون رغم بزنیم .
صدای دست زدن مهمونها بلند شد. بکهیون نفسشو بیرون داد. سهون از همونجایی که ایستاده بود براش سر تکون داد. چانیول با لبخند دلگرم کننده ای براش دست میزد. چند دقیقه ی بعد درحالی که مهمونهای جوون تر براش تولدت مبارک رو میخوندن بکهیون بعد از اینکه آرزو کرد کیک تولدشو فوت کرد و دوباره صدای دست زدن ها بلند شد و مهمونها یکی یکی کادوهاشون رو روی میزی که خدمتکارها برای هدایا آورده بودن گذاشتن و بکهیون یکی یکی ازشون تشکر میکرد. پشت سر خانواده ی هان، سهون جعبه ی مشکی رنگ بزرگی رو روی میز گذاشت و به سمت بکهیون برگشت :
-تصمیم درستی گرفتی.
بکهیون نمیخواست اعتراف کنه اما از  اینکه مجبور نشده نبود همین امشب آرامش زندگیشو با دستهای خودش خراب کنه خوشحال بود و یجورایی از سهون ممنون بود. زیرلب گفت:
-نقشه ت چیه؟
سهون گفت:
-به موقعش میفهمی.
نگاهی به پشت سرش و افرادی که منتظر بودن تا هدیه شون رو روی میز بذارن انداخت و بعد دوباره به بکهیون نگاه کرد و گفت:
-تولدت مبارک
بکهیون لبخند کمرنگی زد. باعث ناراحتیش بود که کمی قبلتر سهون مجبور شده بود اونو درحال بوسیدن چانیول ببینه اما درموردش کاری نمی تونست بکنه .فقط گفت:
-از هدیه ت ممنونم ...و اینکه اومدی
سهون لبخندی زد و بعد از خداحافظی زیرلبی از جمع شلوغ فاصله گرفت و وقتی بقیه برای دادن کادوهاشون جلو اومدن بکهیون از بالای شونه هاشون دید که سهون از در خروجی بیرون رفته . وقتی آخرین نفر هم کادوشو روی میز گذاشت و رفت صدای بمی کنار گوش بکهیون گفت:
-فکر کنم الان دیگه بتونیم جیم بشیم
بکهیون برگشت و صورت خندان چانیول رو دید و درحالی که پیشنهاد چانیول خیلی خوشحالش کرده بود گفت:
-فک نکنم مشکلی داشته باشه موقع رقص اینجا نباشیم. همین که تا آخرین لحظه ی کادو دادن اینجا موندم فراتر از انتظار خیلیاس
چانیول نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-پس توی ماشین منتظرتم.
بکهیون سر تکون داد و لبخندی زد. میون تمام نگرانی هاش وجود چانیول واقعا براش یه نعمت بود. نگاهی به کای و کیونگسو انداخت که داشتن با هه می و جهیون صحبت می کردن. بقیه براش مهم نبودن اما ازینکه اون دوتا رو بی خبر تنها بذاره حس بدی داشت. ولی از طرفی هم میترسید اگه الان برای خداحافظی نزدیکشون بره ، جهیون و هه می معطلش کنن پس فقط بدون اینکه جلب توجه کنه سمت در خروجی رفت و از در خارج شد.

April Fool's Day (دروغ آپریل)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora