EP29

307 64 17
                                    

توی آینه ی قدی اتاق ، سرتا پای خودشو برانداز کرد. کت و شلوار زغالی تیره ، جلیقه ی نوک مدادیش و پیراهن سفید زیرش به خوبی باهم ست شده بودن. موهای مشکی رنگشو به طرز برازنده ای بالا زده بود.  کشوی کراوات هاشو باز کرد و چند ثانیه با دقت نگاه کرد تا چیزی که دنبالش بود رو پیدا کنه. کراوات زرشکی رنگی رو انتخاب کرد و دور گردنش بست و هارمونی گرم و دوستنداشتنی لباسهاش باعث شد لبخند کمرنگی بزنه.
کفشهای قهوه ای مردونه ای که کنار تختش آماده گذاشته بود رو پوشید و دوباره توی آینه خودشو نگاه کرد. دیگه آماده بود.
نگاهی به ساعت دیواری انداخت که 8 و نیم عصر رو نشون میداد و به این معنی بود که وقت پایین رفتنه. قبلا ها هم قانون جشن تولدای تجملاتیش همین بود. اگر مهمونی ساعت 8 شروع میشد بکهیون باید ساعت 8 و نیم وارد سالن میشد و نباید از همون ابتدا به استقبال مهمونها میرفت. با اینکه بکهیون همیشه به ذهنش میسپرد اما پدرش این دفعه هم یادآوری کرد. بکهیون پوزخندی توی آینه به صورت خودش زد .احتمالا امشب آخرین شبی بود که پدرش به عنوان یکی از پرنفوذ ترین مردان کره ی جنوبی زندگی میکرد. اونم بعد از افشا گری پسر خودش. بکهیون نفس عمیقی کشید. دستهاش از دلهره کمی سرد شده بود. چند دقیقه دیگه توی اتاقش موند تا کاملا به خودش مسلط شه و بعد از اتاق بیرون رفت و صداهایی که از پایین میومد لحظه به لحظه بیشتر میشد. درحالی که از پله ها پایین میرفت به سالنی که کم کم نمایان میشد نگاه کرد. پدرش به 150 نفر دعوتنامه داده بود و به نظر میرسید تا الان حداقل نصف مهمونها رسیده بودن. مردها و زنهایی که لباسهای فاخر و زیبا پوشیده بودن و چند تا چند مشغول حرف زدن و خوردن و نوشیدن بودند . گوشه ی سالن میز طویلی از خوراکی هایی بود که جینا و آجوما تدارک دیده بودن و بقیه ی خدمتکارهایی که برای اون شب اومده بودن با لباسهای فرم و سینی به دست توی سالن می چرخیدن و با نوشیدنی از مهمونها پذیرایی میکردن.
بکهیون همینطور که از پله ها پایین میومد توجه عده ای از مهمونها بهش جلب شد .وقتی یکی از دخترهای آقای چا از بالای شونه ی پدرش برای بکهیون دست تکون داد ، بکهیون در جوابش لبخند زد و سر تکون داد اما لحظه ای بعد با نگاهش دنبال شخص دیگه ای گشت که از ابتدای ورودش به سالن دنبالش میگشت و بالاخره پیداش کرد..
به نظر میرسید چانیول مدتیه داره نگاهش میکنه منتهی سالن بزرگ تر و شلوغ تر از اون بود که بکهیون در نگاه اول متوجه چانیول بشه.دوست پسرش با کت و شلوارو پیراهن مشکی و کراوات نقره ای زیر چلچراغ سالن از همیشه خوش قیافه تر به نظر میرسید. بکهیون درحالی که سعی میکرد به سمت چانیول راهشو باز کنه توی راهش به چند نفری که جلو اومده بودن تا باهاش صحبت کنن و تولدشو تبریک بگن سلام کرد و خوش آمد گفت و قبل از اینکه کسی بتونه معطلش کنه به سمت چانیول رفت.وقتی در دو قدمی هم قرار گرفتن چانیول بلافاصله چیزی نگفت. بکهیون که سکوت چانیول رو دید زیرلب گفت:
-خوش اومدی
-فوق العاده شدی
چانیول بعد از چند لحظه مکث و نگاه کردن به سرتا پای بکهیون اینو گفت .بکهیون که احساس میکرد صورتش کمی داغ شده به اطراف نگاه کرد تا وانمود کنه در حال چک کردن اینه که کسی صدای چانیولو شنیده یا نه. اما با صدای صحبت ها و وموسیقی ای که پخش میشد مشخص بود کسی حواسش به مکالمه ی اون دو نیست.به نظر میرسید چانیول انقدر محو نگاه کردنش شده که قصدی برای طولانی کردن مکالمه شون نداره.برای همین بکهیون تصمیم گرفت قبل از اینکه توسط پدرش به سمت مهمونها کشیده بشه خودش مکالمه با چانیول رو طولانی تر کنه. خنده ی دستپاچه ای کرد و درحالی که یکی از دستهاشو توی جیب شلوارش میذاشت گفت:
-مهمونی شلوغی شده نه؟ حتما خیلیاشون تعجب میکنن که همچین جشن شلوغ پلوغی برای تولدم گرفتم.
چانیول کمی نزدیک تر اومد و گفت:
-از اینکه ببینی چقد شلوغ تر میشه شوکه میشی. فقط امشب پسر خوبی باش و وقتی بهت درخواست رقص دادن مودبانه رد کن.
بکهیون خندید. می دونست بعد از بریدن کیک وقت رقص های دونفره ست و خیلی از دخترهای مهمونی دوست داشتن باهاش برقصن .اما ظاهرا چانیول هم اینو میدونست.بکهیون با پوزخند گفت:
-تو آدم پر تناقضی هستی یول. خودت دلت میخواست منو تو مرکز توجه همه ببینی و الان ازینکه با کسی برقصم میترسی . نکنه ازین ایده ای که دادی پشیمون شدی؟
چانیول هم پوزخندی زد و گفت:
-البته که نه. هنوزم دوست دارم تو مرکز توجه ببینمت.اونم وقتی تمام توجهت مال منه و دستتو اینجوری گرفتم.
چانیول دست چپش رو توی دست راست بکهیون قفل کرد و درحالی که به جایی پشت سر بکهیون نگاه میکرد با نیشخند نامحسوسی گفت:
-شک ندارم خیلی دلشون میخواست جای من بودن نه؟
بکهیون نگاه سریعی به پشت سرش انداخت و چند تا از دخترها که از بچگی میشناختشون و میدونست وارث چه گروهایین رو دید که به نظر میرسید تا الان مشغول زیر نظر گرفتن بکهیون بودن و وقتی متوجه شدن بکهیون دیدتشون لبخند دستپاچه ای زدن و ازونجا دور شدن. بکهیون به سمت چانیول برگشت و با خنده ی نامحسوسی گفت:
-پس این ایده ت برای یه جشن تولد هیجان انگیز بود نه؟ پارک چانیول دوست داره با ریسک اینکه وسط کلی از آدمهای شرکت، رابطه ش با پسر رئیس لو بره یه جشن پر هیجان برای دوست پسرش بسازه هوم؟
چانیول با چشمهای شرارت بارش گفت:
-چی می تونم بگم عزیزم؟ فقط اینکه هیچی از این که انقدر خوب منو شناختی خوشحالم نمیکنه...این نشون دهنده ی علاقه ی عمیقیه که بهم داری
-هی شما دوتا اینجایید
قبل ازینکه بکهیون بتونه جوابی به حرف چانیول بده ، صدای کای مکالمه شون رو متوقف کرد که همین حالا همراه کیونگسو بهشون ملحق شده بود.بکهیون نگاهی بهشون انداخت و گفت:
-سلام کای ، کیونگسو
چانیول گفت:
-کی رسیدید؟
کیونگسو گفت:
-همین الان .وقتی با پدرم رسیدم کای با خانواده ش تو حیاط بودن ...تولدت مبارک بکی
-مرسی کیونگ
کای با قیافه ی متعجبی به بکهیون گفت:
-بک، چیشده که همچین تولدی گرفتی ؟ اگه با چشمهای خودم اسم تو رو توی دعوتنامه نمی دیدم باورم نمیشد مهمونی به مناسبت تولد توعه.آخه مامانم خیلی وقته موقع دعوتنامه گرفتن از مهمونهایی تشریفاتی به خودش زحمت نمیده به من بگه .اما این دفعه گفت نمی تونم تولد تو رو از دست بدم.
بکهیون به کای نگاه کرد که کت و شلوار سفید و فیتی پوشیده بود و مدام با کراوات مشکی رنگش درگیر بود و خنده ش گرفت. یادش نمیومد آخرین بار کی کای رو توی کت و شلوار دیده بود. درجوابش فقط شونه بالا انداخت و گفت:
-فقط واسه تنوع..خوشحالم اومدی
کای پوفی کرد و گفت:
-تنوع بی مزه ایه.وقتی می تونستی تو کلاب تولد بگیری چرا باید بین کلی آدم کسل کننده وایسی و بهشون لبخند بزنی ؟ به هرحال تولدت مبارک .بریم نوشیدنی برداریم ؟
کیونگسو گفت:
-باشه بریم
همون لحظه در ورودی باز شد و سهون وارد شد.با تیپ رسمی ای که زده بود  اونقدر جذاب شده بود که وقتی از جلوی همون دخترهایی که قبلا هم بکهیون رو زیر نظر گرفته بودن رد شد همشون سرشون رو برگردوندن تا دوباره پسر قد بلند غریبه رو ببینن و بعد مشخص بود دارن در گوشی از هم می پرسن اون پسر کیه..بکهیون نگاهی به چانیول، کای و کیونگسو انداخت و وقتی دید اونها متوجه اومدن سهون نشدن دوباره نگاهی به سهون انداخت و گفت :
-ببخشید بچه ها، من چند دقیقه دیگه برمیگردم.شما از خودتون پذیرایی کنید.
و بدون اینکه منتظر جوابشون بشه به سمت سهون که حالا بی هدف به سمت دیگه ی سالن میرفت راه باز کرد. بکهیون خوب به یاد داشت که دوشب پیش با قاطعیت به پدرش گفته بود یا سهون هم به تولدش دعوته یا اینکه روز تولدش توی مهمونی حاضر نمیشه و پدرش که میدونست با وجود مهمون هایی که از قبل دعوت شده بودن اگر بکهیون تهدیدشو عملی میکرد آبروریزی بزرگی بوجود میومد با اکراه و عصبانیت قبول کرد.
-سهون
سهون که پشتش به بکهیون بود با صداش برگشت و به بکهیون که در دو قدمیش ایستاده بود نگاه کرد.بکهیون با لبخند دستپاچه ای گفت:
-سلام
سهون دستشو توی جیبش گذاشت و با لبخند کمرنگی گفت:
-سلام بک. عجب تولدی گرفتی .
بکهیون نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-آره فک کردم بهتره امسال اینکارو بکنیم. ببین..میخوام باهات حرف بزنم.
سهون با تعجب سر تکون داد و گفت:
-باشه میشنوم.
بکهیون درحالی که هنوز به اطراف نگاه می کرد تا مطمئن شه پدرش اون دور و بر نیست گفت:
-اینجا نه.نمیخوام کسی بشنوه .بریم تو  هال پشتی.
قبل ازینکه سهون حرفی بزنه ، بکهیون خودش جلوتر به سمت راهرویی رفت که به اتاق هال میرسید و به محل اقامت خدمتکارها منتهی میشد و بکهیون میدونست الان کسی اونجا نیست چون همه ی خدمتکارها توی آشپزخونه یا درحال پذیرایی از مهمونها بودن و بهترین جایی بود که میتونست با سهون حرف بزنه .
وقتی به اتاق هال رسیدن بکهیون برگشت و سهون که دنبالش اومده بود روبه روش ایستاد و با اخم کمرنگی که روی پیشونیش نشسته بود گفت:
-جریان چیه بکی ؟
بکهیون که در تمام مدتی که به اینجا برسن پوست لبشو جویده بود لحظه ای با تردید به سهون نگاه کرد و گفت:
-من همه چیو میدونم سهون. آجوما بهم گفت...درباره ی اینکه تو بیون سهونی...درباره اینکه پدرم با پدرو مادرت چی کار کرده و-
حرفهای بکهیون با حرکت ناگهانی سهون که سریع انگشتشو جلوی لبهای بکهیون گرفت و با حالت هشیار به ورودی راهروی پشت سرش و درهای ورودی سمت دیگه نگاه کرد مبادا کسی نزدیکشون باشه و حرفهای بکهیون رو بشنوه و بعد به بکهیون نگاه کرد و با اخمی که پر رنگ تر میشد گفت:
-نباید بهت حرفی می زد
بکهیون با تعجب گفت:
-برای چی ؟ سهون تو تمام این مدت می دونستی و طوری وانمود کردی انگار هیچی نشده...چرا به من هیچی نگفتی ؟
سهون نفسشو فوت کرد و با کلافگی دستی تو موهاش کشید. آجوما به بکهیون گفته بود سهون بعد از شنیدن حقیقت شوکه شده بود و گریه می کرد ولی بعدش کاملا وانمود کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده .با به یاد آوردن حرف آجوما که گفته بود سهون از اتفاقی که ممکن بود بیفته میترسید بکهیون بازوی سهونو گرفت و با لحن مصممی گفت:
-امروز همه چیزو روشن میکنم. درست بعد از بریدن کیک به همه اعلام میکنم چه اتفاقی افتاده .
سهون چند لحظه چشمهاشو بست و انگار که فکری آزارش میداد گفت:
-تو اینکارو نمی کنی بک
-نیاز نیست بترسی سهون. وقتی تمام آدمایی که اینجان مسئله رو بفهمن پدرم جرئت نمیکنه بلایی سرت بیاره .مطمئنم حداقل یه خبرنگار امشب میاد اینجا و وقتی جریانو بفهمه ممکنه همین امشب پدرمو مستقیم ببرن زندان
سهون با خشم بهش توپید:
-پس برای همین این مهمونی مسخره رو راه انداختی و منم بین این آدما دعوت کردی ؟  فکر میکنی اگه حرف بزنی  برای خودت چه اتفاقی میفته ؟
سهون  صورتشو نزدیک تر آورد و با از بین دندونهای به هم قفل شده گفت:
- فکر میکنی بعدش خودت توی خطر نمی افتی ؟ مردم شروع به سوال کردن ازت نمی کنن که این چیزا رو از کجا میدونی ؟ یا اگه تا الان میدونستی چرا حرفی نزدی ؟ احمقی؟ فکر کردی اگه پدرت بیفته تو آتیش تو هم باهاش نمی افتی ؟
بکهیون به صورت سهون و چشمهاش که از همیشه تیره تر بودن خیره شد ، قبل ازینکه حرفی بزنه سایه ای از سمت چپش دیده شد و وقتی روشو برگردوند پدرشو دید. تو هفته ای که گذشته بود غیر از زمانهای ضروری از پدرش کاملا دوری کرده بود و حالا پدرش اینجا بود و در حالی که سعی میکرد موقع نگاه کردن به پسرش کنار سهون جلوی اخمشو بگیره گفت:
-همه دارن دنبال تو میگردن. تو اینجا چیکار میکنی ؟ مهمونهای جدید رسیدن
بکهیون شونه ی سهونو ول کرد و درحالی که نفس حبس شده ش رو بیرون میداد گفت:
-الان میام.
صورتشو به سمت سهون برگردوند و با صدایی که فقط سهون بشنوه گفت:
-بسپارش به من سهون
قبل ازینکه سهون حرف دیگه ای بزنه پشت سر پدرش به سمت سالن اصلی راه افتاد.
***
وت و کامنت فراموش نشه

April Fool's Day (دروغ آپریل)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora