تقه ای به در اتاق زد و کمی مکث کرد .چون جوابی نشنید ، در رو کامل باز کرد و داخل رفت .بکهیون به اتاقی که ظاهرا خالی بود نگاهی انداخت .سرویس خواب طلایی قهوه ای اتاق که شامل تختخواب دو نفره ،صندلی جلوش ، پاتختی و میز توالت بود با سلیقه ی تمام چیده شده بودند .مشخص بود که سلیقه ی زنانه ی جینا در دکوراسیون اتاق خواب اصلی به کار رفته . نگاهش به در تراس افتاد که باز بود و پرده ی سفیدی مانع دیدن بیرون تراس میشد .براش مسلم بود که چانیول اونجاست .با تردید پرده رو کمی کنار زد تا بتونه وارد فضای کوچیک تراس بشه .موجی از خنکی و رطوبت به گونه هاش برخورد کرد و صدای بارون تشدید شد.خدا رو شکر می کرد که تیشرتش آستین بلنده و برای هوای بیرون نازک نیست .
چانیول که گوشه ی تراس ایستاده بود متوجه اومدن بکهیون شد. بدون اینکه بدنش رو که به نرده ها حائل کرده بود حرکت بده، بهش نگاه کرد .بکهیون که حس می کرد باید حرفی بزنه با دستپاچگی گفت :
-با بقیه فیلم نگاه نکردی .
تازه نگاهش به سیگار توی دست چانیول افتاد و لیوان ویسکی خالی ای که کنار بطریش روی یک مینی بار در بسته ، گوشه ی دیوار تراس بود و بکهیون رو ناخودآگاه به این فکر انداخت که چقد کای دنبال مجموعه مشروبهای گرون قیمت و قدیمی جونسو گشته بود غافل ازین که همشون اینجاست.صدای خنده ی کوتاه چانیول ،نگاهشو از مینی بار به چشمای پر نیشخند چانیول برگردوند که در همون حال گفت :
-روز اول از اینکه پرتت کنم پایین می ترسیدی .حالا با پای خودت اومدی اینجا ،اونم توی تراس اتاقم؟ نا پرهیزی نکردی کوچولو؟
بکهیون که آپشن حاضرجوابیش پشت دستپاچگی ای که توضیحی براش نداشت گم شده بود ،فقط تونست من و من کنه و نهایتا گفت :
-من ...خب...می خواستم حرف بزنم ..در واقع -
چانیول با کنجکاوی و اخم به بکهیون نگاه کرد و بعد از اینکه سیگار کوچک شده شو توی جا سیگاری روی مینی بار خاموش کرد کاملا به سمتش برگشت و جدی پرسید :
-اومدی چی بگی ؟
بکهیون از صبح تا حالا برای پرسیدن این سوال دنبال فرصت بود ولی حالا که توی موقعیتش قرار گرفته بود متوجه شد حرف زدن براش سخت شده .
لحن چانیول مثل تمام شبهایی که تو مهمونیای مختلف باهاش حرف میزد دیگه سرد و مغرضانه نبود و در واقع با کنجکاوی به بکهیون نگاه می کرد .اما وقتی سکوت بکهیون رو دید روشو دوباره برگردوند و گفت :
-اگه کاری نداری برو بیرون
-چرا دیشب اون حرفو زدی ؟
بکهیون جرئتی که به طرز عجیبی با رو به رو شدن با چانیول تحلیل رفته بود رو جمع کرد و این رو پرسید .بهر حال تا اینجا نیومده بود که مثل احمق ها من من کنه .
چانیول با مکث کوتاهی نیمه راه برگشت سمتش و پرسید :
-کدوم حرف ؟
بکهیون نفسشو بیرون داد و در حالی که کمی پایین تر از چشم های چانیول رو نگاه می کرد گفت :
-اینکه شبیه هم نیستیم .از کجا فهمیدی من به چی فکر می کنم ؟
چانیول متعجب از اشاره ی بکهیون خنده ی نا باوری کرد و گفت :
-تو واقعا فوق العاده ای بیون بکهیون .
چانیول نگاهی به واکنش بکهیون انداخت .حتی به خودش زحمت برگشتن به سمت بکهیون هم نداد و در همون حال که آرنج هاش رو نرده ها بود با پوزخند ادامه داد :
-من فکرتو نخوندم بچه.مگه من علم غیب دارم که فکر آدما رو بخونم ؟ اونم بچه ی ساکت و مرموزی مثه تو رو. ولی میگم فوق العاده ای چون همین الان دست خودتو رو کردی .
حالت نگاه بکهیون مثل کسی بود که به دنبال هدفی مدتها دویده ولی وقتی به مقصد رسیده هیچی اونجا نبود ...بکهیون نفس عمیقی کشید و چشمهاشو بست و دوباره باز کرد ...با خودش فکر کرد : تو همیشه انقدر احمق بودی بکهیون ؟
نمی خواست بذاره چانیول با این حرفها بیشتر خودش رو سرگرم و بکهیون رو دچار کمبود اعتماد به نفس کنه .چیزی که عجیب هم بود ، چون بکهیون به راحتی اعتماد به نفسشو از دست نمیداد .پس سعی کرد از شخصیتش محافظت کنه و فقط گفت :
-میرم استراحت کنم.فعلا.
همین که به سمت در تراس برگشت چانیول بالاخره از نرده ها فاصله گرفت و گفت :
-تا الان که داشتی استراحت می کردی .حالا که جرئت بخرج دادی و تا اینجا اومدی باید جوابتو بگیری و از اون مهم تر حرفای خودمم بشنوی .
بکهیون که هر لحظه بیشتر از اینجا اومدنش پشیمون میشد ، سعی می کرد حرصش که در واقع از خودش بود رو توی لحنش نشون نده. با صدای بلند گفت :
-سوال من احمقانه و مسخره و بی معنی بود چانیول شی و شاید اگه امروز بارون نمی بارید و انقد بیکار تو ویلا نمی چرخیدم انقدم فکرای احمقانه به سرم نمی زد .پس بهتره فراموش کنم این مکالمه اصن اتفاق افتاده و برم با کای و کیونگسو بقیه فیلمو بیینم و تو رو تنها بذارم
چانیول که در اون فاصله متفکرانه بهش خیره شد بود با لحنی پرسشگر گفت :
-می دونی من چه جوری موفق شدم توی شرکت عمران شما استخدام بشم ؟
بکهیون به وضوح از سوال بی ربط چانیول جا خورد .اصلا انتظار نداشت چانیول در جواب حرفهاش موضوع بی ربطی رو پیش بکشه که بکهیون هیچ وقت بهش فکر نکرده بود .شونه بالا انداخت و گفت :
-چمی دونم .حتما کارت خوب بوده .الان این چه ربطی به حرف من داشت ؟
چانیول اینبار پوزخند تلخی زد و ظاهرا یاد خاطراتش افتاد .چون به منظره ی بارونی سرسبز روبه روش چشم دوخت و گفت :
-شرکت عمران بیون برای هم رده های من یه آرزوی محال هم نبود .هم کلاسیای من حتی نمی تونستن از برندهای نوپا پروژه بگیرن.آخه کسی به یه دانشجو اعتماد نمی کنه .اما من بلند پرواز بودم. نمی خواستم تا آخر عمرم هشتم گروی نهم باشه و نتونم حتی یه ماشین خوب برای خودم بخرم . اما برندهای کوچیک انتخاب من نبود چون امکان ترقی توشون وجود نداره .باید جا پامو محکم می کردم پس اول اعتماد استادما جلب کردم .وقتی نمره های عملیت بالا باشه و خوش فکر باشی اساتید به بازار کار معرفیت میکنن. شرکتی که من بهش معرفی شدم آینده خوبی داشت .سعی کردم حتی مدتی رایگان براشون پروژه های کوچیک و بزرگ بگیرم تا فقط کارمو ببینن و اعتماد کنن بهم پروژه های آینده دار تر بدن . کم کم اعتمادشون جلب شد و استخدامم کردن اما حدس بزن چی ؟ متوجه شدن من زیر بار زورگوییشون نمیرم ! اونا چه اهمیتی میدادن که من فقط سه ساعت در شبانه روز می خوابم ؟ وقتی اشتیاقم برای کارو دیدن سعی کردن ازم به نفع خودشون سوء استفاده کنن و با دستمزدی که نصف حق واقعیمم نبود استخدامم کردن و حتی درخواستم برای پروژه های اجرایی رو رد کردن . میخواستن تا آخر عمرم یه کارمند ساده بمونم که حقوقش به سختی کفاف زندگیشو میده .حتی دلم نمی خواست برای بهتر شدن شرایطم به استاد معرفم رو بندازم که عموی رئیس اون شرکت بود .تا همون جاشم استادم از مهارتم خوشش اومده بود که معرفیم کرد وگرنه نه اون اهل پارتی بازی بود نه من خوشم میومد از کسی ترحم بخرم .چند وقتی بخاطر اینکه پول جراحی زانوی بابام جور بشه این وضعو تحمل کردم . مفاصل زانوش باید عمل میشدن .آخه اون بازنشسته ی ارتشه و حقوق خودش کفاف مخارج همچین عملی رو نمیداد .این بود که یه مدت کم خوابی و کار زیادو تحمل کردم .سخت بود .اونم برای جوونی که حتی هنوز فارغ التحصیل نشده .
به اینجا که رسید نفسی تازه کرد .نگاهی به بکهیون انداخت و وقتی دوباره چشم به افق دوخت گفت :
-میتونم بگم گروه بیون برام خوش شانسی آورد. بعد از عمل موفقیت آمیز بابام و برگشتن سلامتیش ،خیالم از بابتش راحت شد و ازون شرکت بیرون اومدم .هرچند بعضی درسهای بی اهمیت تر رو به خاطر کمبود وقتها و بی خوابیام فقط نمره قبولی گرفته بودم اما کارنامه م در کل امیدوار کننده بود و ازون مهم تر رزومه ی کاریم درخشان بود .هنوز نگرانیامو داشتم ، اما تصمیم گرفتم شانسمو توی شرکت بیون امتحان کنم و آینده مو تضمین کنم .کسی که ازم مصاحبه کرد پدرت بود که علاوه بر سهامدار اصلی ، مدیر عامل بخش عمران بود . بعد از یه هفته ی پر انتظار بهم زنگ زد و گفت قبول شدم و مطمئنه می تونم آینده ی درخشانی برای گروه بیون بسازم.
چانیول مکث طولانی ای کرد و بکهیون همچنان در سکوت منتظر بقیه ی حرفهای چانیول بود و در این مدت به چیزهایی که شنیده بود فکر کرد که همشون براش تازگی داشت .اون از قبل می دونست چانیول باهوش و بلند پرواز و همینطور سختکوشه .وگرنه به دست آوردن اعتماد مرد سرسختی مثل بیون کانگ هیون کار هر کسی نبود .اما از طرفی بکهیون فکر می کرد چانیول پسر یکی افراد موفق و متمول سئوله و مثل خودش نازپرورده بوده، چون پدرش هیچ وقت حرفی از خانواده ی چانیول توی خونه به میون نیاورده بود و بکهیونم به خودش زحمت پرسیدن نداده بود .حالا که فهمیده بود زود قضاوت کرده و حتی تحت تاثیر داستان زندگی چانیول قرار گرفته بود از خودش حتی بیشتر از زمانی که اون سوال رو پرسیده بود خجالت کشید .صدای چانیول که دوباره رو به بکهیون ایستاده بود از فکر درش آورد .
-حرف دیشبم بخاطر همین بود بکهیون .ما شبیه هم نیستیم .و اینکه میگی چیشد که ذهنتو خوندم -
بکهیون می دونست برای انکار کردن خیلی دیره .اما چانیول منتظر جواب بکهیون نموند .حالا که صحبت از دوران سختش تموم شده بود، با پوزخند همیشگیش که مختص حرف زدن با بکهیون بود گفت:
-از وقتی پدرت و بقیه ی اعضای هیئت مدیره کم کم منو به عنوان دستیار مدیر عامل عمران و سهامدار اصلی شرکت ،به مهمونیهای تجملاتی شون راه دادن ، خودمو با شرایط جدید وفق دادم و نهایتا با تو آشنا شدم . پسر رئیس که پدرش براش آرزوههای بزرگ داره و خیلی دلش میخواد من باهاش صمیمی بشم .خب باید بهم حق بدی که خیلی برای اینکار مشتاق نبودم.چون برداشتم این بود که اوه شت! این بچه یه پرنس لوس و ننره که تمام چیزهایی که من برای داشتنشون جنگیدم رو از زمانی که نطفه ش بسته شده داشته و آخرشم تمام این امپراطوری مال خودشه. چرا من باید باهاش دوس شم تا اون که هیچ کار مفیدی تو این دنیا نکرده از بالا به پایین بهم نگاه کنه ؟ از انتظار نا بجای رئیسم بدم اومد. کینه ی شخصی ازت نداشتم ولی چون نمی تونستم رو حرف پدرت حرف بزنم باهات هم کلام میشدم و خب ، از اذیت کردنت سرگرم میشدم .تا اینکه یه روز بهم گفت پسر عزیز کرده ش می خواد بره مسافرت و ازم میخواد مراقبش باشم .باور کن از فرصتی که گیرم اومده تا هم استراحت کنم هم استرس کاریمو رو پسر لوس رئیس خالی کنم استقبال کردم .
بکهیون باورش نمیشد چانیول داره به اینکه از اذیت کردن بکهیون لذت می برده اعتراف می کنه و از اون مهم تر خودش حتی دیگه از این موضوع عصبانی هم نیست.چانیول در حالی که نزدیک تر میشد و کم کم لحنش عوض میشد با لبخند بزرگ تری گفت :
-اما همه چیز اون طوری که میخواستم پیش نرفت .دیروز -نه حتی قبل تر ازون ! از زمانی که زندگیتو از چشم انداز نزدیک تری دیدم فهمیدم اون قدرها هم که فک می کردم فان نیست .وارث گروه بیون بودن رویای همه ی آدمای اون بیرونه اما اینکه کل زندگیت تو محدودیت باشه با اون رویا فاصله داره .زمانی که پدرت با افتخار از موفقیتهای فردیت تو زمینه های مختلف می گفت و به خصوص وقتی توی مسافرت شناختمت، با اون بچه پولدار مغرور و بی خاصیتی که تو ذهنم ساخته بودم خیلی فاصله داشتی... تو شبیه منی .همونقدر جنگجو و ماجرا جو .فقط با سرگذشت متفاوت .
بکهیون با دهان نیمه باز به چانیول نگاه می کرد که فاصله ش با بکهیون به دو وجب رسیده بود.بکهیون که نمی دونست در کشمکش پردازش اون حجم از اطلاعات جدید باشه یا احساس انقباض درونی که اونهمه نزدیک ایستادن چانیول تو اون فضای نه چندان بزرگ بهش میداد .بی اختیار با بهت پرسید :
-پس اینکه دیشب گفتی من و تو شبیه هم نیستیم و نباید دنبال شباهت بگردم و این حرفا چی؟
چانیول با پوزخندی که انگار به خودش زده بود گفت :
-حتما می تونی الان برداشت کنی که داشتم انکار می کردم .چون فکر می کردم نشدنیه .اما حالا که بهش فک می کنم میشه روش تجدید نظر کرد .
بکهیون نگاهش توی چشمهای چانیول در نوسان بود و پرسید :
-چی نشدنیه ؟
چانیول با زیرکی گفت :
-ایده ی باهم بودنمون . به هر حال من می دونم تو گی هستی .
نگاه گنگ بکهیون اینبار پر از اخم شد و به سرعت از خودش دفاع کرد :
-من تا حالا با هیچ پسری رابطه نداشتم.من فقط دوس دختر داشتم. بابامم از تک تک اون رابطه ها خبر داره .نمی فهمم این حرفا رو از کی شنیدی ولی نمی تونی این مزخرفاتو به کسی بگی !
چانیول سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-بی خیال .حتی نمی تونی انکارش کنی . من قصد چغولی کردن نداشتم که اینجوری گارد میگیری بچه جون . اون اوایل رئیس بیون تو یکی از مهمونی هایی که تو رو نیاورده بود جلوی مدیرا و کارمندا گفت پسر یکی یدونه ش انقد سرش گرم درس و فعالیتهای پیشرفتشه که حتی روابطش با دوست دخترشم خیلی محدوده چه برسه که تو اون مهمونی شرکت کنه و با دخترای بقیه آشنا شه .بهرحال من گول این حرفها رو نخوردم چون تابلو بود خودش نخواسته بیارتت . جو مهمونی مثه بقیه مهمونیای کاری نبود و پر بود از خانومایی که میخواستن با مدیرا لاس بزنن و مسلما بابات نمی خواست تو حضور تو اینکارا رو بکنه.اعتراف میکنم با همه سختگیریهاش پدر با فکریه .بهرحال بعد از اون وقتی شناختمت و زندگی تو دیدم بیشتر به این قضیه شک کردم و الان مطمئنم .
بکهیون که دلش میخواست به مغزش یه هارد اکسترنال وصل کنه تا از این اطلاعات جدید نترکه با اخم و سوء ظن گفت :
-منظورت اینه که بابام تو مهمونیا با زنهای غریبه لاس می زنه ؟ اون تو این سالها حتی ازدواجم نکرد و دوس دخترم نداشت.
چانیول که از برداشت بی ربط بکهیون از حرفهاش کلافه شده بود با اوقات تلخی گفت :
-نکنه فکر کردی تا آخر عمرش از غم مامانت گریه می کنه ؟ آره جلوی تو با کسی لاس نمیزنه و چه پدر خوبیه که با کسی هم ازدواج نکرده که زیر دست نا مادری و این مزخرفات نری ولی اونم یه مرده مثه من و تو و نیازای خودشو داره .الانم داریم درباره ی خودمون حرف می زنیم نه بابات.
بکهیون سعی کرد موضوع باباش و حرف بی ملاحضه ی چانیول در مورد روابط خانوادگیشو به زمان دیگه ای موکول کنه و به خودش مسلط بشه و گفت :
-منظورتو واضح بگو چانیول .ازم چی میخوای ؟
در حالی که از جواب سوالش میترسید و در عین حال احساسات مختلفی داشت منتظر بود .چانیول گفت :
-آره بهتره واضح بگم چون حالا که سفره ی دلمو برات باز کردم نمی تونم بذارم بحثو عوض کنی یا از کوره در بری و فک کنی میخوام واسه گی بودنت چغولی کنم یا واسه لذت نبردنت از دخترا سرزنشت کنم .چون خوشبختانه منم پسرا رو ترجیح میدم .مخصوصا تو که ... فقط همینو میگم که من و تو جوونیم و می تونیم با هم خوش بگذرونیم .پس لازم نیست گنده ش کنی . بیا فقط باهم باشیم.حتی مجبور نیستیم به کای و کیونگسو چیزی بگیم .
بکهیون با وجود دست چانیول که یکدفعه تصمیم گرفته بود آرنج بکهیون رو تا سر انگشتهاش به آرومی نواز کنه ،فکرش شبیه یک آسمون مه آلود شده بود و لبخند اغواکننده ی چانیول قدرت حرف زدنو ازش گرفته بود .چانیول که از سکوت بکهیون تشویف شده بود بدنش رو بیشتر نزدیک کرد و زمزمه وار گفت :
-هوم چی میگی ؟
![](https://img.wattpad.com/cover/219753474-288-k62943.jpg)
YOU ARE READING
April Fool's Day (دروغ آپریل)
Fanfiction"بیون بکهیون وارث بیست ساله ایه که اصلا چشم دیدن دستیار معتمد پدرش پارک چانیول که خیلی مغرور و خودخواهه رو نداره ، چی میشه اگه تو اولین مسافرت مجردی ای که میخواد با دوستاش بره شرط پدرش برای اجازه دادن بهش این باشه که حتما باید چانیول هم باهاشون بیا...