با نوازشهای دست گرم و بزرگی که روی بدن برهنه ش از کتف تا پایین ترین مهره ی ستون فقراتش در رفت و آمد بود بیدار شده بود. هنوز چشمهاشو باز نکرده بود اما از پشت پلکهای بسته ش هم می تونست بگه هوا روشن شده .می دونست چانیول داره تلاش میکنه تا با ناز و نوازش بیدارش کنه اما بکهیون قصد بیدار شدن نداشت.در حالی که روی شکم خوابیده بود ویه پاشو تو شکمش جمع کرده بود پتو رو روی تن برهنه ش بالاتر کشید و با صدایی که بخاطر فشرده شدن لپش روی بالش کمی خفه به گوش میرسید گفت:
-بذار بخوابم یول.هنوز خسته ام.
صدای خنده ی چانیول به گوش رسید که گفت:
-من که دیشب بعد از همون راند اول گفتم بهتره بخوابیم خودت اصرار داشتی ادامه بدیم اون وقت الان نمیخوای بلند شی؟ من باید برم سرکار کوچولو
بکهیون با همون صدای خفه غر زد :
-خب برو
چانیول پتو رو یه دفعه ای کامل از روی بکهیون کنار زد و درهمون حال گفت:
-تو هم باید بری دانشگاه...صبحونه آماده س .وان هم با آب گرم پر کردم.قبل ازینکه یخ کنه برو حموم کن و زود بیا صبحونه بخوریم.
بکهیون که بخاطر کنار رفتن یکدفعه ای پتو لرز کرده بود بالاخره چشماشو باز کرد و چشم غره ای به چان رفت ...با اینکه با کج خلق ترین حالت ممکن مسیر تخت خواب تا حمام رو طی کرد تو دلش اعتراف کرد چانیول به رمانتیک ترین حالت ممکن از خواب بیدارش کرده.صبحونه ی آماده شده و وانی که با آب داغ پر شده بود و حوله ی تمیزی که براش گذاشته بود از همون چیزایی بود که دوست پسرای ایده آل تو سریالای درام تلویزیونی انجام میدادن .اما بکهیون هنوز گیج و منگ تر از این بود که زیاد به این نکات فکر کنه.
وقتی جلوی آینه مشغول مسواک زدن شد و قیافه ی بهم ریخته ی خودش رو دید زیرلب غرولند کرد .موهاش کاملا بهم ریخته بود .صورتش کثیف بود و کنار چونه ش رد آب دهن خشک شده مونده که مطمئن نبود به خودش تعلق داره یا چانیول. به این فکر کرد که چانیول همین چند دقیقه پیش تو این وضعیت دیدتش درحالی که خود چانیول کاملا تمیز و آراسته بود و حتی پیراهن رسمی اتو کشیده ش برای سرکار رفتن هم تنش بود و این از نظر بکهیون اصلا عادلانه نبود.
وقتی توی وان آب گرم نشست نفس از روی آسودگی کشید. آب گرم کم کم درد بدنش رو کم میکرد.درحالی که خودش رو با شامپو بدن چانیول که بوی خنک و خوبی میداد، میشست به این فکر کرد که شاید ایده ی راند دوم سکس یکم زیاده روی بود. دیشب بعد از اولین راند وقتی هر دو نفس نفس زنان روی تشک افتاده بودن بکهیون متوجه شد در طول سکس تمام فکرای هولناک ناشی از حقایقی که سه شب پیش فهمیده بود از ذهنش خالی شدن برای همین بدون فکر زیادی، سعی کرد دوباره چانیولو تحریک کنه .حتی چانیول هم از رفتارش شوکه شده بود. نمی دونست چانیول به چیزی شک کرده یا نه .اما قرار نبود حرفی از چیزهایی که فهمیده بود به چانیول بزنه. اجازه داد چانیول فقط فکر کنه دوست پسرش زیادی هورنی شده یا یه همچین چیزی.
چطور میتونست به چانیول بگه به تازگی فهمیده پدرش یه قاتل عوضیه و سهون پسر عموشه که به عنوان راننده ی خانواده ی بیون کار میکنه؟
ازونجایی که فکرای تلخ دوباره داشتن به کله ش هجوم میاورن به سرعت حمومشو تموم کرد و بیرون رفت.
حالا که خواب از سرش پریده بود و داشت از داخل ساکش لباس برمیداشت تا بپوشه متوجه بوی خوشمزه ای که از بیرون اتاق میومد شد.
وقتی از اتاق بیرون رفت و وارد آشپزخونه شد چانیول رو دید که داشت با دو ماگ بزرگ قهوه که ازشون بخار بلند میشد به سمت میز میومد . چانیول بهش نگاهی کرد و درحالی که ماگ ها رو در دو طرف میز میگذاشت گفت:
-بالاخره بیدار شدی..باید اعتراف کنم واقعا بیدار کردنت کار سختیه.
بکهیون نگاهی به میز انداخت. ظرف نون تست های برشته شده ، املت خوش رنگ و بویی که توی دو تا بشقاب رو به روی هم بود ، لیوان های آب پرتقال و حالا ماگ های قهوه روی میز قرار گرفته بود. لعنت چانیول واقعا یه دوست پسر ایده آل بود. حتی اگر توی برخورد اول نشون نمیداد. بدون حرف سر میز نشست و هر دو مشغول خوردن صبحونه شدن .چانیول پرسید:
-کلاست ساعت چند شروع میشه ؟
-هشت و نیم
-خوبه .رفتنه میرسونمت. ولی برگشتنه به سهون بگو بیاد دنبالت و بیارتت اینجا .
بکهیون نگاهی به چانیول کرد. فکر میکرد چانیول بخاطر پیشنهاد راند دوم دیشبش میخواد معذبش کنه.حالا که صبح شده بود و خواب از سر بکهیون پریده بود میدونست اگه چانیول بخواد راجع بهش حرف بزنه حسابی خجالت میکشه اما از قرار معلوم چانیول قرار بود کول برخورد بکنه و این خیال بکهیون رو راحت کرد.
در جواب چانیول گفت:
-فکر کنم دیگه بهتره برگردم خونه
چانیول قبل ازینکه جرعه ای از قهوه ش بنوشه سوالی نگاهش کرد و گفت:
-تصمیم گرفتی برگردی؟ فکر کردم از خونه قهر کردی
بکهیون با تعجب گفت:
-چرا فکر کردی قهر کردم؟
چانیول شونه بالا انداخت و گفت:
-چه فکر دیگه ای میتونستم بکنم ؟ سه روز پیش درست بعد ازینکه آجوما رو از بیمارستان ترخیص کردین با ساک جلوی در ورودی بودی و گفتی میخوای چند روز بمونی...گفتم حتما با پدرت یا کسی بحثت شده
بکهیون بدون اینکه نشون بده دستپاچه شده با ابروهای بالا رفته گفت:
-ینی به این فکر نکردی که شاید خواستم چند روز تو خونه ی دوست پسرم بمونم ؟
چانیول با چشمهاش خندید و گفت:
-خب واقعیتش ازون تایپهایی به نظر نمیرسی که ازین پیشنهادا بدی...ولی انگار اشتباه میکردم...با اینکه گستاخ به نظر میرسی ولی اگه بخوای میتونی دوست پسر کیوت و مطیعی باشی
بکهیون نسبت به صفتی که چانیول بهش داده بود پوزخند ناباوری زد اما حرف دیگه ای نزد. در حقیقت اون به خونه ی چانیول اومده بود چون بعد از چیزهایی که آجوما بهش گفته بود میخواست برای مدتی هم که شده با پدرش و سهون روبه رو نشه. اما خوشحال بود که چانیول حرفشو باور کرده.
-قراره آخر این هفته برم ججو برای ماموریت .
بکهیون با صدای چانیول از فکر بیرون اومد و بهش نگاه کرد .پرسید:
-جدی ؟ کی برمیگردی ؟
چانیول درحالی که نون تستشو به آرومی گاز میزد نگاهش کرد و گفت:
-معلوم نیس. حداقل دو هفته ای نیستم.
حداقل دو هفته ؟! تو برهه ای که بیشتر از هر چیزی بکهیون دلش میخواست زمانشو با چانیول بگذرونه اون تصمیم گرفته بود بره ماموریت.ازین بهتر نمیشد .پوزخند تلخی زد و عقب نشست.
-نمیخوای چیزی بگی؟
بکهیون که کاملا اشتهاش کور شده بود نفسشو بیرون داد و گفت:
-انتظار داری چی بگم وقتی خیلی راحت بهم میگی میخوای حداقل دو هفته بری
چانیول نون برشته رو روی میز گذاشته و با لبخندی که بکهیون اون لحظه دلش نمیخواست ببینه گفت:
-تو می دونی ماموریت رفتن انتخابی نیست و هر زمان و هر جا پدرت بگه من باید برم.
بکهیون اینو می دونست اما اون لحظه اصلا تو مود منطقی ای نبود. در واقع چند روزی میشد که منطقش از بین رفته بود. چانیول که سکوتشو دید لبخندشو پررنگ تر کرد و گفت:
-پس این فقط راهت برای گفتن اینه که دلت برام تنگ میشه..منم دلم برات خیلی تنگ میشه باور کن
-طوری که گفتی به نظر نمیرسه خیلی دلت برام تنگ شه
چانیول اینبار با صدا خندید و بکهیون که حس میکرد اوقات تلخش برای چانیول سرگرم کننده ست چشم غره ای رفت و در حالی که از سرمیز بلند میشد گفت:
-دیرم شده .میرم وسایلمو بردارم
اما قبل از اینکه کاملا بلند شه چانیول دستشو روی میز نگه داشت و سریع گفت:
-هی بشین میخوام یه چیز دیگه هم بهت بگم
بکهیون که از همون لحظه ی ایده ی دور بودن از چانیول به مدت دو هفته براش خفقان آور بود نشست .اصلا برنامه نداشت این تایمی که باهم هستن رو هم به تلخی بگذرونه اما دست خودش نبود. چانیول که از نشستن بکهیون مطمئن شد اول کمی با تردید نگاهش کرد و بعد با خنده ی کوتاهی گفت:
-ازونجایی که جدیدا خیلی از سورپرایزای من کفری شدی تصمیم گرفتم این یکیو از قبل بهت بگم...امروز که میرم شرکت قراره به پدرت پیشنهاد بدم امسال یه تولد بزرگ برات بگیره و همه رو دعوت کنه .از مدیرای شرکت خودمون بگیر تا شرکتهایی که باهاشون کار میکنیم .نظرت چیه ؟
بکهیون که در اون لحظه شوکه به چانیول نگاه میکرد همزمان به دو چیز فکر میکرد : اول اینکه دغدغه های اخیرش باعث شده بود کاملا فراموش کنه چند روز دیگه تولدشه و دوم اینکه با این حال چانیول روز تولدشو میدونست و این باعث میشد بکهیون ازینکه هنوز نمی دونست تولد دوست پسرش چه روزیه شرمنده بشه. زیرلب گفت:
-اوه تو تولدمو می دونی
چانیول با لحن عادی ای گفت:
-معلومه که می دونم .کل کارمندای شرکت روز تولد تنها وارث گروه بیونو می دونن اون وقت من ندونم ؟ نگفتی نظرت چیه؟
بکهیون دستهاشو تو هوا تکون داد و گفت:
-نه یول .من اصلا با اینجور جشن تولدای تجملاتی راحت نیستم. بچه که بودم دو سه بار اینجوری جشن گرفتیم و آخرین بارم تولد 17 سالگیم بود. بعد ازون به بابام گفتم دیگه لازم نیست اینکارو بکنه و ازون به بعد یه جشن خودمونی میگرفتیم.امسالم میخوام همینکارو بکنم.
اما چانیول که انگار خیلی متقاعد نشده بود با لبخند اغواگری که بکهیون امیدوار بود زودتر از صورتش پاک بشه گفت:
-می دونم که خیلی ساله برخلاف بقیه ی وارثا که دوست دارن عکسای جشن تولدشون تو صفحه اول مجله ها هم چاپ بشه تو دنبال حاشیه نیستی و ازین بابت خوشحالم. اما از طرفیم دلم میخواد این دفعه همه باخبر بشن که بیون بکهیون بیست سالگیشو تموم کرده. قبلنم بهت گفته بودم کجا و چجوری بهت علاقه مند شدم. دلم میخواد بازم تو همون شکوه فوق العاده ببینمت...
بکهیون فقط می تونست به چانیول و اون زبون چرب و نرمش لعنت بفرسته.به پدرش حق میداد که همیشه چانیولو با خودش به جلسه ی سهامدارا ببره. کافی بود چانیول ایده ای رو مطرح کنه تا بقیه بدون چون و چرا بپذیرنش. این حرفی بود که عمه ش به کای هم گفته بود .چانیول که مکث بکهیون رو دید ، دستشو از روی میز گرفت و در حالی که با شستش به آرومی پشت دست پسر کوچکترو نوازش میکرد گفت:
-لطفا بک..همین یه بار..تازه آخر شب می تونیم بریم بیرون و دوتایی واسه خودمون تولدتو جشن میگیریم..
بکهیون هوفی کرد.خب، اینطوری اونقدرام بد نمیشد و...یه دفعه ای فکری تو سرش جرقه زد...فکری که در عین خطرناک بودن رضایتبخش به نظر میرسید
یه مهمونی بزرگ به مناسبت تولدش که تمام افراد برجسته ی شرکت و خانواده هاشون توش شرکت داشتن.
اگر قرار بود حق سهونو براش بگیره و هویتشو فاش کنه این بهترین فرصت بود .
قرار نبود تا ابد سکوت کنه و از سهون فرار کنه ...نمیتونست مثل یه آدم ترسو رفتار کنه...این بهترین فرصت بود.
سر تکون داد و گفت:
-باشه یول.حالا که انقدر اصرار میکنی قبوله.
چانیول که منتظر تایید بکهیون مونده بود، لبخند رضایتمندی زد .از جاش بلند شد و گفت:
-خب ، پس بهتره برای آخر هفته آماده بشی .دیگه بهتره بریم . میزو همینطوری میذاریم باشه .یه ساعت دیگه یه نفر برای نظافت میاد و همه چیزو جمع وجور میکنه.
چانیول اینو گفت و بلند شد تا به اتاق خواب بره و کتشو برداره. بکهیون درحالی که مسیر رفتنشو تماشا میکرد تو افکارش غرق شده بود.
****
سلام به همگی❤ از زمانی که اپیزود ۲۸ رو کامل کردم حدود سه هفته میگذره . طبق قولی که داده بودم تا وقتی حمایتها انقدر پایین باشه آپ مرتبی نداریم .الانم اپیزود ۲۹ نصف بیشترش کامل شده و اگه ببینم حمایت ها حداقل برای این اپیزود و اپیزود قبلی بیش از قبل شده ، دوشنبه اپ میشه اگر نه معلوم نیست کی . بازم ممنونم از همه اونایی که داستانو حمایت میکنن و به بقیه معرفی میکنن و تو کامنت و دایرکت دلگرمم میکنن😍شما خود خود عشقید 💕🌹🥀⚘
پی نوشت :اگه کسی هس که میتونه برای کانالمون جذب ممبر انجام بده لطفا بهم پیام بده ❤
CZYTASZ
April Fool's Day (دروغ آپریل)
Fanfiction"بیون بکهیون وارث بیست ساله ایه که اصلا چشم دیدن دستیار معتمد پدرش پارک چانیول که خیلی مغرور و خودخواهه رو نداره ، چی میشه اگه تو اولین مسافرت مجردی ای که میخواد با دوستاش بره شرط پدرش برای اجازه دادن بهش این باشه که حتما باید چانیول هم باهاشون بیا...