EP11

530 118 24
                                    

ساعت از نیمه شب گذشته بود . پسرها بعد از اینکه میز و همه وسایل شام رو به آشپزخونه ی ویلا برگردوندند ، به اتاق هاشون رفتند . کای همین که به تختش رسید ، از خستگی و شکم پر زود به خواب رفت و باعث خوشحالی بکهیون روی تخت کناری شد. همین طور کیونگسو که اعلام کرده بود امشب میخواد زودتر بخوابه تا صبح زود بره پیاده روی .
اما اون شب پرماجرا هنوز برای بکهیون و همینطور چانیول تموم نشده بود. یا شاید تازه شروع شده بود .
بکهیون همون موقع که کای اومد تو اتاق ، از توی تخت خودش بهش شب بخیر گفت و وانمود کرد داره میخوابه و کای که با صورت روی تخت کناری فرود اومد فقط در جواب شب بخیرش غرغر نا مفهومی کرد و کم کم به سرزمین رویا ها رفت .

و در این لحظه بکهیون درحالی که زیر نور کم چراغ خواب ، به پهلو روی تختش دراز کشیده بود و منتظر عمیق شدن خواب کای بود ،تمام فکرش یک جا بود : پیش چانیولی که الان احتمالا یه جایی اون پایین و بیرون این دیوارها منتظر بکهیونه تا بیاد پیشش.
چانیول یک کلمه هم درباره ی علت پیامش توضیح نداده بود .
اما بکهیون برای اینکه پیشش بره فقط در حدی مردد بود که نمی دونست خواب کیونگسو هم مثل کای سنگینه یا نه. چون میدونست که چقد اتاقش به در ورودی ویلا نزدیکه .
حسی شبیه ده سالگی هاش رو داشت .درست مثل زمانی که برای برداشتن اسلحه ی پدرش با شورشی های هم سن و سالش که کای و سهون بودن، قدم به ساختمون ممنوعه خونه شون گذاشته بود.اون شب هم با هیجان تو تختش دراز کشیده بود و دقیقه هایی که برای به خواب رفتن بقیه میگذشت رو با هیجان می شمرد و وقتی بالاخره دستش به اون اسلحه ی با ارزش رسیده بود انگار تمام دنیا رو بهش دادن.بکهیون امشب اون لحظه ها براش تداعی شدن. براش عجیب و همینطور ترسناک بود که چانیول رو با یه اسلحه مقایسه می کنه. اما باید اعتراف می کرد که حقیقته.چانیول از زمانی که بکهیون نمی خواست به "دقیقا از کی" بودنش فکر کنه، براش مثل همون اسلحه ی قدیمی برای بکهیون کوچولوی ده ساله شده بود.همون قدر جذاب و هیجان انگیز ، در عین حال ناشناخته و کشنده .بکهیون از حالا حس می کرد که امشب وقتی تخت نرم و گرمش رو ترک کنه قراره این ناشناخته ی جذاب رو بیشتر کشف کنه و بشناسه. حالا که نفس های کای عمیق شده بود دیگه وقت تلف کردن براش بی معنی بود .

آهسته از تختش پایین اومد و با لباسهایی که قرار بود بپوشه داخل حموم خزید و با دقت پوشیدشون. با اینکه دیر وقت بود نمی خواست جلوی چانیول نامرتب به نظر برسه. میخواست تو چشم چانیول ازین به بعد بی عیب و نقص تر از همیشه باشه و این حس جدید خودشو درک نمی کرد. چون در حالت عادی هم همیشه خوب لباس می پوشید. حتی کای از مدتها قبل مدام سر به سرش میذاشت که بکهیون واسه پنج دقیقه بیرون رفتنم زیاد از حد خوب لباس می پوشه و خیلی وقت جلوی آینه تلف میکنه .البته یه بخش زیادیش به خاطر آموزشهای پدرش بود . وقتی بکهیون به سنی رسید که دیگه بدون کمک آجوما و دایه ها لباس می پوشید پدرش همیشه بهش میگفت "یادت نره نه خدمتکارهای خونه و نه حتی نزدیک ترین آدمهای دور و برت نباید با لباسهای بد ببیننت " و بکهیون بعد ازون همینطوری بار اومد و عادت کرد .
اما امشب با همیشه فرق داشت .هیچوقت تو زندگیش ساعت یک شب توی حموم خونه ای که مال یه غریبه محسوب میشد برای رفتن سر قرار آماده نشده بود .اونهم کسی که اولین دوست پسرش محسوب میشد و در ضمن از مدتها قبل هم بکهیون رو میشناخت هم تمام زندگی بکهیون رو حتی از خودش بهتر میشناخت و حالا یکدفعه ای خودش همه چیزو برای بکهیون عوض کرده بود .
بکهیون نسبت به مورد آخر معذب بود.ای کاش رازهای زندگیش پیش چانیول بیشتر بودن .اصلا ای کاش همین روز اول آپریل که تصمیم گرفت همراه دو نفر دیگه به استثنائی ترین مسافرت عمرش بره پدرش برای اولین بار دستیار جوون و جذابش رو به بکهیون معرفی می کرد و اون زمان که پدرش مجبورشون می کرد با هم همسفر بشن ،تازه شروع آشنایی بکهیون با پسر قد بلند چشم درشت میشد .
اما اینطوری شاید چانیول مثل الان بهش توجه نمی کرد .چانیول امروز خیلی گذرا گفته بود وقتی توس مهمونی بکهیون رو دیده نظرش بهش جلب شده و بکهیون هنوز فرصت نکرده بود جزییات این جریانو رو از چانیول بپرسه .
این افکارو از سرش بیرون کرد و حالا داشت توی آینه حمام به نتیجه نگاه می کرد . با وجود افکار سرگردانش و وقت کمش از سلیقه ی خودش راضی بود .تیشرت مشکی مورد علاقه ش پوستشو سفیدتر از همیشه نشون میداد و با موهای مشکیش و چشمهای پاپی شکل مشکیش هماهنگی داشت . سویشرت پشمی نازک و مشکیشو که زیپ نیمه داشت روی تیشرتش پوشید و بلافاصله از حموم بیرون رفت تا گرمش نشه .
با سریع ترین حالتی که کای و همینطور کیونگسو رو بیدار نکنه پایین رفت. ویلا تو سکوت مطلق بود و فقط آشپزخونه ای که از ظرفهای کثیف تبدیل به بازار شام شده بود نشون میداد سه نفر دیگه هم توی ویلا همسفرش هستند.
چانیول بهش نگفته بود دقیقا کجا منتظر بکهیونه.بکهیون بدون پرسیدن فقط به حرفش گوش داده بود و حالا توی هوای خنک شب تو حیاط دنبال چانیول می گشت. با ندیدن چانیول فکر اینکه هدف اون پیام سر به سر گذاشتن بکهیون باشه و چانیول احتمالا الان تو اتاقش و در حال خندیدن به بکهیونی که تو تاریکی سرگردون شده باعث شد قلب بکهیون تو سینه بریزه و چند ثانیه بعد نفس راحتشو بیرون بده .چون بالاخره ماشین بزرگ چانیول در معرض دیدش قرار گرفت . چراغهای روشن پشتش بخشی از ماشین کای و خود چانیول که پشت فرمونش منتظر نشسته بود رو هم روشن کرده بود .دیدن این صحنه لبخند شیرینی رو لب بکهیون نشوند که تا زمانی که به در کنار راننده رسید تمام سعیشو کرد جمعش کنه . نمی تونست انقدر بی پروا خوشحالیشو از دیدن چانیول نشون بده .
باید حدس می زد چانیول کسی نیست که قرار امشبشونو به حیاط کوچیک ویلا محدود کنه . اما مطمئن بود اگه چانیول بخواد این وقت شب بیرون ببرتش ، بکهیون اصلا جلوشو نمیگیره . شاید فقط چون میخواست باهاش حرف بزنه به زمان بیشتری با اون پسر نیاز داشت.شایدم فقط میخواست کنارش باشه .
بعد از نشستن روی صندلی کنار راننده آهسته تر از همیشه درو بست و زیر نگاه چانیول که حالا معذبش کرده بود زیرلب گفت :
-اومدم .می تونی چراغهای عقبو خاموش کنی .اگه نمی خوای نورش توجه کیونگسو یا کایو جلب کنه .
چانیول از حرف بکهیون لبخندی که تو اون نور کم به نظر بکهیون مرموز بود زد و گفت :
- وقتی ازینجا نگات می کردم به نظر میرسید فک کردی قالت گذاشتم .اگه تو سریع متوجه چراغ عقبای روشن نشدی اونا هم از وسط خوابشون متوجه نمیشن .
بکهیون لعنتی به نگاه تیز چانیول فرستاد .یاد افکار قبلش افتاد و اون لحظه با خودش گفت حتی اگه قرار بود اولین بار تو این سفر چانیول بشناستش باز هم نمی تونست دست خودشو رو نکنه .سریع از خودش دفاع کرد گفت :
-چند ثانیه ام طول نکشید که نور اینا توجهمو به این طرف جلب کرد .قبلش هنوز توی دیدم نبودن. حالا از کی اینجا نشستی ؟
چانیول دوباره نگاهش روی بکهیون که صرفا برای عوض شدن بحث اون سوالو کرده بود قفل شد و گفت:
-پنج دقیقه ام نشده .به موقع رسیدی.
بکهیون در دل برای اینکه چانیول دیگه اشاره ای به حرف مچگیرانه قبلیش نزد خوشحال شد و در حالی که با انگشتهاش ور میرفت گفت:
-خب حالا که اومدم بگو این وقت شبی کجا قراره بریم که اومدیم تو ماشینت نشستیم؟
چانیول انگار که بدیهی ترین نکته ی ممکن رو میخواد توضیح بده با لحنی متفاوت از قبل جواب داد:
-خب معلومه سر قرار! چند ساعت گذشته مون به کند ترین نحو ممکن جلوی پسرعمه ی عزیزت و دوست مشترکمون گذشت.انقدی که به توانایی خودم به خوش مسافرت بودن شک کردم.
بکهیون با اینکه کاملا منظور چانیولو فهمیده بود ،فقط برای اینکه زیر نگاه چانیول ساکت نمونه حرف زد که می دونست بی ربطه :
-اون وقت گفتی حالا که زمان کند گذشت و بهم خوش نگذشته با بکهیون برم بیرون؟
چانیول یک آرنجشو روی صندلی بکهیون گذاشت و گفت:
-هر چی دوست داری بگو بک .اما من همین امروز گفتم ازت چی میخوام و ازین به بعد چی بینمونه الانم داریم مثه زوجهای عادی رفتار می کنیم و تو که نمی خوای بعد از همچین روزی اولین قرار دونفره مونو اونم حالا که اینجا تو بوسانیم از دست بدیم؟
بکهیون اگه می خواست صادق باشه باید میگفت معلومه که نه! در واقع اگه نیومدم هم فکر تو نمیذاشت راحت بخوابم.بعد از اتفاقی که توی تراس بینشون افتاده بود ، اولین باری بود که با هم تنها شده بودن.بکهیون تمام مدتی که موقع شام دورهمیشون خوش میگذروندن رو آرزو کرده بود برای یک دقیقه ام که شده کای و کیونگسو محو بشن .فقط برای اینکه بتونه بدون مزاحمت چانیول رو که با اون رکابی و پشت باربیکیو در حالت نرمال هم وایب دوست پسرها رو می داد تماشا کنه اما حالا که بالاخره با هم تنها شده بودن و از اون فاصله ی نزدیک تو نور کمی که از بیرون میومد، مرکز توجه پسر چشم درشت شده بود ، حس می کرد اکسیژن یک دفعه کمتر از قبل شده. اما به این فکر کرد که خودش تنها کسی نبود که آرزوی تنها شدن با چانیول رو داشت.چانیول هم همچین حسی رو از ساعت ها پیش تجربه کرده بود و حالا که به بکهیون هم گفته بودش بکهیون نمی دونست دقیقا چی باید جواب بده .
چانیول بالاخره از سکوت بکهیون که طولانی شده بود خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
-اون پرنس بیونی که همیشه جلوم حاضر جوابی می کرد و یه ثانیه رم برای جوابای تندش هدر نمیداد کجا رفته؟ نگو که چون دیگه دوست پسرتم می خوای یه دفعه ای باهام کم حرف بشی؟ از الان بگم.من از بکهیون واقعی خواستم دوست پسرم بشه نه یه ورژن کم حرف و مصنوعیش.
بکهیون که باورش نمیشد چانیول اینو بگه مصنوعی خندید و گفت:
-ترجیح میدی باهات کل کل کنم ؟
چانیول شونه بالا انداخت و گفت:
-ترجیح میدم مثه همیشه باشی. منم فقط تصمیم گرفتم بدجنس بازیو بذارم کنار تا فقط باهام راحت باشی.
بکهیون با ابروهای بالا رفته گفت:
-امیدوارم .چون بعد از چیزایی که عصر برام تعریف کردی حتی فکر کردن به بدجنس بازیات باعث میشه بخوام خفه ت کنم .بگذریم ، حالا کجا داری منو میبری؟
چانیول ماشینو روشن کرد و بعد از زدن دکمه ی ریموت در حالی که ماشینو آروم آروم از محوطه ی ویلا بیرون می برد گفت:
-می دونی فقط تو همین یه سال گذشته من هفت بار اومدم بوسان.با اینکه برای ماموریت کاری بود اما کار توی روز بود.وقتی کل روزو سر پروژه بودم باید تمام جاهای خوبی که شبا میشه تو بوسان رفتو پیدا می کردم و همینم شد . برای همین بهم اعتماد کن و فقط از مسیر لذت ببر .
بکهیون کمی شیشه رو پایین داد تا هوای خنک شبانه داخل بیاد و درحالی که منظره ی سبز و تاریک بیرونو نگاه می کرد گفت:
-فک کنم تا برسیم بهم نمیگی کجا داریم میریم.منم با اینکه کنجکاو شدم اما صبر می کنم .چون میخوام تا اون موقع درباره ی دو تا موضوع باهات صحبت کنم.
چانیول درحالی که ماشینو در خیابون های خلوتی که با چراغهای ماشین روشن شده بودن و این سومین باری بود که همراه بکهیون ازشون رد میشدن ، می روند ، با نگاهی به بکهیون دوباره حواسشو به خیابون تاریک داد و گفت:
-بگو می شنوم. بهرحال تا برسیم بیست دقیقه ای میکشه و الان تو مود کم حرفیت نیستم و رانندگی تو شب در حالت عادی برام خواب آوره.
بکهیون که از قبل این حرفها رو آماده کرده بود بعد از شنیدن حرفهای چانیول برای گفتن حرفهاش تشویق شد و بعد از مکثی چند ثانیه ای شروع به صحبت کرد :
- ببین چانیول ،خودتم می دونی که چقد همه چیز بینمون یهویی پیش رفت.وقتی از سئول میومدیم بوسان کای و کیونگسو می دونستن که من نه تنها با تو هیچ رابطه دوستانه ای ندارم بلکه حتی توی مهمونی های کاری که میومدی هم ازت فراری بودم.پس حالا که همه چیز بینمون عوض شده نمیتونم اینو سریع بهشون بگم.پس خواهش می کنم همونطور که امشب وانمود کردی چیزی بینمون نیست از این به بعدم جلوشون مثل امروز باش.وقتی برگشتیم سئول اگه لازم بود همه چیو خودم به کای و کیونگسو و شاید لوهان میگم.
بکهیون جمله شو تو ذهنش اینطوری کامل کرد که شاید به سهونم بگم.اما فعلا به زبون نیاورد تا واکنش چانیول به همین حرفهاشو بدونه.
چانیول همون موقع چیزی نگفت. ولی بعدش با لحنی که نمیخواست نشون بده اما بکهیون توش دلخور بودنو احساس کرد گفت:
- تا وقتی تو بوسانیم درک می کنم که آمادگیشو نداشته باشی.اینم درک می کنم اگه هیچ وقت نخوای کسی مثه پدرت رابطه مونو بفهمه. اما یجوری حرف می زنی انگار قراره مخفیانه باهم قرار بذاریم و نذاری کسی بفهمه با منی .
بکهیون نگاهی به چانیول انداخت.هنوز حتی موضوع دیگه شم نگفته بود و از الان اخم محوی رو پیشونی چانیول افتاده بود .بکهیون با اینکه فهمید مود خوب چانیولو با حرفش خراب کرده اما مجبور بود ادامه بده .اما اینبار سعی کرد منظورشو توضیح بده که گفتنش براش راحت هم نبود :
-منظور من این نبود خودتم خوب می دونی چان. من تو زندگیم هیچ مدل رابطه ی مخفیانه ای نداشتم.همیشه همه می دونستن.اما در مورد تو.... منظورم اینه که لعنت!! احتمالا هر پسر دیگه ای جای تو بود و میخواست با من وارد رابطه بشه اول سعی می کرد باهام دوست شه و بعد از چند ماه تازه حرف قرار گذاشتنو پیش میکشید یا یکاری میکرد تا اول نظرمو راجع به خودش بدونه .اما تو بعد یه سال و خرده ای دشمنی و دو روز همسفر شدنمون که اونم به میل خودمون نبود، امروز همین که فکرمو درگیر خودت دیدی ، یجوری گفتی بیا ایده ی با من بودنو امتحان کن که حتما خودتم برات سوال شده که چرا انقد سریع همچین رابطه ای رو قبول کردم. که خب باید بگم.... من همیشه و از اولم فقط برای تصمیمای منطقی زندگیم مشورت گرفتم.بخصوص از آدمهای وارد تر از خودم حتما مشاوره میگرفتم و بعد اونکارو می کردم .اما در مورد تصمیمی که دلیل و منطق نمیشناسه و مربوط به احساسمه ، کافیه قلبم بگه کارم درسته ، اون وقت تصمیمو میگیرم . امروزم همینطور بود . قبول کردم به رابطه ای که ازم خواستی شروعش کنیم یه فرصت بدم و منم به حرف قلبم گوش کردم و الانم پای حرفم هستم. اما به خاطر رابطه ی بد قبلیمون و همین چیزایی که الان گفتم قرار نیست گفتنش به بقیه، حتی نزدیک ترین دوستم که رازی باهاش ندارم خیلی برام آسون باشه .
بکهیون بعد از تموم شدن حرفهاش نفس لرزونی کشید.حرف زدن جلوی چانیول سخت شده بود.اما بکهیون همه ی توانشو برای این پر حرفیها که لازم بودن به کار گرفته بود تا به قول چانیول خود همیشگیش باشه نه یه ورژنی از خودش که نمی دونه چی بگه . تو این لحظات حتی نگاه کردن به دست راست چانیول که با آستین بالارفته فرمون رو میفشرد هم باعث میشد انگشتاش برای لمس اون دستها دلتنگ بشن. در حالی که فقط یبار تجربه ی لمس نوازشهاشو داشت .بکهیون کلافه نگاهشو از فرمون گرفت و منتظر جواب چانیول به خیابون چشم دوخت .
چانیول که تمام مدت صحبت بکهیون در سکوت رانندگی می کرد و به حرفهاش گوش میداد در جوابش گفت:
- اینکه چجوری باهم آشنا شدیم واضحه ، من یه پسر رندم که تو خیابون باهات آشنا میشه یا همکلاسیت نبودم که نیاز باشه اول باهام دوست شی بعدش مثه دراماهای مدرسه ای آبکی بهت پیشنهاد بدم قرار بذاریم. تو و من آشنایی قدیمی تر داریم .
بکهیون با این حرف نتونست جلوی زبونشو بگیره و با لحنی پرخاشگرانه که به نظر چانیول اون لحظه کیوت و خنده دار بود گفت :
- باشه اما اونقدری نزدیک نبودیم که درست بعد از پیشنهاد دادنت منو ببوسی!
بکهیون جمله ی آخرشو با لحن معذبی اضافه کرد که چانیول رو به خنده ی بلندی انداخت و بی توجه به بکهیون که الان بیشتر شبیه پاپی های خشمگین بود با تمسخر در جوابش گفت :
-اینجا یه نفر داره وانمود می کنه از اینکه بوسیدمش ناراحت شده ولی همون موقع هم داشت با بوسه ی غیر منتظره م همکاری می کرد.
بکهیون خوشحال بود که چانیول تو اون نور کم نمی تونه قرمز شدنشو تشخیص بده و فقط برای اینکه اون قیافه ی پر از خنده رو از صورت چانیول پاک کنه به تندی گفت:
-اون موقع فرق داشت .من تو عمل انجام شده مونده بودم. الان که بهش فکر می کنم زیاده روی بود و تقصیر تو هم بود!
بکهیون اینا رو در حالی گفت که تصویر بوسه شون که در میتونست اسمشو واقعی ترین بوسه ی عمرش بذاره همین الانم تو ذهنش بود .واقعی ، چون هیچ کدوم از بوسه های جسته گریخته ی قبلیش حس اون چیزی که در مورد بوسه ها شنیده بود رو نداشتن .
بهرحال چانیول یک کلمه از اون دروغ رو هم باور نکرد .بهرحال هر دوشون به یک اندازه اون بوسه رو به یادشون بود و چانیول در حالی که سعی می کرد خنده ی گشادشو جمع کنه سر تکون داد و با لحن جدی ای گفت:
-باشه قبول. من زیاده روی کردم و تو هم نمی تونی قبول کنی که من انقد زود از فرصت برای بوسیدنت استفاده کردم. پس چطوره یکاری کنیم؟
بکهیون این بار با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت:
-چی؟
چانیول از تقاطع خیابون عریض و طویلی که این وقت شب سوت کور بود با سرعت گذشت و با صدای زمزمه واری که انگار بیشتر با خودش حرف می زد اما بکهیون کاملا می شنیدش گفت :
-امروز که بارون اومد و مثه دیروز سرمون گرم یه عالمه تفریح و بازی نبود ، من از جمع شما که میخواستید فیلم ببینید جدا شدم .میخواستم تنها باشم . حتی رفتم تو تراس تا یکم فکر کنم اما به جای فکر کردن به کوه کارهایی که وقتی برگشتم سئول در انتظارمن تا انجامشون بدم یا برنامه های شلوغی که همین امروز پدرت برام ایمیل کرد تا وقتی برگشتم بلافاصله بهشون رسیدگی کنم و یا هرچیز دیگه ای که به حال و آینده ام مربوط میشه فکر کنم به خودم اومدم و دیدم دارم به تو فکر می کنم و آخرین تصویرم ازت موقعی بود که با حال دمغ کنار بقیه نشستی تا فیلم شروع بشه باور کنی یا نه تمام فکرمو درگیر کرده بودی تا اینکه چند دیقه بعد سرو کله ی خودت پیدا شد. چیزی که میخوام بدونی بیون بک ،اینه که وقتی یجا وایسی و فکرت پیش کسی باشه ، بخصوص طوری که من امروز به تو و هر چیز مربوط به تو فکر می کردم باشه و بعدش یهو همون آدم با پای خودش بیاد پیشت ، طوری که تو اومدی اونجا ،اولش میخواستم زودتر ازونجا بری اما تو نرفتی و سوالی پرسیدی که برای گفتن جوابش مجبور بودم اول از خودم دفاع کنم و بعدش حرف زدن باهات در مورد گذشته م قرار بود برای حرفای بعدم هم منو آماده کنه هم تو رو ... برنامه ای براش نداشتم اما انگار از مدتها قبل می دونستم اون لحظه بالاخره اتفاق میفته .نمی خوام الان کشش بدم فقط می تونم بگم همه چیز بعدش از کنترلم خارج شد . اینا رو گفتم که بگم اگه زیاده روی کردم ، می تونی همین حالا فکر کنی امروز بعد از ظهرکه اومدی تو اتاقم من ازت نخواستم باهم باشیم.فقط یه مکالمه ی خیلی دوستانه کردیم و آخرش من بهت گفتم بیا نصفه شب با هم از ویلا بیرون بزنیم و بریم به جایی که من می شناسم و وقتی رسیدیم من قرارع بهت بگم که میخوام ازین به بعد باهم قرار بذاریم .

April Fool's Day (دروغ آپریل)Where stories live. Discover now