اول شخص : بکهیون
پدرم همیشه بهم میگه :" خانواده از همه چیز مهم تره. هر آدمی که وارد زندگیت میشه گذراست.ولی نام خانوادگیت تا آخر عمر باهاته .پس حواست باشه کاری نکنی که برای این نام ننگ بیاری "
خب نمیگم حرفشو با تمام وجود باور داشتم و دقیقا هر کاری پدرم ازم می خواست همونو انجام میدادم.
در واقع با پدرم خیلی اختلاف نظر داشتم. ولی به باورش احترام میذاشتم .با وجود اختلاف های زیادی که تو عقایدمون داشتیم پدرمو قبول داشتم.اون قوی و موفق بود .توی کسب و کار خانوادگیمون که ساخت و توسعه ی سازه های کشور بود اعتبار زیادی داشت . قابل احترام ترین فرد زندگیم و بهترین الگوی زندگی هر پسری بود.هیچ وقت بدون اجازه یا خواسته ی پدرم هیچ تصمیم بزرگی نمی گرفتم. انتخاب رشته ی تحصیلی ، انتخاب دانشگاه ، دخترهایی که هر چند سال یکبار باهاشون قرار میذاشتم حتی اگر مدت کوتاهی توی زندگیم میموندن، همشون با مشورت و اطلاع پدرم اتفاق میفتاد . همه ی دوستانمو پدرم میشناخت.حتی اگر ازشون خوشش نمیومد یا به نظرش ناباب بودن ولی همیشه ازم می خواست که بهش معرفیشون کنم. خلاصه که دلش نمی خواست چیزی رو ازش پنهان کنم .
منم همیشه طوری زندگی کرده بودم که هیچ وقت باعث سر افکندگیش نباشم و همیشه بتونه بهم افتخار کنه .از بچگی توی پیانو حرفه ای شده بودم .توی دبیرستان در رشته ی بسکتبال و شنا مدال آورده بودم و توی دانشگاه در رشته ی IT خوب درس می خوندم .هرچند که پدرم ترجیح میداد مثل خودش عمران بخونم ولی فهمیده بود استعداد خودم سمت دیگه ایه. اون می گفت راه زندگیم درسته و من خوشحال بودم .اما یه روز کاری کردم که اگر می فهمید هیچ وقت منو نمی بخشید و مسلما بهم می گفت کارم باعث ننگشه.
اون روزو خوب یادمه.
روز اولین تصمیم خودخواهانم!
انقدر دقیق که یادمه روز سی و یکم مارچ بود.هوا آفتابی و خنک بود و با لوهان سر کلاس طراحی الگوریتم که توی آخرین طبقه ی دانشکده برگذار میشد، نشسته بودیم و درحالی که استاد کیم پیر داشت اسم بچه ها رو می خوند تا بیان برگه ی کوئیز تصحیح شدشونو تحویل بگیرن، ته کلاس پچ پچ می کردیم.-بک تو باید اینکارو بکنی. دیشب باهم حرف زدیم
- منم بهت گفتم نمیشه .نمی تونم.
لوهان پوفی کرد و با لحن متقاعد کننده تری گفت:
-خودت گفتی تو و سهون از بچگی با هم دوستای صمیمی هستین. گفتی با این که اختلاف طبقاتی دارین ، روی روابطتون تاثیری نذاشته! خب وقتی انقد صمیمی هستین چه اشکالی داره یه شوخی کوچولو باهاش بکنی؟ اونم بچه نیست .
با درموندگی گفتم:
-معلومه که بچه نیست. درسته که سهون پسر راننده ست و بابام از وقتی که یادم میاد هر جور تونسته بهش فهمونده که فاصله شو با من حفظ کنه...منظورم اینه که...سهون انقد آدم کولی هست که اینا رو به دل نگرفته و هنوزم مثل بچگیامون با من رفیقه.اونوقت من بیام همچین شوخی ای باهاش کنم ؟بابام هیچی.. نامردی نیست؟!
VOCÊ ESTÁ LENDO
April Fool's Day (دروغ آپریل)
Fanfic"بیون بکهیون وارث بیست ساله ایه که اصلا چشم دیدن دستیار معتمد پدرش پارک چانیول که خیلی مغرور و خودخواهه رو نداره ، چی میشه اگه تو اولین مسافرت مجردی ای که میخواد با دوستاش بره شرط پدرش برای اجازه دادن بهش این باشه که حتما باید چانیول هم باهاشون بیا...