پسر برای مدت کوتاهی توی راهرویی که به اتاق مصاحبه منتهی میشد نشسته بود تا اینکه منشی جوونی مقابلش ایستاد و با لبخند گفت:
-بفرمایید داخل. رئیس پارک منتظرتون هستن.
پسر سر تکون داد و بلند شد و بعد از گذشتن از راهروی کوتاه چند تقه به در سفید رنگ زد و وارد اتاق شد و با نگاه به مرد جوونی که ظاهرا رئیس پارک بود و پشت میز بزرگی نشسته بود تعظیم کرد و مودبانه گفت:
-روز بخیر. من کیم جونمیون هستم .
چانیول سر تکون داد و گفت:
-روز بخیر . لطفا بشینید .
جونمیون جلو اومد و با کشیدن صندلی مقابل چانیول پشت میز نشست. چانیول در حالی که رزومه ی جونمیون رو مقابلش بررسی میکرد مشغول خوندن اطلاعاتش شد :
-کیم جونمیون، 26 ساله .فارغ التحصیل دانشگاه ملی سئول از رشته مدیریت بازرگانی . سابقه ی کار خوبی هم دارید . در مورد هولدینگ ما اطلاعاتی دارید ؟
جونمیون گفت:
-البته . کسی نیست که گروه بیون رو نشناسه . موقع درخواست دادن برای اینکار هم در مورد شرکت و تحولاتی که توی این مدت در اون صورت گرفته تحقیق کردم .
چانیول سر تکون داد و گفت :
-خوبه . همونطور که می دونید ما یه هولدینگ با شرکتهای خوشه ای هستیم که اصلی ترینش ساخت و ساز بیونه. من در واقع به دنبال استخدام یه مدیر توانا هستم تا مدیریت چند تا از زیر شاخه ها رو بهش بسپرم و خودم بیشتر به کارهای ساخت و ساز رسیدگی کنم و البته برای اینکه دستیار خودم باشه . در این مورد باید سوالاتی ازتون بپرسم .میتونید شیوه ی مدیریتی تون و طوری که می تونه با ارزش های هولدینگ ما هماهنگ باشه رو توصیف کنید ؟
جونمیون بعد از فکر کردن عمیق به این سوال با آرامش جواب داد :
-شیوه ی مدیریتی من ، بر اساس اهمیت به همکاری و ارتباطاتته و همینطور ارزش دادن به اعضای تیم.من به فضای حمایتگرانه توی تیم باور دارم ، که نظر هرکس قابل احترامه .من با ترویج فرهنگ بهبود مستمر و به چالش کشیدن وضعیت موجود، با ارزشهای نوآوری و برتری هولدینگ شما همسو هستم.
.
.
.
مصاحبه ی چانیول با جونمیون یک ساعت به طول انجامید و نهایتا دو مرد بعد از دست دادن با هم خداحافظی کردن و چانیول بهش گفت بعد از بررسی های لازم برای تست و مصاحبه های بعدی باهاش تماس میگیرن اما از همین الان مطمئن بود میخواد این پسر رو استخدام کنه .حتی انگار خود پسر هم از مصاحبه ش راضی بود و چانیول موقع رفتن برق رضایتو توی چشمهاش میدید. به یاد زمانی افتاد که توی همین اتاق روی صندلی مقابل نشسته بود و رئیس سابق شرکت ، بیون کانگ هیون باهاش مصاحبه کرد. و چانیول هم موقع بلند شدن از روی صندلی از مصاحبه ش رضایت کامل داشت. نه به این خاطر که می دونست قراره استخدام شه ، به این خاطر که بالاخره بزرگترین قدم برای نابودی بیون کانگ هیونو برداشته و اینکه امروز تو جایگاه و صندلی رئیس نشسته بود براش چیز عجیبی نبود و از همون زمان انتظارشو میکشید. ولی چیزی که الان میخواست کاملا متفاوت بود .
به اتاق خودش برگشت و پارتیشنی که گوشه ای از اتاقو از بقیه اتاق ریاست جدا کرده بود کنار زد و سمت میز نقشه کشی اون پشت رفت .با دقت به نقشه ی بزرگ پهن شده روی میز ، که ماه ها پیش شروعش کرده بود نگاه کرد ودستی به گوشه ش کشید. همون زمانی که کاملا ناخوداگاه شروعش کرده بود و حالا دلیلشو می فهمید. شبیه یه رویا می موند و حالا که قرار بود یه دستیار استخدام کنه احتمالا زمان بیشتری برای رسیدگی به ساخت و ساز بیون و همین طور این نقشه ای داشت که پشت پارتیشن اتاق پنهانش کرده بود.
***
بکهیون تسک های روزش تموم شده بود و فقط نیم ساعت به پایان تایم کاریش مونده بود.فکرش کمی بهم ریخته بود و قبل ازینکه بفهمه داشت توی مرورگر کامپیوترش عبارت "مرکز تفریحی هانگیون رو سرچ میکرد . با به نمایش دراومدن نتایج تقریبا دهنش باز موند. یه مرکز تفریحی بزرگ با یک هتل و شهربازی و زمین اسکیت .یعنی واقعا چانیول توی همین شش ماه گذشته این مرکزو ساخته بود ؟ بالاترین خبرهای سایت نشون میدادن افتتاحیه ی این مرکز تفریحی همین چند وقت پیش بدون حضور مدیر عامل شرکت بیون برگذار شده . ابروهای بکهیون بالا پریدن. ینی چانیول برای همچین افتتاحیه ی مهمی خودش نرفته بود ؟به یاد حرفش افتاد که گفته بود یه افتتاحیه ی اختصاصی براش ترتیب داده ...بیش از یک ماه از آخرین دیدارش با چانیول میگذشت و نمی دونست چرا باید امروز به اون احمق فکر میکرد. در واقعا بکهیون خودش کسی بود که با رفتارش مطمئن شده بود چانیول دیگه دور و برش پیداش نشه .
-هی بکهیون
بکهیون از فکر بیرون اومد و بعد از بستن مرورگرش به همکارش سولگی که بالاسرش رسیده بود و صداش میکرد جواب داد
-بله سونبه ؟
سولگی روی صندلی کناریش نشست و گفت:
-همین الان پایین بودم و یه خبرایی از سرپرست مون شنیدم .قراره یه محصول جدید بسازیم و حدس بزن برای کی ؟ شرکت بیون !
سولگی که قیافه ی شوکه ی بکهیون رو دید با آب و تاب گفت:
-باورت میشه ؟ شرکت خانوادگیتون همین امروز با اینجا تماس گرفتن و گفتن یه محصول جدید میخوان !
بکهیون روی صندلیش صاف نشست و گفت:
-تو مطمئنی ؟
سولگی سر تکون داد و گفت:
-مثکه مدیر عامل به سرپرست مون گفته و سرپرست مون هم داشت در موردش با مدیر بازاریابی تو راهرو حرف میزد. از من نشنیده بگیر ولی انگار همین فردا قراره مدیر عامل شرکت بیون با تیمش بیان اینجا تا درباره ی محصولی که میخوان حرف بزنن. انگار یه سری نرم افزار تولید و حسابداریو واینو میخوان.
بکهیون با اخم شوکه ای گفت:
-صبر کن ببینم. مدیر عامل شرکت بیون خودش پامیشه میاد اینجا ؟ واسه چند تا نرم افزار ؟
سولگی که هیجان زده شده بود گفت:
-منم همین برام سواله . وای بکهیون فکر میکنی باهم دعواتون میشه ؟ اصلا می دونه تو اینجا کار میکنی ؟
بکهیون توی دلش با غرولند گفت: فکرکن ندونه !سولگی تا حد زیادی از دراماهایی شرکت بیون و علت بیرون اومدن بکهیون از شرکت خانوادگیشون با خبر بود. البته چیزی در مورد نوع رابطه ی بکهیون با مدیر عامل شرکت بیون نمی دونست و فقط مثل بقیه کسایی که اخبار شش ماه پیش رو گوش میکردن می دونست پارک چانیول پسر عموی ناتنی بکهیونه .در هر صورت بکهیون که توی آخرین ساعت کاریش خواب آلود شده بود با این خبر کاملا هشیار شده بود .ینی ممکن بود اینکه چانیول شرکت اونها رو انتخاب کرده تصادفی باشه ؟
روز بعد مشخص شد شایعه ای که سولگی در موردش حرف میزد کاملا حقیقت داره . چون سرپرست مون که سرپرست تیم طراحی بود بکهیون ، سولگی و تیونگ که یکی دیگه از اعضای تیم develope بود رو به یه جلسه فراخوند و گفت خودشون رو برای شرکت در جلسه ی بعد از ظهر آماده کنن چون پارک چانیول همراه با تیم خودش داره به اینجا میاد تا در مورد تولید مجموعه ای از نرم افزار ها که میخوان اختصاصی براشون طراحی بشه باهم جلسه بذارن .در این بین بکهیون قاطعانه گفت:
-من توی جلسه شرکت نمیکنم. یکی دیگه رو جای من بفرستید .
سرپرست مون با ابروهای بالا رفته گفت:
-البته که میری. تو یکی از بهترین برنامه نویسامونی و مهم تر از همه ساز و کار گروه بیونو بهتر از همه میدونی
بکهیون با کلافگی گفت:
-من از اون گروه جدا شدم !
-میری چون من میگم بیون بکهیون .این بحث بسته ست. برگردید سر کارتون و برای جلسه آماده بشید .
سرپرست مون با نگاهی به ظرف شکلات های روی میز کنفرانس تلفنشو برداشت و با زنگ زدن به کسی که احتمالا نیروی خدماتی شرکت بود با فریاد گفت:
-این شکلاتهای مسخره چیه روی میز کنفرانس ؟ خیلی زود شکلاتهای مرغوب و مناسب بخرید و ظرفهای روی میزو باهاش پر کنید.مهمون مهم دارم . زود باشید !
ظاهرا این قرارداد خیلی برای سرپرست مون مهم بود .بکهیون توی دلش فحشی به سرپرست مون داد و از پشت میز کنفرانس بلند شد تا دنبال بقیه برگرده سر کارش .
چند ساعت بعد وقتی بکهیون هنوز مشغول کد زدن پشت کامپیوترش بود ، صدای داد و بیدادی رو از دم در شنید که توش صدای سرپرست مون رو به وضوح میشنید. . با کنجکاوی از جاش بلند شد و دم در رفت .سرپرست مون با قیافه ای عصبانی داشت سر تهیونگ داد میزد .
-پسره ی احمق کودن ! چطور تونستی همچین گندی بزنی و دیتابیس به اون مهمی رو پاک کنی ! ؟
تیونگ با سرخم شده گوشه دیوار ایستاده بود و مقابل فریادهای سرپرست مون هیچی نمیگفت.سولگیو چند نفر دیگه از اعضای تیم با دلواپسی به صحنه ی در حال وقوع نگاه میکردن.
بکهیون فهمید اوضاع از چه قراره . هفته ی گذشته تیونگ مادر بزرگشو از دست داده بود و با حال افتضاحی به سر کار اومده بود و بکهیون یادش بود این پسر تو عالم بی حواسی دیتابیس یکی از سیستم های جدید رو پاک کرده بود . فقط بکهیون اینو میدونست چون تیونگ دقیقا کنارش مینشست و بهش گفته بود این اشتباهو کرده و بکهیون آرومش کرده بود و گفته بود اشکال نداره و می تونن جبرانش کنن. قبل از تیونگ حرفی بزنه بکهیون خودشو دخالت داد و رو به سرپرست مون گفت:
-کار اون نبود. کار من بود.
سرپرست مون و تیونگ هر دو شوکه نگاهش کردن . سرپرست مون با تعجب گفت:
-اما اون پروژه دست تیونگ بود .ینی تو-
بکهیون خونسرد گفت:
-آره اما من یه روز زودتر پروژه رو ازش گرفتم تا خودم تمومش کنم چون فکر میکردم می تونم سریع تر به نتیجه برسونمش و اشتباهی دیتابیسو به جای تمپ ها پاک کردم. الانم مشکلی نداره .ظرف دو سه روزه همشو دوباره کد میزنم
تیونگ چند بار دهانشو باز و بسته کرد و بکهیون با حرکت نا محسوس سر بهش فهموند که دخالت نکنه. سرپرست مون پوزخند شوکه ای زد و با فریاد گفت:
-همین ؟! اشتباه کردم ؟ واقعا فکر کردی تو دو سه روز می تونی اونهمه کد رو دوباره بنویسی وقتی قراره از فردا تمام وقت روی پروژه ی نرم افزارهای تولید شرکت بیون کار کنید ؟
بکهیون دست به سینه ایستاد و گفت:
-آره همینکارو میکنم .
سرپرست مون همچنان عصبانی بود و نفسهای تند میکشید و رو به بکهیون دوباره فریاد زد :
-فقط دو روز! اگر تمام و کمال انجامش ندی ازت حقوق کسر میشه ! واقعا که همچین اشتباه فاحشی رو ازت انتظار نداشتم بیون بکهیون .خدا رو شکر کن برای همکاری با اون گروه بهت نیاز داریم وگرنه میفرستادمت کارگزینی و-
سرپرست مون اینها رو توی صورت بکهیون کوبید ، اما یکدفعه صحبتشو قطع کردو در حالی که حالت صورتش عوض شده بود به پشت سر بکهیون نگاه کرد .بکهیون کنجکاوانه برگشت و مرد قد بلند و کت شلوار پوش آشنا رو همراه با سه مرد دیگه دید که کمی عقب تر توی ورودی راهرو ایستاده بودن .مرد های همراه چانیول رو بکهیون دوتاشونو میشناخت. یکیشون مدیر بازاریابی و دیگری سرپرست آی تی شرکت بیون بود اما نفر سوم پسر جوونی بود که بکهیون اولین بار بود میدیدش . سرپرست مون سریع جلو رفت و با لبخند بزرگ و لحن کاملا متفاوتی گفت:
-سلام رئیس پارک .خیلی خوش اومدید !
چانیول که دقیقه ای میشد شاهد درامای شکل گرفته توی راهروی اون شرکت بود با اخم به مردی که سر بکهیون داد زده بود نگاهی انداخت و گفت:
-روز خوش. کسی نبود به داخل راهنماییمون کنه پس باید ببخشید اگر بد موقع رسیدیم .
چانیول کاملا با طعنه به رفتار غیر حرفه ای سرپرست برای استقبال مهموناش و درامایی که توی راهرو با کارمنداش راه انداخته بود، اینو گفته بود .
سرپرست مون که دستپاچه شده بود گفت:
-این چه حرفیه.متاسفم اگر کسی برای راهنماییتون حضور نداشت..لطفا بفرمایید طبقه ی بالا تا توی اتاقم قبل از شروع جلسه ازتون پذیرایی بشه .
چانیول دستشو توی هوا تکون داد و گفت:
-نیازی نیست. فقط بهتره بریم سر جلسه مون. من و تیمم وقتی برای اینکارا نداریم.
تیونگ و سولگی از پشت سر بکهیون نگاه های متعجبی به هم انداختن. انتظار نداشتن مدیر عامل گروه بیون جلوی کارمندا این شکلی با سرپرست رفتار کنه اما توی دلشون از این موضوع خوشحال بودن .سرپرست مون هم انتظارشو نداشت اما بدون اینکه اینو تو رفتارش نشون بده مودبانه سر تکون داد و گفت:
-بله بله. پس به سمت سالن کنفرانس راهنماییتون میکنم.
چانیول موقع رد شدن از راهرو لحظه ای نگاهش با نگاه ناخوانای بکهیون تلاقی کرد و همراه سرپرست مون مقابل آسانسور ایستاد.
کمی اونطرف تر تیونگ با لحن گناهکارانه ای رو به بکهیون زمزمه کرد :
-هیونگ چرا کاری که من کردمو گردن گرفتی ؟
بکهیون می دونست اگر سرپرست مون میفهمید که خطا از تیونگه بدون شک اخراجش میکرد .تیونگ تو دوره ی آزمایشیش بود و این اشتباه فاحشی به حساب میومد. بکهیون هم شانس آورده بود که اخراج نشده بود. زیر لب به تیونگ گفت:
-چیزی نیست. درستش میکنیم .
وقتی چانیول وارد آسانسور شد سرپرست مون سمت اون سه نفر برگشت و به تندی گفت :
-منتظر چی هستید ؟ سریع بیاید سالن کنفرانس!
نیم ساعت بعدی بکهیون همراه سولگی تیونگ و سرپرست مون پشت میز طویل سالن کنفرانس نشسته بودن و به صحبتهای نمایندگان شرکت بیون در مورد انتظاراتشون از سری نرم افزارهایی که میخواستن گوش میکردن.مرد جوونی که آقای کیم صداش میزدن و ظاهرا دستیار جدید چانیول بود مدتی بعد لپ تاپشو به مانیتور بزرگ اتاق وصل کرد تا اطلاعاتی که نیاز داشت رو نشون بده. بکهیون و بقیه تیم طراحی با دقت نگاه میکردن و مطالب مهم رو یادداشت برداری میکردن .
یک ساعت و نیم بعد جلسه و همینطور تایم کاری تموم شد و بکهیون در حالی که حس میکرد با وجود یه بطری آبی که خورده بود گلوش خشک شده مشغول جمع کردن وسایلش برای ترک کردن سالن کنفرانس بود. بقیه ی حاضرین هم بهم خسته نباشید میگفتن و دونه دونه از سالن بیرون میرفتن. بکهیون از گوشه ی چشم چانیول رو دید که روی شونه ی آقای کیم زد و گفت:
-کارت خوب بود هیونگ
تیونگ و سولگی هم چند لحظه پیش از اتاق بیرون رفته بودن و فقط تیم چانیول و سرپرست مون مونده بودن. بکهیون از ترس اینکه با چانیول و تیمش و اون سرپرست مون اعصاب خرد کن توی اتاق تنها نمونه پا تند کرد و با زیر بغل زدن دفتر بزرگش به سمت خروجی رفت. وقتی مقابل آسانسور ایستاده بود صدای قدمهایی رو پشت سرش شنید و صدایی که قطعا مال چانیول بود رو شنید.
-بکهیون صبر کن .
بکهیون مقابل آسانسور ایستاده بود و چانیول کنارش ایستاد و گفت:
-بیا حرف بزنیم .
-ما حرفی نداریم رئیس پارک .
چانیول بازوی بکهیون رو گرفت و گفت:
-بکهیون لطفا
همون لحظه هر دوشون از گوشه ی چشم سرپرست مون رو دیدن که از اتاق کنفرانس خارج شد و بکهیون سریع گفت:
-دستمو ول کن
چانیول تو یه لحظه ساق دست بکهیون رو گرفت و سمت راهروی کناری برد و به دیوار کوبیدش .بکهیون کمرش به دیوار چسبیده بود و ساق دستش که توی دست چانیول بود توی هوا مونده بود. هر دو صدای سرپرست مون رو شنیدن که صدا میزد :
-رئیس پارک ؟ ازینجا رفتید ؟
چانیول به چشمهای درشت شده ی بکهیون زل زد و بعد سرشو کنار گوش پسر کوچیکتر جلو آورد و گفت:
-اگه باهام نیای ، همین جا جلوی سرپرستت می بوسمت .
فقط چند قدم کافی بود تا سرپرست مون به این سمت دیوار بیاد و چانیول و بکهیون رو توی همچین پوزیشنی ببینه .بکهیون دهنش باز مونده بود .چانیول واقعا حد و حدود سرش نمیشد ؟ قطعا نمیخواست سرپرست مون توی همچین موقعیت فاجعه باری اونو با چانیول ببینه. چانیول محکم به دیوار فشرده بودش و دستشو نگه داشته بود.فرار کردن جزو آپشن هاش نبود چون هر نوع تقلا کردنی برای رها شدنش از پسر قد بلند سر و صدا ایجاد میکرد و سرپرست مون رو به این نقطه از راهرو میکشوند.چانیول که ظاهرا فهمیده بود چی تو مغزش میگذره با قیافه ی پر شیطنتی زمزمه کرد :
-فقط کافیه قبول کنی تا نجاتت بدم .
بکهیون چشم غره ای رفت و از بین دندونهای بهم فشرده ش گفت:
![](https://img.wattpad.com/cover/219753474-288-k62943.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
April Fool's Day (دروغ آپریل)
Fanfic"بیون بکهیون وارث بیست ساله ایه که اصلا چشم دیدن دستیار معتمد پدرش پارک چانیول که خیلی مغرور و خودخواهه رو نداره ، چی میشه اگه تو اولین مسافرت مجردی ای که میخواد با دوستاش بره شرط پدرش برای اجازه دادن بهش این باشه که حتما باید چانیول هم باهاشون بیا...