EP17 &EP 18

526 100 24
                                    


***
-بک تو واقعا...واقعا چرا انقد خری؟
بکهیون عقب نشست و نفسشو با خستگی بیرون داد و گفت:
-این پنجمین باریه که این جمله رو میگی.خسته نشدی ؟
هوا تاریک شده بود و با لوهان به یه چادر مشروب فروشی اومده بودن و درحالی که توی چادر نارنجی رنگ و پشت یکی از میزهای پلاستیکی نشسته بودن ،شیشه ی دوم سوجو رو هم دوتایی خالی کرده بودن و در حین نوشیدن ، بکهیون تک تک اتفاقات هفته ی اخیرشو برای لوهان تعریف کرده بود .همون طور که قبلا هم حدس زده بود لوهان قرار نبود به این راحتی با رابطه ش با چانیول کنار بیاد.پسر موطلایی در حالی که لیوان خالی شده شو روی میز می کوبید با چشمهای درشت شده به بکهیون در سمت دیگه ی میز گفت:
-معلومه که میگم! وقتی انقد خری صد بار دیگه ام میگم که بشنویش...
لوهان ، در حالی که ته مونده ی بطری رم تو لیوان خودش خالی می کرد نالید :
-ببین مثلا اومدیم پاتوق مورد علاقه م سوجو بخوریم.اما جای اینکه موفقیتمون از دروغ آپریلی که طراحیش کرده بودمو جشن بگیریم نشستی جلوم میگی دو روز کنارت نبودم گند زدی به زندگیت...رفتی بدون مشورت من با یه پسری که تا دیروز با تنفر اسمشو میاوردی رل زدی و حالا که رابطه تون شکراب شده اومدی دست به دامن من میشی...تو از کی تا حالا انقد راجع به گرایشت اوپن شدی بک؟ قبلا که هرچقدم من بهت میگفتم یکم به خودت فرصت بده با پسرا هم دوست شو هی میگفتی نه . حالا چیشد؟ منتظر بودی عوضی ترین پسر دنیا بیاد بگه قبلا ازت خوشش نمیومد ولی الان نظرش عوض شده تا تو هم بدون معطلی قلبتو تقدیمش کنی؟
بکهیون نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:
-ببین لو می تونی تا صبح راجع به اینکه چقد با چانیول مخالفی بهم غر بزنی.در حالی که حتی یه بارم ندیدیش و شناختت فقط از بین حرفای اون موقع ی من بوده.اما سرکوفت زدن به من قرار نیس چیزیو عوض کنه.پس چرا بجای این حرفا کمکم نمی کنی؟
بکهیون در حالی که لبهاشو با استرس میجوید ادامه داد:
-از یه طرف چانیول از یه طرفم سهون.تا حالا هیچ وقت تو همچین شرایط گندی گیر نکرده بودم.
لوهان که می دید دوستش از استرس ممکنه همونجا ممکنه هرچی سوجو خورده بالا بیاره آهی کشید و گفت:
-باشه...ازونجا که من دوست عزیزتم و خوشبختانه تجربیاتمم زیاده باید برخلاف میل خودم یکم به دوست بی تجربه م مشاوره ی رابطه بدم تا بتونه برگرده پیش اون عوضی...
با نگاهی که بکهیون بهش کرد دستشو به نشونه ی تسلیم جلوش گرفت و گفت:
-خیله خب.دیگه شروع نمی کنم...آجوما یه شیشه دیگه لطفا
لوهان بعد ازینکه به زن سالخورده که پیش بند بسته بود و شیشه های مشروب رو روی میز مشتری ها میذاشت سفارش داد ،در حالی که آرنج هر دو دستشو روی میز گذاشته بود با لحن یک مشاور با تجربه گفت:
-ببین بک، تو گفتی چانیول در اتاقو بی هوا باز کرد و تو رو در حالی دید که روی سهون افتاده بودی.بعدم کلی عصبانی شد، یه چیزایی گفت و رفت.می دونی این ینی چی؟
بکهیون طوری که انگار چیز واضحیه گفت:
-خب معلومه.فکر کرد دارم بهش خیانت میکنم یا یه همچین چیزی.
لوهان انگشتشو تکون داد و هوشمندانه گفت:
-اشتباهت همینجاست...
وقتی نگاه سوالی بکهیونو دید آهی کشید و درحالی که موهای طلاییشو به هم میریخت گفت:
-مغزتو به کار بنداز.مگه نگفتی وقتی بوسان بودید تنها اتفاقی که بینتون افتاد بوس و بغل بود و کار دیگه ای نکردید؟
بکهیون با اینکه هنوز ربط موضوع رو نمی فهمید سر تکون داد.لوهان با آب و تاب ادامه داد:
-خب همین دیگه! ببین...شاید اولین فکری که بعد از دیدن تو و سهون رو تخت به سرش خطور کرد خیانت باشه ، اما از طرفی انقد تو خونه تون رفت و آمد کرده که حتی اگه باباتم بهش نگفته باشه، حتما حداقل یبار از یکی از خدمتکارای خونه شنیده که سهون تو همون خونه بزرگ شده.بعد از این همه برو بیا مطمئنا گوشه کنار عمارت صمیمیت تو رو با سهون دیده.پس مطمئن باش خودش می دونه اگه سهون تو تخت تو هم بره به این معنی نیس که داشتید باهم ور میرفتید...حتی اگه یبارم چانیولو ندیده باشم فرقی نداره، کاملا برام واضحه ازین که تو این مدت باهات نخوابیده بعدشم یه پسر دیگه رو تختخواب خونه ی تو دیده سوخته.اونم وقتی انقد به سهون نزدیک دیدتت.درحالی که شرط می بندم خود چانیول هنوز انقد بهت نزدیک نشده...فهمیدی ؟
بکهیون با دهان باز به لوهان نگاه کرد.زن سالخورده با پیش بند چرکش برگشت و شیشه ی سبز رنگ سوجو رو جلوشون رو میز گذاشت و رفت.بکهیون بدون توجه به این صحنه ، یاد آخرین جمله ی چانیول افتاد که قبل از رفتن بهش گفته بود .
می دونی چیه بک؟ تو این مدتی که بوسان بودیم به خاطر تو بهت نزدیک نشدم.گفتم بذار به رابطه مون عادت کنه بعد.نمی دونستم دوست پسر کوچولوم که انقد مراحل آشنایی براش مهمه، خیلی راحت تو اتاق خودش میره تو بغل یه پسر دیگه
لوهان که در این مدت لیوان های هر دوشون رو از سوجو پر کرده بود نگاهی به دوستش که به یه نقطه رو میز خیره شده بود کرد و با پوزخند گفت:
-چیه؟ حق با منه مگه نه؟
بکهیون به لوهان نگاه کرد و با اینکه حرفهای لوهان تا حدود زیادی با واقعیت جور درمیومد گفت:
-اما آخه...اون موقع که بوسان بودیم خیلی اصراری نکرد باهم بخوابیم.می دونی...حتی خودش گفت نمیخواد رو تخت جینا و شوهرش هیچکاری بکنه.آخه چانیول تو اتاق اونها میموند و من با کای تو اون اتاقی که تخت های یه نفره داشت می موندم.
اما لوهان نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کرد و درحالی که لیوان خودشو بلند کرده بود تا به لیوان بکهیون بزنه گفت:
-هیچ وقت حس و تجربیات منو دست کم نگیر بک.وقتی یه چیزی بهت میگم بدون همونه. آره اگه منم بودم و می خواستم رابطه طولانی مدتی رو با یکی شروع کنم اول سعی می کردم دلشو به دست بیارم نه جسمشو.چانیولم اینکارو کرد واسه اینکه اول کامل دلتو به دست بیاره اما وقتی یه روز بعد از برگشتنتون تو اتاق خودت اون مدلی دیدت ، ازینکه زودتر باهات نخوابیده پشیمون شد ، یا بهرحال زورش گرفت دیگه.الانم همین که بری سمتش و اغواش کنی احتمالا تمام عصبانیتش یادش میره...ینی وقتی خودمو میذارم جاش، اگه دختر مورد علاقه مو تو تخت با یکی دیگه ببینم اما اون بعدش منو انتخاب کنه و سعی کنه با دلبری بهم ثابت کنه که غیر از من به کسی فکر نمی کنه، خب مگه احمقم که ازش عصبانی بمونم؟
بعد ازین حرف لیوانهاشونو به هم زدن و همزمان یه نفس بالا دادن .بکهیون که دیگه داشت مست میشد و لپ های قرمز شدش این رو نشون میداد سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-شاید تمام حرفای تو درست باشه لو.اما من نمی دونم چانیول هنوز از دستم عصبانیه یا اینکه عصبانیتش تموم شده و منتظره برم بهش توضیح بدم. اما اگه هنوز عصبانی باشه و من برای حرف زدن پاپیش بذارم ، ممکنه دوباره مثه امروز بذاره بره و اونوقت واقعا غرور منه که میشکنه.نمی تونم همچین ریسکی بکنم.
لوهان لیوان هاشونو دوباره به سرعت پر کرد و با حالت تشویق آمیزی به دوست غمگینش گفت:
-انقد خودتو نباز بک.تو بیون بکهیونی.وارث امپراطوری بیون .اون کیه؟ یه مهندس معمولی که دستیار بابای توعه و تو قراره در آینده رئیسش بشی. اونه که باید از خداش باشه دل تو رو بدست بیاره. یکم سرتو بگیر بالا و این قیافه رو به خودت نگیر.
بکهیون لیوان دومشم بالا داد و در حالی که صداش علاوه بر اینکه بخاطر مستی کشدار شده بود ،با بغضی که نمی دونست از کجا اومده قاطی شد و در همون حال گفت:
-لو من دلم براش تنگ شده...امروز که بعد از چند روز مهربونی باهام تند رفتار کرد اینو فهمیدم...که دوستش دارم...فهمیدم نمی تونم دوری ازشو تحمل کنم...قبلا که تازه با هم وارد رابطه شده بودیم فقط نسبت بهش کشش داشتم ، اما الان می دونم که دوستش دارم...قلبم اشتباه نمی کنه
لوهان با مشاهده ی بکهیون که کم مونده بود زیرگریه بزنه نگاهی به دور وبرش انداخت و گفت:
-ایشش بک اگه بزنی زیرگریه پا میشم میرما! جمع کن خودتو زشته
بکهیون بدون توجه به لوهان دوباره برای خودش سوجو ریخت و گفت:
-هر وقت بهم میگه پسر رئیس زورم میگیره.انگار فکر می کنه من میخوام از بالا بهش نگاه کنم.ولی تو بهم بگو لو...پسر رئیس بودن و به قول تو وارث امپراطوری بودن چه فایده ای داره وقتی نتونم همیشه کنار کسی که احساس می کنم انقدر دوسش دارم باشم؟ حتی اگر این حس زودگذر باشه من...فهمیدم باید چیکار کنم!
بکهیون وسط حرفهاش درباره ی احساساتش که هر لحظه بخاطر مشروب شل و ول تر میشد یکدفعه انگار که چیز تازه ای کشف کرده اینو گفت.لوهان با کنجکاوی به دوست مستش نگاه کرد و بکهیون که از فکر بکرش لبش کم کم به لبخند شل و ولی باز میشد گفت:
-میرم شرکت..وسط تایم کاری دیگه مجبوره به حرفام گوش بده و جایی رو نداره که فرار کنه.
لوهان هم نیشخندی زد و گفت:
-چون مجبوره اتیکت کاریشو حفظ کنه عصبانیتشم قایم میکنه.بخصوص وقتی کسی که جلو چشم همه ی کارمندا اومده به دیدنش مافوق آینده شه! نمی دونم مشروب بوده یا عشق ولی دلیلش هر کدوم هست فکرتو خوب بکار انداخته خوشم اومد..
بکهیون از حرف لوهان تشویق شد و گفت:
-فقط قبلش باید مطمئن شم چیزی از دیدن سهون تو اتاق من به بابام نگفته...امشب میخوام زودتر بخوابم که بابام نفهمه مستم.اما فردا صبح می فهمم.
لوهان سر تکون داد و گفت:
-باشه.دیگه پاشو بریم.داری از هوش میری...وقتی این ماجراها تموم شد ، واجبه این پارک چانیولو ببیینم.باید بفهمم پسری که تونسته مخ دوست منو که حتی گرایششم از همه مخفی کرده بود بزنه کیه...
بکهیون که الکل کاملا توی خونش اثر گذاشته بود بدون اینکه قادر به جواب دادن باشه، با لوهان از چادر بیرون رفت و قبلش لوهان پول شیشه های سوجو رو حساب کرد تا بعدش با تاکسی برگردن.با اینکه کمتر از بکهیون مست شده بود اما اونقدر خورده بود که می دونست پشت موتور نشستن خطرناکه.پس موتورشو همونجا قفل کرد تا فردا سراغش بیاد.
***
-رسیدیم آقا.نمی خواید پیاده بشید؟
تقریبا یک دقیقه ای بود که تاکسی دربست ، رو به روی هولدینگ باشکوه بیون نگه داشته بود .بکهیون امروز که بیدار شده بود از صبح بارها توی خونه با خودش کلنجار رفته بود که اینکارو بکنه یا نه.بهرحال این تصمیمی بود که دیشب وقتی با لوهان ، تو یه چادر لب خیابونی مست کرده بود گرفته بود و صبح وقتی بیدار و هشیار توی تختش نشسته بود طبیعتا شجاعت دیشبشو از دست داده بود .نزدیک شدن به زمان نقشه ش هم کمکی بهش نمی کرد.اما بعد از کلی وقت که سر لباس عوض کردن گذرونده بود، بالاخره یه تاکسی دربست خبر کرد و آدرس هولدینگ رو گفت. اما انگار دیدن ساختمون شرکت هم خودش یه دور دیگه مرددش کرده بود.می دونست واسه پشیمون شدن دیره و ازون گذشته بالاخره که چی؟ نباید میذاشت ترس جلوی تصمیم درستشو بگیره.پس کرایه ی ماشین رو به راننده داد و پیاده شد. تاکسی بلا فاصله گاز داد و رفت و بکهیون قبل از اینکه از در بزرگ و شیشه ای ساختمونی که از بچگی بارها ازش رد شده بود، یه بار دیگه سر وتیپشو چک کرد. با اینکه تمام آدمهای این شرکت همیشه حتی توی عکس ها بیون بکهیون رو با تیپ کاملا رسمی دیده بودن، اما امروز بکهیون میخواست طوری به نظر برسه که انگار داشته اتفاقی از اون خیابون رد میشده و خواسته یه سری هم به شرکت خانوادگیشون بزنه.به همین دلیل یه تیشرت سفید با شلوار جین ذغالی تنگ پوشیده بود و با کتونی های سفید محبوبش و یه کت اسپرت خاکستری تیپ اسپرتشو تکمیل کرده بود .تنها نگرانیش این بود که نگهبانی هولدینگ با این استایل به راحتی نشناستش.اما وقتی مرد میانسال از پشت میزش بلند شد و بهش خوش آمد گفت خیالش ازین بابت راحت شد.
از راهروی عریض که میگذشت دو سه کارمند از کنارش در حال رفت و آمد بودند.اون ساعت اکثر کارمندان توی اتاق هاشون بودن تا از دو سه ساعتی که تا پایان تایم کاری مونده بود بهره ببرن.بکهیون وارد آسانسور خالی شد و با تردید طبقه ی هشتم رو زد. قبل ازون هرگز به اتاق کار چانیول نرفته بود و نمی دونست کجاست.اما اتاق کار پدرش طبقه ی هشتم بود و ازونجایی که چانیول دستیارش بود، حدس میزد اتاقش توی همون طبقه باشه.
وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم رسید مردی سوار آسانسور شد که به محض دیدن بکهیون با لبخند بزرگ و متعجبی گفت:
-بکهیون !
بکهیون با دیدن مرد بالا رتبه سریع شناختش و تا جایی که فضای کوچک آسانسور اجازه می داد خم شد و با احترام گفت:
-مدیر شین از دیدنتون خوشحالم.
مدیر شین یکی از اعضای هیئت مدیره و مدیر عامل فناوری شرکت بود..آقای شین هم سن پدر بکهیون بود و بکهیون تقریبا از وقتی ده ساله بود این مردو میشناخت و فکر نمی کرد اینجا بهش بربخوره.آقای شین بعد ازینکه دکمه ی طبقه ی هفتم رو زد و کنار بکهیون ایستاد با خوشرویی بهش گفت:
-منم از دیدنت خوشحالم پسرم.آخرین باری که دیدمت تو مهمونی سالگرد تاسیس موسسه ی خیریه ی خودم بود و پنج ماهی ازش میگذره. اما چیشده که گذرت به شرکت افتاده؟ اومدی پدرتو ببینی؟
بهرحال مدیر شین قرار بود یه طبقه پایین تر پیاده بشه و هرگز متوجه نمیشد بکهیون بجای پدرش به دیدن دستیارش میره پس سر تکون داد و گفت:
-بله .راستی کار ها خوب پیش میرن ؟
مدیر شین خندید و گفت:
-باید یه روزم طبقه ی فناوری رو ببینی و با کارمنداش آشنا بشی.خیلیاشون اخیرا استخدام شدن و نیروهای جوون و خوبی ان...البته هنوز برای اینکه خودتو کاملا درگیر این هولدینگ بکنی زوده. روزی که پدرت شرکتو بهت واگذار کنه و خودش کناره گیری کنه ، مسئولیت تک تک کارمندای این هولدینگ و زیرمجموعه هاش روی دوشت میفته و کلی بخاطرشون سردرد میگیری.پس قدر این روزاتو بدون پسرم.
بکهیون با خنده موافقت کرد و گفت:
-می دونم .باور کنید همین الانم فکر کردن بهش برام سردرد میاره.خب، مثکه رسیدیم به طبقه ی شما.امیدوارم به زودی بازم ببینمتون مدیر شین.
مدیر شین قبل از باز شدن درهای آسانسور دست بکهیون رو فشرد و گفت:
-تو یه فرصت بهتر بازم می بینمت پسرم.اونوقت بیشتر باهم گپ می زنیم.پس تا اون موقع.
دیدن مرد سالخورده ی مهربون باعث شده بکهیون تا حدود زیادی استرسشو فراموش کنه و بعد از پیاده شدن مدیر شین تا زمانی که آسانسور به طبقه ی هشتم برسه ، بکهیون روی آهنگ ملایمی که توی اتاقک پخش میشد تمرکز کرد و سعی کرد تا اونجا که می تونه خونسردیشو حفظ کنه.
توی طبقه ی مورد نظرش پیاده شد.با اینکه احتمال میداد خبر اومدنش نهایتا به گوش پدرشم برسه اما ترجیح داد برای پیدا کردن دفتر چانیول، خودشو به منشی پدرش نشون نده.به همین دلیل به سمت سالنی رفت که یک راهرو اونجا رو از سالنی که به اتاق پدرش میرسید جدا می کرد.به میز منشی نزدیک شد و مثل هر زمانی که با آدمهای مربوط به این شرکت رو به رو میشد، توی همون قالبی فرو رفت که از بچگی براش تمرین کرده بود و پدرش اینطور خواسته بود.اینکه باید با پشت صاف راه بره ، متانت و غرور داشته باشه و با رفتارش جایگاهشو به بقیه یادآوری کنه و همه ی اینها چیزهایی بود که بکهیون دیگه به صورت ناخودآگاه توی دنیای وارث ها انجامشون میداد و نیازی به حضور پدرش و یادآوریش نداشت.پس با پشت صاف و قدم های مغرورانه که زمین تا آسمون با شخصیتی که جلوی لوهان، سهون، کای ، کیونگسو ، آجوما و آدمهای عزیز زندگیش نشون میداد فرق داشت، در حالی که لبخند با وقاری روی لبش داشت توجه دختر جوان رو به خودش جلب کرد.
-سلام .روز بخیر.
دختر جوان سر بلند کرد و اونهم با لبخندی که از لحن بکهیون تاثیر می گرفت گفت:
-روز بخیر.چطور می تونم کمکتون کنم؟
بکهیون نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-میخواستم لطفا اتاق پارک چانیول رو بهم نشون بدید.حدس می زدم اتاقش توی همین طبقه باشه اما مطمئن نیستم.
دختر که اولین بار بود کسی ازش همچین چیزی میپرسید گیج شد و گفت:
-اتاق مهندس پارک همینجاست و من منشی جدیدشونم.اگه وقت قبلی داشتید خودتونو معرفی کنید تا...
بکهیون با حفظ لبخند زیباش گفت:
-وقت قبلی نداشتم.لطفا بهشون بگید بیون بکهیون میخواد ببینتت.البته اگه الان حضور دارن.
دختر که تازه متوجه شده بود داره با پسر رئیس شرکت صحبت میکنه با شرمندگی گفت:
-متاسفم که شما رو نشناختم.آخه من تازه یه هفته س اینجا کار پیدا کردم و تقریبا هیچ کسو غیر از مهندس پارک و رئیس بیون نمیشناسم.
بکهیون که از همون برخورد اولم میدونست منشی نشناختتش به نشونه ی اینکه مهم نیست دستشو تکون داد و گفت:
-اشکالی نداره.یه مدت طول میکشه تا همه رو بشناسید و منم بهرحال اینجا کار نمی کنم که انتظار داشته باشم همه منو بشناسن.خب پس اینجا اتاقه چانیوله؟ چه خوب که مستقیما سراغ منشیش اومدم. میشه سریع تر بهش خبر بدید.من خیلی وقت ندارم.
بکهیون با اینکه در واقع کل روز رو برای این لحظه وقت صرف کرده بود، وانمود کرد عجله داره و فقط میخواد زودتر کارشو به پارک چانیول بگه و بره.
منشی با احترام گفت:
-بله همین الان آقای بیون.
بلافاصله تلفن رو برداشت و بعد از شماره گیری گفت:
-سلام آقای مهندس.آقای بیون بکهیون تشریف آوردن و باهاتون کار فوری دارن.بهشون بگم بیان داخل؟...بله متوجه شدم
منشی تلفنو گذاشت و رو به بکهیون گفت:
-بفرمایید ازین طرف.
منشی خودشم بلند شد و با کفش های پاشنه بلندش میزو دور زد و با اینکه بکهیون خودشو راه اتاقو یاد گرفته بود، جلو تر از بکهیون به سمت اتاق چانیول رفت.منشی در اتاق رو بعد از در زدن و اجازه گرفتن باز کرد و کنار ایستاد و با همون لبخند پر احترامش به بکهیون گفت:
-بفرمایید خواهش می کنم.
بکهیون که حس میکرد دختر زیادی داره برای احترام گذاشتن جلوش مایه میذاره چیزی نگفت و فقط لبخند زد و داخل اتاق شد.نمی تونست منکر این بشه که کنجکاو بود دفتر کار چانیول رو توی شرکت ببینه و ناخودگاه داشت با دفتر پدرش که توی همون طبقه بود مقایسه ش میکرد.برخلاف دفتر پدرش که دکور اتاق یه رئیسو داشت ، اینجا هم کمی کوچیکتر بود، هم دکور متفاوتی داشت.هر گوشه کناری داد میزد که اینجا اتاق کار یک مهندسه.از دو میز نقشه کشی که سمت بکهیون بودن ، تا قفسه هایی که انبوه کاغذهای لوله شده توشون بودن، تا ماکت های تزئینی توی شلف ها و پوسترهای روی دیوار که برج های نورانی سئول رو توی شب نشون میدادن.تنها نقطه ی مشابه این اتاق با اتاق آقای بیون، پنجره های نورگیری بود که ویوی سئول رو از طبقه ی هشتم نشون میداد .
میز کار چانیول جلوی پنجره ها بود و خودش درحالی که پشت میزش نشسته بود به بکهیون نگاه می کرد.
بکهیون همین که صدای بسته شدن در اتاق رو پشت سرش شنید دو قدم جلو اومد و با نگاهی به اطراف بی اختیار گفت:
-اتاق جالبی داری .حتما با سلیقه خودت دکورش کردی.
چانیول موقع کار کتشو درآورده بود و با پیراهنی که موقع کار آستین هاشو کمی بالا زده بود پشت میز نشسته و با لپ تاپ کار می کرد.چون وسط کارش وقفه ایجاد شده بود، دستهاش از کیبود لپ تاپ عقب تر رفته بودن .از قیافه ی چانیول معلوم بود که انتظار دیدن بکهیون رو توی دفتر کارش نداشته.چند ثانیه دیگه ام در سکوت نگاهش کرد و بعد پرسید :
-تو اینجا چیکار میکنی؟
انگار که هر دو به این مکالمه های بدون سلام و احوال پرسی عادت داشته باشن بکهیون با همون حالت استواری که موقع مکالمه با منشی پشت در هم حفظش کرده بود تا جایی که مبلمان جلوی میز کار قرار داشت جلو اومد و در همون حین گفت:
-دیروز بعد از اینکه اونطوری با عصبانیت از خونه زدی بیرون فکر می کردم حتما تهدیدتو عملی میکنی و به بابام میگی سهونو اخراج کنه.اما صبح که بابام همراه سهون اومد شرکت فهمیدم چیزی بهش نگفتی.اما چرا؟
چانیول همون طور که پشت میزش نشسته بود به بکهیون که مقابلش ایستاده بود ذل کرد و با اخم گفت:
-برای همین اومدی؟ انقدری حفظ سهون به عنوان راننده تون برات اهمیت داشت که تو رو تا شرکت کشوند فقط برای اینکه مطمئن بشی ازین به بعدم چیزی نمیگم؟
بکهیون با اخم گفت:
-نه .اینو فقط از روی کنجکاوی پرسیدم.دلیل اومدنم اینه که باهات حرف بزنم .الان تنها توقعم ازت اینه که پنج دقیقه ساکت شی و به حرفام گوش بدی.
همونطور که خودشم پیش بینی کرده بود، تو همچین شرایطی چانیول چاره ای جز شنیدن نداشت و البته ظاهرا دیگه اونقدرها هم از دست بکهیون عصبانی نبود.در هر صورت از جاش بلند شد و گفت:
-اوکی. پس بشین.چی میخوری بگم برات بیارن؟
بکهیون روی یکی از مبلهای چرمی نشست و گفت:
-چیزی نمیخوام.بیا بشین.حرفامو میزنم و میرم.
چانیول چند ثانیه نگاهش کرد و بعد میزو دور زد و اونهم روی مبل مقابل بکهیون نشست.
حالا که چانیول فقط یک میز باهاش فاصله داشت، حرف زدن برای بکهیون سخت شده بود.اما تمام تلاششو کرد که ظاهر نفسگیر چانیول با اون آستین های بالا زده حواسشو پرت نکنه و شروع به صحبت کرد.
-این حرفایی که میخوام بزنم جواب سوال اون شبتم میده.اینکه پرسیدی روز رفتنمون به بوسان چه اتفاقی بین من و سهون افتاده بود ؟ اون روز اول آپریل بود.به پیشنهاد دوستم ، دروغ آپریل امسالمو به سهون گفتم.وقتی داشت از دانشگاه منو میاورد بهش اعتراف عشق کردم.همون روز بدون هیچ برنامه ی قبلی ای قرار شد با شما سه تا برم بوسان.اما قبل ازینکه سوار ماشین بشم من و سهون مونده بودیم توی عمارت.اون موقع از فرصت استفاده کردم تا سهون دروغمو باور کنه و چیزی که دیدی بخاطر همین بود.اما تمام اینا مال قبل ازین بود که با تو وارد رابطه بشم...اگه اون روز یکم صبر می کردی همه ی اینا رو میگفتم.اما تو چیکار کردی؟ به حرفم گوش ندادی و با اون حال اومدی بیرون.
بکهیون بعد از حرفهاش نفسی تازه کرد و منتظر موند چانیول حرفی بزنه، اما برخلاف انتظارش چانیول یکدفعه ای با صدای بلند زیر خنده زد.به طوری که از خنده کمی سر جاش دولا شده بود.
خنده ش انقدر ناگهانی و بی مقدمه بود که بکهیون بلافاصله ابروهاش بالا پریدن.وقتی خنده ی چانیول تبدیل به قهقهه شد بکهیون کفری گفت:
-میشه بگی کجای حرفهام انقدر خنده داشت؟
چانیول که بالاخره دست از خندیدن برداشته بود و جاشو به پوزخندی داد که بکهیون دلیلشو نمی فهمید و گفت:
-بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم شبیه منی.در واقع اون موقع که گفتم تو نیمه ی گمشدمی فکر می کردم قبل از اینکه با هم باشیم خیلیم کارات شبیه من نبوده.اما انگار اشتباه می کردم.
بکهیون با چشمهای ریز شده گفت:
-منظورت اینه که _
چانیول گفت:
-وقتی دانشجو بودم با دوستم هر سال از دو هفته قبل از اول آپریل برنامه داشتیم.یکی رو زیر نظر میگرفتیم، یکی مون دروغو طراحی میکرد ، یکی دیگه پیاده ش میکرد.مثلا دوستم مینهو به یکی از دخترای همکلاسیمون که همسایه شم بود گفت اومدنه دیده گربه ش مرده و مامانش جنازه شو گذاشته دم در.باید می دیدی دختره با چه حالی همون موقع از سرمیز سلف دانشگاه بلند شد و برگشت خونه و وقتی دید گربه ش سالمه فرداش اومد جلوی همه مینهو رو تا میخورد با کیفش کتک زد.سال بعدش یادم نیس چیکار کردیم.احتمالا طرف گول نخورد برای همین یادم نمونده.اما سال بعد ازون به یکی از پسرای کلاسمون که دوست مینهو بود گفتم با دوست دخترش رابطه دارم و اون ازم حامله ست.اون روز یه کتک کاری حسابی وسط راهرو کردیم و آخرش وقتی جفتمون سر از حراست دانشگاه درآوردیم و دوست دخترش سر رسید گفتم بهش دروغ گفتم.باورت نمیشه بگم تا زمانی که ازون دانشگاه فارغ التحصیل بشیم پسره تا منو میدید راهشو عوض میکرد یا وقتی اتفاقی با دوست دخترش تو راهرو ها می دیدمش یجوری دختره رو به خودش میچسبوند انگار میترسید من بخورمش.آخرین آپریلی هم که توی دانشگاه بودم اتفاقا از همین حقه ی تو استفاده کردم.اونم رو یه دختره سال پایینی که نه من زیاد میشناختمش نه مینهو ولی همین که بهش گفتم عاشقشم با خونسردی گفت دهنمو ببندم و برم سراغ یکی که سابقه ی خرابمو توی دانشگاه نمیشناسه
چانیول به اینجا که رسید دوباره خندید و از جا بلند شد و در همون حال گفت:
-داشت یادم میرفت چقدر دوران دانشجویی خوش میگذشت.
بکهیون هم پشت بندش از جا بلند شد و درحالی که نزدیک تر میومد سرشو بالا گرفت تا صورت چانیولو ببینه و با چشمهای ریز شده گفت:
-یعنی داری میگی...من با یه حقه باز به تمام معنا وارد رابطه شدم و خودم خبر ندارم؟
چانیول با پوزخند به چهره ی بکهیون که معلوم بود عصبانیتش مصنوعیه گفت:
-اما تو هم یه حقه باز کوچولویی که به خیلی من میاد...من بخاطر کاری که کردی سرزنشت نمی کنم چون هم خودم قبلا ازینکارا زیاد کردم هم می دونم اینکارو زمانی که با من بودی نکردی... حتی هنوز ازت نپرسیدم ری اکشن سهون به حقه ت چی بوده درحالی که من دوست پسرتم و حقمه مطمئن شم بقیه ی پسرا به دوست پسرم چشمداشت نداشته باشن.
بکهیون با دقت به چانیول نگاه کرد .انگار میخواست فکرشو بخونه.براش مثل روز روشن بود که دیگه قهر نیستن.حتی چانیول ازش عصبانی هم نیست. یاد حرف دیشب لوهان افتاد .
کاملا برام واضحه ازین که تو این مدت باهات نخوابیده بعدشم یه پسر دیگه رو تو تختخواب خونه ی تو دیده سوخته.اونم وقتی انقد بهش نزدیک بودی
بکهیون پوزخندی به افکارش زد و کاریو کرد که هیچ برنامه ریزی قبلی ای براش نداشت.یه قدم جلوتر اومد و وقتی کاملا به چانیول نزدیک شد، کف دستشو روی سینه ی چانیول گذاشت و درحالی که به آرومی از یقه ش به سمت پایین حرکت می کرد گفت:
-چه فرقی داره هوم؟ چه اهمیتی داره اگه بقیه پسرا به من نگاه کنن وقتی الان کسی که رو به روم وایساده تویی؟
بکهیون با دست دیگرش ساق دست چانیولو لمس کرد که با اون آستین های بالا زده ش ، از ابتدای ورودش به این اتاق مدام حواسشو پرت می کرد و اعصابشو بهم ریخته بود.چانیول بالاخره به حرف اومد و درحالی که سینه ش به خاطر خنده ی آهسته ش زیر دست بکهیون تکون میخورد گفت:
-ازین نمی ترسی که شاید این اتاق دوربین داشته باشه؟
بکهیون بدون اینکه کارشو متوقف کنه با لبخند خونسردی تو چشمهای چانیول که بخاطر لمس هاش پر از شیطنت شده بود نگاه کرد و گفت:
-مثکه یادت رفته من زیر و بمه این شرکتو بلدم و می دونم کجاها دوربین داره و کجاها نداره.
چانیول که از این حاضرجوابی خوشش اومده بود خنده ش بیشتر شد و گفت:
-اوووه پس میخوای جایگاهتو بهم یادآوری کنی...فکر کنم روزی که رسما رئیس اینجا بشی حسابی بهم سخت بگیری...شاید تا اون زمان اونی که باید از اخراج شدن بترسه من باشم نه سهون...
چانیول که به وضوح از حرکت دست گرم بکهیون روی سینه ش لذت میبرد مشخص بود که حرفهاش صرفا برای سرگرمی ان و خودش هم دست آزادشو پشت کمر بکهیون گذاشت و به خودش نزدیک تر کرد.بکهیون با لحن خود چانیول در جوابش گفت:
-ممکنه...بهرحال کدوم مهندسی رو دیدی که اینجوری دستشو پشت کمر پسر مافوقش بذاره و باهاش لاس بزنه؟
چانیول نیشخندی به بکهیون زد که یه دفعه ای تصمیم گرفته بود یه دوست پسر اغواگر بشه. درحالی که دستشو از کمر بکهیون به گونه ش رسونده بود با پوزخندی که به تمام صورتش سرایت کرده بود گفت:
-اونوقت اگه همین الان کسی درو باز کنه و مارو ببینه نمیگه در شان پسر رئیس بیون نیست که اینجوری یه مهندس بیچاره رو با لمسهاش تحریک کنه؟ اونم زمانی که این مهندس سخت کوش در حال کار و تلاش بوده و انتظار نداشته پسر رئیسش یهو سر برسه و بخواد اغواش کنه؟
بکهیون که رسما توی آغوش چانیول بود کمی بهش تکیه زد و با خونسردی گفت:
-کسی بدون هماهنگی قبلی با تو این درو باز نمی کنه.
چانیول بدون اینکه دست بزرگشو از گونه ی بکهیون برداره گفت:
-درسته .البته فقط یه نفر هست که بدون هیچ هماهنگی ای میاد و اونم باباته.فقط در میزنه اما مسلما برای وارد شدن منتظر اجازه ی من نمی مونه.
با این حرف، بکهیون هم حرکت دستش روی سینه و دست چانیولو متوقف کرد و هم دو قدم عقب رفت .چانیول با خنده گفت:
-چیشد پس؟
بکهیون درحالی که لباسهاشو صاف می کرد انگار نه انگار که مثل یه اغواگر به تمام معنا رفتار کرده بود، با لحن عادی ای گفت:
-حالا که همه چیزو بین خودمون فیکس کردیم بهتره من برم تا تو هم به کارت برسی یول.
اما چانیول دستشو گرفت و سمت خودش کشید .وقتی دوباره فاصله شون کم شد گفت:
-حالا که خودت لمس کردنمو شروع کردی ، فکر میکنی میذارم همینجوری بذاری بری؟
بکهیون که حالا می ترسید هر لحظه سروکله ی پدرش ازون اتاق در بیاد نقاب بی خیالیش افتاده بود و با نگاهی به در با جدیت گفت:
-ببینم نکنه واقعا میخوای بابام ببینتمون و اخراجت کنه؟
چانیول چند لحظه تو چشماش خیره شد و بعد همونطور که مچ دست بکهیون رو اسیر کرده بود اونو به سمت دری که پشت میز کارش بود کشید و فقط وقتی وارد اون اتاق شدن و چانیول درو پشت هر دوشون بست بکهیون متوجه شد اونجا اتاق استراحته. اتاق نهایتا چهار متر بود و چیزی غیر از یه تخت خواب یه نفره و یه مبل و صندلی و یه کمد مستطیلی فلزی که روی دیوار نصب بود ،چیزی توش نبود.توی فضای کمی که برای ایستادن واسشون مونده بود چانیول درحالی که کاملا روی صورتش نفس میکشید زمزمه کرد:
-خب...اینجا دیگه فقط خودمونیم...
قبل ازینکه بکهیون بتونه شرایطو درست درک کنه چانیول مشغول بوسیدنش شد.اما این بار با همیشه فرق داشت.بوسه ش انقدر سریع و عمیق بود انگار ازینکه همیشه ملایمت بخرج میداده پشیمونه .با دستهاش بدن بکهیونو به دیوار میفشرد و حتی وقتی داشت کت اسپرت بکهیونو از تنش درمیاورد و گوشه ای مینداخت بوسه شون رو قطع نکرد.چند ثانیه بعد بکهیون که متوجه شده بود چه اتفاقی داره میفته بوسه رو قطع کرد .هر دو نفس زنان به هم خیره بودن.بکهیون با تردید گفت:
-فکر می کردم کار داری
چانیول دستشو زیر تیشرت بکهیون برد و تیشرت سفید رنگ رو هم با سریع ترین حالت ممکن از تن بکهیون خارج کرد و در همون حال گفت:
-تکمیل کردن کارم یه نصفه روز دیگه زمان می بره و بهرحال به لطف تو امروز دیگه بهش نمیرسم...
لبهای مرطوبشو به گردن بکهیون رسوند و درحالی که بکهیون گردنشو کمی خم کرده بود و نفس هاش نامنظم شده بودن، چانیول زمزمه وار گفت:
-بخاطرش باید فردا اضافه کار بمونم...اما می ارزه مگه نه؟
حتی بوسه هایی که به گردنش میزد هم به ملایمت بوسه هاش توی بوسان نبود.داشت گردن و سینه شو مارک می کرد .بکهیون که تماس بدنش با دیوار سرد پشتش و بوسه های چانیول تا حد مرگ می لرزوندش و در همون حد براش جذاب و لذت بخش بود، جواب این سوالو نداد. با اینکه فکرشم نمی کرد چانیول بخواد توی محل کارش تا اینجاها باهاش پیش بره، اما می دونست خودش بدون برنامه این بازی رو شروع کرده .پس اینبار بکهیون برای باز کردن دکمه های پیراهن چانیول پیش قدم شد و وقتی درش آورد خوشحال بود که اینبار میتونه بدون هیچ مانع پارچه ای به اون عضله ها دست بزنه.همین حرکتش باعث شد چانیول اینبار کمرشو بگیره و روی تخت بندازتش .یکم طول کشید تا شلوار جین بکهیون رو از پاش دربیاره و بکهیون ذهنش مه آلود تر و بدنش داغ تر از چیزی بود که اون لحظه بخواد از لخت بودنش جلوی چانیول خجالت بکشه.بخصوص که یک دقیقه بعد چانیول هم شلوار رسمی خودشو همونجایی که بقیه ی لباسهاشون افتاده بودن پرت کرد و بکهیون میتونست ببینه پسر بزرگتر چقد تحریک شده.با اینکه توی خوابم نمی دید اولین تجربه ی سکسش تو شرکتی باشه که از طفولیت میتونست چشم بسته راهشو از خونه پیدا کنه، اما طوری که چانیول داشت تمام بدنشو میبوسید باعث میشد حس کنه همینم یه تجربه ی خاص دیگه با چانیوله...
-لعنتی خیلی خوشگلی...
این جمله ی چانیول با اون صدای بم و لحن کاملا تحریک شده توی گوشش به تنهایی می تونست بکهیونو به فضا ببره.بکهیون در آوردن باکسر هردوشونو هم به چانیول سپرد و چند دقیقه بعد داشت اول درد و بعد لذت رو تجربه می کرد.چانیول هیچ لوبی نداشت برای همین فقط به کمک انگشتاش و عشق بازی آماده ش کرده بود و در تمام طول رابطه لبها و گردن و سینه شو می بوسید و بکهیون گاهی انگشتاشو توی موهای چانیول فرو می برد و گاهی کمر و شونه هاشو میگرفت تا تعادلشو حفظ کنه . حس می کرد چیزی تو دنیا وجود نداره که هیجان انگیز تر از کشف کردن بدن چانیول باشه.انگار از اولین باری که به جذابیتهای ظاهری چانیول دقت کرده بود اینو می دونست و حالا داشت به عینه تجربه ش میکرد.در همون حال که بدنهاشون تکون میخورد چانیول با اون صورت عرق کرده و موهای بهم ریخته در حالی که چشمهای درشت و خمارش توی چشمهای غرق لذت بکهیون قفل شده بود تکخند ضعیفی زد و گفت:
-کهکشان تو چشمات...بیشتر از قبل می درخشه...اونقدر که تو نور کم این اتاقم می تونم تشخیصش بدم.
بکهیون پلک زد و نگاهش کرد.چانیول کمرشو محکم تر گرفت تا حرکاتشو کنترل کنه و از بین ناله های آهسته ی بکهیون ، با صدایی که فقط بکهیون میشنید گفت:
-گفته بودم یه ستاره ای آره؟
بکهیون که انگشتهاش ، دور گردن چانیول حلقه شده بودن با خنده ی بیجونی گفت:
-ستاره ها از نزدیک گدازه های داغن یول...نمی تونی به یه ستاره نزدیک شی و نسوزی
چانیول با خنده حرکتشو سریع تر کرد گفت:
-اما من دارم یکی شدن با این گدازه ی داغو تجربه می کنم...و حدس بزن چی؟ مزه ش از بهشت بهتره
بکهیون درحالی که با یک دستش به ملافه چنگ زده بود با صدایی که به خاطر حرکت بدنش با نفس نفس همراه بود و آمیخته به خنده بود گفت:
-حتما اینم به خاطر ذات آتیشیته که گدازه ها نمی سوزونتت نه؟
-انقدری بدنهامون به هم نزدیکه که ازش مطمئن باشی بک
چانیول اینو گفت و لبهاشونو دوباره بهم رسوند. چیزی نگذشت که هر دو با هم ارضا شدن. بکهیون از اینکه چانیول توی لحظاتی که خودشم ستاره ها رو جلو چشماش میدید، بکهیونو به ستاره تشبیه کرده احساس میکرد بدنش قراره همیشه همینقدر داغ بمونه و داغ بودن چانیول چیزی فراتر از گرمای بدنش بود، انگار گرما از روحش میومد و حتی اون لحظه که ضربان سرسام آور قلبشون داشت آروم می گرفت، گرما هنوز اونجا بود..بین بدن های به هم چسبیده شون..چانیول توی فضای کم تخت یه نفره کنارش به راحتی جا نمیشد.برای همین بکهیون کمی جا به جا شد و وقتی سرشو روی سینه ی برهنه ی چانیول گذاشت هر دو آروم گرفتن.
هیچ کدوم اهمیتی به لخت بودنشون نمیدادن. بکهیون از روی سینه ی چانیول با صدای خفه ای بالاخره گفت:
-این عادلانه نیست...
چانیول با دستش موهای عرق کرده ی بکهیون رو از پیشونیش کنار زد و گفت:
-چی عادلانه نیس ؟
بکهیون نفسشو روی سینه ی چانیول فوت کرد و گفت:
-اینکه تو همه چیو راجع به من می دونی.اما من چیز زیادی ازت نمی دونم.اونوقت ببین الان کجاییم
چانیول خندید و سینه ش کمی بالا پایین رفت.در همون حال گفت:
-تقصیر خودت بود .باید مسئولیت تحریک کردن منو به گردن بگیری.
بکهیون غرغر کرد و چیزی نگفت.اما همونطور هم توی آغوش چانیول موند.چانیول که سکوتشو دید گفت:
-هر چی دوست داری ازم بپرس بک. بهت جواب میدم
بکهیون . سرشو بالا گرفت و به چانیول نگاه کرد و گفت:
-همین الان؟
-آره .اگه بابات تا الان سراغمو نگرفته از الان به بعدم نمیاد اتاقم.
بکهیون لبهاشو روی هم کشید و گفت:
- از خانواده ت برام بگو
چانیول در همون حال که سر بکهیون روی سینه ش بود گفت:
-مادرمو یادم نمیاد.وقتی کوچیک بودم از دستش دادم. قبل ازینکه تو این شرکت استخدام شم با پدرم زندگی میکردم که قبلا دربارش گفته بودم اما بعد از اینکه به این شرکت اومدم خونه مم مستقل کردم و یه جایی که به شرکت نزدیک تر باشه نقل مکان کردم .خواهر و برادر و قوم و خویشی هم ندارم.از وقتی خودمو شناختم فقط من و پدرم بودیم.الان هفته ای دو سه بار به بابام سر میزنم .هنوزم بعضی وقتا تو تعطیلات آخر هفته با هم میریم شکار.
بکهیون به نیم رخ چانیول نگاه کرد و کمی خودشو بالا تر کشید تا هم سطحش قرار بگیره.چانیول دستشو از موهای بکهیون به پشت کمرش رسوند .بکهیون با لبخند پر آرامشی گفت:
-بازم یه شباهت دیگه بین هر دومون.منم بدون مادر بزرگ شدم و پدرم بزرگم کرد.
چانیول در حالی که انگشتاشو آروم پشت بکهیون میکشید خیره به سقف گفت:
-درسته سرنوشت و سرگذشتمون یجور نوشته شده...نباید دیروز اینجوری سر نیمه ی گمشده م داد می زدم.اونم وقتی می دونستم آخرش برمیگرده تو بغل خودم.
بکهیون که ازین کلمه نیمه گمشده بیشتر از قبل خوشش اومده بود گونه ی چانیولو لمس کرد و گفت:
-وقتی بهم گفتی از روز اول به نظرت دست نیافتنی بودم...دقیقا کی بود؟ چون من یادم نمیاد
چانیول لبخندی زد که چال لپشو به رخ بکهیون می کشید و گفت:
-کوچولوی حقه باز...میخوای بگی یادت نیست جشن سالگرد عمومی شدن سهام شرکت بود که اولین بار همدیگه رو دیدیم؟
بکهیون که از لمس های گاه و بی گاه دست گرم چانیول روی کمرش لذت می برد ، با اینکه دقیقا اون روز رو یادش بود با اخم کمرنگی گفت:
-نه انقد ازین سالگرد و جشنها زیاد داریم که دقیقا نمی دونم توی کدومشون باهم آشنا شدیم
لبخند پررنگ چانیول چال گونه شم عمیق تر کرد و درحالی که نگاهش رو به پشت سر بکهیون داده بود گفت:
-اگه میخوای به اون بهونه ازم اعتراف بگیری مشکلی باهاش ندارم.تو یه کت و شلوار آبی تیره پوشیده بودی.با پیراهن سفید و یه کراوات تیره .وقتی از پله ها پایین اومدی و کنار پدرت ایستادی درست مثل پرنس ها به نظر میرسیدی.به خصوص با اون لبخندای مغرورانه ت ...طرز ایستادن و راه رفتنت.نمی تونستم ازت چشم بردارم...اما بعد متوجه شدم هیچکس نمی تونه ازت چشم برداره.پدرت روی پله ی دوم ایستاده بود تا وقتی سخنرانی میکنه همه رو ببینه.اما همه بجای پدرت به تو نگاه می کردن که ساکت کنارش ایستاده بودی...بعد از اینکه سخنرانی پدرت درباره تاریخچه ی شرکت تموم شد ،درست بعد از اینکه با مدیرعامل ها دست دادی و احوال پرسی کردی، پدرت زیر بازوتو گرفت و مستقیم آوردت پیش من تا بهم دیگه معرفیمون کنه.
بکهیون اون روزو پیش چشمش تصور کرد و با لبخند عمیق تری گفت:
-پدرم تو رو درخشان ترین چهره ی جدید شرکت معرفی کرد و وقتی باهم تنهامون گذاشت تا بیشتر با هم آشنا بشیم تو بهم گفتی یه نازپرورده ی مغرورم.
چانیول صورت بکهیونو سمت خودش چرخوند و بکهیون جدیت توی نگاهشو دید.چانیول گفت:
-شاید بگی میون تموم آدما آخرین کسی که فکر می کردم باهاش به اینجا برسم تو باشی.اما من بعد از اون مهمونی تا چند روز ذهنم درگیر پسری بود که کت شلوار آبی تیره پوشیده بود و وقتی تو همون اولین برخورد بهش گفتم نازپرورده ی مغرور، چشمهای براق و مغرورش ، با عصبانیت بهم نگاه کردن و بعد خودشو از جلوی چشمام محو کردن...اما خیلی طول کشید تا بفهمم همین نگاه های عصبانیت داره باعث میشه عقلمو از دست بدم
بکهیون فکر می کرد حرفهای چانیول تموم شدن و نمی تونن تمام روز رو تو اتاقی که داخل یکی از معتبرین ترین هولدینگ های کره جنوبی واقع شده ، لخت توی بغل هم دراز بکشن و حرف بزنن.اما قبل ازینکه بخواد بلند بشه چانیول نگهش داشت و درحالی که چشمهای درشت و جدیش توی چشمهای بکهیون قفل بود گفت:
-دوستت دارم
چشمهای بکهیون درشت شدن.نمی تونست نگاهشو برداره.اون لحظه براش ایستاده بود.فکرشو نمی کرد چانیول بعد از اعتراف به اینکه در گذشته چه فکری راجب بکهیون تو سرش می پرورونده ،تو همچین موقعیتی بهش یه اعتراف واقعی هم بکنه.اعترافی که برای بکهیون مثل خوردن یه بستنی تو گرم ترین روز تابستون بود.همون قدر آرامش بخش و نشاط آور.
-اوه...
چانیول که با هر دوستش صورت بکهیون رو در برگرفته بود با پوزخند کمرنگی گفت:
-فکر نکن میذارم خودتو به نشنیدن بزنی بیون بکهیون.وقتی گذشته رو زیر و رو کردی باید تا آخرشم میشنیدی
بکهیون با بدبختی نفسش که نمی دونست کی حبسش کرده رو بیرون داد و گفت:
-خب واقعا انتظارشو نداشتم...اونم وقتی خودمونو تو یه اتاق چهار متری با هم حبس کردیم و حس می کنم کل این شرکت الان می دونن ما کجاییم و چیکار کردیم
چانیول بی توجه به لحن شوخ طبع بکهیون خیلی جدی گفت:
-به خودم قول داده بودم هر موقع حسش کردم بهت بگمش.حتی اگه توی مسخره ترین مکان روی کره زمین بودیم.
بکهیون از جوابی که گرفت لبخندی زد و بعد از بوسه ی کوتاهی که به لبهای چانیول زد گفت:
-اصلا ازینکه اینجا شنیدمش پشیمون نیستم یول.
بعد ازین حرف بکهیون خودشو روی تخت بالا کشید و بعد ازینکه پاهاشو روی زمین گذاشت صورتشو جمع کرد و گفت:
-اصن مگه میشه اعترافتو نشنیده بگیرم وقتی انقد برام ملموسه که نمی تونم حتی درست راه برم...ولی اینم یادم میمونه که می تونستی یکم ملایم تر باشی
وقتی بکهیون مشغول پوشیدن لباسهاش که روی زمین افتاده بودن شد چانیول هم با خنده از روی تخت بلند شد و گفت:
-همون موقع نشنیدم اعتراضی بکنی
بکهیون که از درد لبشو به دندون گرفته بود با چشم غره گفت:
-عوضی...حالا چطوری از جلو چشم اون همه آدم که همشونم میشناسنم رد بشم؟
چانیول که حالا شلوارشو پوشیده بود و داشت کمربندشو میبست به سمت کمد کوچیک کنار اتاق رفت و درحالی که یه پیراهن نو برای خودش ازونجا درمیاورد گفت:
-از یه جایی می برمت که مطمئنم کسی بهمون برخورد نمی کنه و بعدم تا خونه می رسونمت.برای من مهمه که عشقم جلوی کارمندای باباش همیشه همون پرنس با شکوه و دست نیافتنی باشه که با غرور از پله ها پایین میومد.غیر از من کسی قرار نیست لنگ زدنتو ببینه نگران نباش.
بکهیون که از اولم ذره ای بخاطر سکسشون پشیمون نبود چیز دیگه ای نگفت و در عوض منتظر ایستاد تا چانیول هم دکمه های پیراهن زاپاسشو ببنده .اشاره ای به پیراهن چروک و کثیف روی زمین کرد و گفت:
-شانس آوردی واسه خودت اینجا پیراهن اضافه گذاشتی وگرنه مجبور میشدی با همون بری خونه .
چانیول با خنده گفت:
-آره بعد ازینکه یه بار قهوه ریخت روی لباسم و مجبور شدم یکیو بفرستم تا از خونه برام لباس بیاره، دیگه یه پیراهن تمیز اینجا نگه میدارم.اما فکرشم نمی کردم تو همچین روزی به دردم بخوره.اونوقت اگه یکی اتفاقی تو راهرو منو با لباس چروک و تو رو در حال لنگیدن میدید دیگه کاملا میفهمید چه روابطی بین پسر و دستیار رئیس شرکت هست.
بکهیون که از تصور همچین چیزی هم به خودش می لرزید گفت:
-مطمئنم برای تو اولین باری نیس که تو یه جای عمومی با یکی سکس میکنی
چانیول قبل ازینکه در اتاق استراحتو باز کنه با نگاهی به پشت سرش گفت:
-نه نیست.در واقع اولین باری که انجامش دادم توی ماشین همکلاسیم تو دانشگاه بود.اونم وقتی هر دومون نزدیک شروع کلاسمون بود و خیلی عجله داشتیم.می بینی؟ یه شباهت دیگه . هر دومون اولین تجربه مون تو محیط عمومی بوده .ولی باید اعتراف کنم تجربه ی اول تو از مال من خیلی هیجان انگیز تر و لاکچری تر بود.
بکهیون محکم به شونه ی چانیول زد و با حرص گفت:
-حالا مجبوری نیستی دقیقا بعد ازینکه به من میگی دوستم داری ، از تجربه ی سکست با یکی دیگه برام بگی.
چانیول وارد دفتر کار خالی شد و همونطور که بکهیون دنبالش میومد تا چانیول کت و موبایلشم برداره چانیول گفت:
-اما خودت بحثشو پیش کشیدی و من فقط جوابتو دادم عزیزم.
بکهیون لبشو به دندون گرفت و گفت:
-خب حالا.قبل ازینکه منشیت صداتو از پشت در بشنوه ساکت شو.
چانیول که در حال پیام فرستادن با گوشیش بود گفت:
-به منشیم گفتم مرخصه و می تونه بره.پنج دیقه دیگه که اونم تو راهرو نبود میریم پایین.
همونطور که چانیول قولشو داده بود ، از راه میانبری از شرکت خارج شدن، که یک نفر هم به پستشون نخورد .همین باعث شد چانیول تمام مدت دست بکهیون رو بگیره.و بکهیون با کمترین توجه ممکن به دردی با هر قدم حس می کرد، متوجه شده بود که چانیول سرعت قدم هاشو به اندازه ی قدم های بکهیون پایین آورده .وقتی توی آسانسور کنار هم قرار گرفتن، و بکهیون قامت بلند چانیول رو که با کت شلوار قد بلند تر هم دیده میشد، زیرچشمی زیر نظر گرفته بود، کمی برای اینکه امروز باعث عقب افتادن کارهای چانیول شده بود احساس گناه کرد اما این احساس خیلی زود جاشو با آرامش عمیقی توی قلبش پر کرد که از یادآوری اعتراف شیرینی که کمی قبل شنیده بود بوجود اومده بود .یادش بود دیشب جلوی لوهان اون هم به دوست داشتن چانیول اعتراف کرده بود و این یعنی هر دوشون در یک زمان ، یا به فاصله ی یک روز نسبت به هم عشقی رو حس کرده بودن که به محض احساسش اونو به زبون آوردن و همین پر معنا ترین چیزی بود که برای بکهیون تو رابطه ش با چانیول وجود داشت.
***
۷۰۰۰ فاکینگ کلمه ! کلا انگار دستم به کم نمیره
نکته : من از قسمت اول دروغ آپریل توی توضیحات واتپد برای داستانم گذینه ی mature رو تیک زدم و احتمالا خودتونم تا الان متوجه شدید .یعنی داستان محتوای بزرگسالانه داره و خواننده با دونستن این موضوع داستانو میخونه .اسماتی که این قسمت داشت بیشتر شرح احساسات بود و خیلی اوپن نبود که بخوام برای اون تیکه هم جداگانه هشدار سنی بذارم و همین که داستانو تو رده ی بالغ گذاشتم به نظرم کافی اومد .
دیگه همین . وت کامنت فالو فراموش نشه💕 .دوستون دارم بوس💋

April Fool's Day (دروغ آپریل)Onde histórias criam vida. Descubra agora