بکهیون توی گوشی با صدای بلند غر زد:
-آجوما به منم گفته بود برم ببینمش و تو هم می دونستی .چرا به من خبر ندادی با هم بریم سهون؟
صدای سهون برخلاف خودش آروم بود.
-اون سمت شهر کار داشتم اونجا هم رفتم.تصمیم قبلی براش نداشتم.تازه تو این هفته درسات سنگین بود.چجوری میخواستی باهام بیای ؟
بکهیون که صندلی چرخدارشو با پاش حرکت میداد نگاهی به جزوه ها ، کتاب ها و یادداشت هایی که جلوش رو میز باز بودن و تمام فضای میز رو اشغال کرده بودن انداخت و آهی کشید.حق با سهون بود.درحالی که با یه دست گوشه ی جزوه ای که جلوش بود خط می کشید به سهون که پشت خط بود گفت:
-آجوما ناراحت شد؟
-نه وقتی دید تنهام سراغتو گرفت .وقتی گفتم درسات زیاد بود گفت کار خوبی کردم نیاوردمت درسات مهم ترن.گفت بهت بگم دیگه نری اونجا چون خودش دو سه روز دیگه برمیگرده خونه.حال خواهرش دیگه خوب شده.
بکهیون همون دستی که خودکارو گرفته بود زیر چونه ش زد و آرنجشو روی میز تحریرش گذاشت و گفت:
-چقد خوب. دلم براش تنگ شده.خیلی جاش توی خونه خالیه.
-وقتی سر زده رسیدم خونه خواهرش پاشد برام از همون کاپ کیکای نارگیلی معروفش پخت.هنوزم همون طعم بچگیامونو داشت.
بکهیون ازین حرف لبخندی زد و گفت:
-یادته وقتی بچه بودی رو بار آشپزخونه مینشستی تا اولین نفری باشی که کاپ کیک نارگیلی داغ بخوری؟ آجوما می دونست تو از همه بیشتر اون کاپ کیکا رو دوست داری و هر دفعه در اصل برای تو می پختشون.
سهون با خنده گفت:
-آره یادمه.دیروز که بعد مدتها خوردم یادم اون روزا هم افتادم.
بکهیون از تصور یه سهون هفت هشت ساله که با لپ های نارگیلی روی بار آشپزخونه نشسته و بعد مقایسه ش با الانش خندید و گفت:
-اگه همین طوری به حرف زدن ادامه بدم درسای استاد کیم می مونه برای فردا و و اونوقت بدبخت میشم.
-پس برو تمومشون کن.یادت نره این ترمم باید شاگرد اول بشی.
بکهیون چشمهاشو چرخوند و گفت:
-نمیخواد حرفای بابامو تکرار کنی.خودم می دونم.مراقب خودت باش سهونی.
-تو هم همین طور بکی.پس فردا می بینمت .خدافظ.
بکهیون تماسو قطع کرد و چند ثانیه به موبایلش خیره موند.پنج روز از اتفاقی که همینجا توی اتاقش بین سهون ، چانیول و خودش افتاده بود می گذشت و خدا رو شکر می کرد که توی این مدت سهون هیچ اشاره ای به این موضوع نکرده.توی هیچ کدوم از دفعاتی که بکهیون روی صندلی عقب ماشین نشسته بود تا سهون به دانشگاه برسونتش یا برش گردونه سهون نپرسیده بود که پارک چانیول چرا باید بخواد وقتی کسی خونه نیست از پله ها بالا بیاد و در اتاق بکهیونو باز کنه؟ چرا باید بعد از دیدن سهون توی اتاقش با لحنی که به وضوح پرخاشگرانه بود با سهون حرف بزنه و بعد با همون عصبانیت اتاقو ترک کنه؟ و از همه مهم تر چرا بعدش بکهیون باید بهش بگه که بیرون با هم حرف می زنن ؟
سهون نه تنها هیچ کدوم ازین سوالاتو نپرسید بلکه کاملا طوری رفتار کرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و بکهیون که چند بار به سرش زده بود در مورد اونروز با سهون حرف بزنه وقتی این سکوتو سهونو دید بی خیال شد.حالا که رابطه ش با سهون مثل قبل شده بود نمی خواست دوباره خرابش کنه.
گوشی رو کنار یکی از کتاب هاش گذاشت و جزوه شو جلو تر کشید تا به درس خوندنش ادامه بده و سعی کرد به اسم چانیول که یادش نمیومد کی گوشه ی جزوه ش نوشته توجه نکنه.
امروز میشد چهارمین روزی که چانیولو ندیده .آخرین دیدارشون در واقع همون سکس عجیب غریبی بود که تو اون اتاق کوچیک کردن و بکهیون گاهی وسط درس خوندنهاش خاطره ی اون روز جلوی چشمش پررنگ میشد و بعد با گونه های سرخ شده سعی می کرد با تکون دادن سرش فکر بدن بی نظیر چانیولو از خودش دور کنه تا بتونه روی سطر های جزوه ش تمرکز کنه .
اما پیام هایی که گاه و بی گاه چانیول تمام تلاش هاشو نقش برآب می کرد.
دلیل اینکه این چهار روز با چانیول سر قرار نرفته بود ، همین درسهاش بود.یه بار که چانیول به یه قرار دیگه دعوتش کرد، همون موقع بکهیون بهش گفت چند روزیه درسهاش خیلی سنگین شده و این هفته که بگذره دوباره سرش خلوت تر میشه و می تونن سر قرار برن و چانیول هم مثل یه دوست پسر فهمیده این موضوع رو قبول کرده بود و حتی به بکهیون سفارش کرده بود خوب درسهاشو بخونه و می تونن این چند روز فقط گه گاهی به هم پیام بدن.روز بعدش بکهیون با پیام صبح بخیر چانیول بیدار شد که انقد سوییت بود که بکهیون تمام روز لبخند می زد و اخر شب هم وقتی کتاب درسیشو بست تا بخوابه گوشیش با پیام شب بخیر چانیول روشن شد.
اما بکهیون فکرشم نمی کرد از فرداش پیام های سوییت و پر عشق و محبت چانیول ، ژانرش یهو تغییر کنه.با اینکه خودشم گه گاهی به سکسشون فکر می کرد اما سریع خودشو از فکرش درمیاورد تا از درسهای کوفتیش عقب نمونه.اما وقتی چانیول توی پیامهاش اون روزو یادآوری می کرد ماجرا متفاوت میشد.توی دو روز گذشته چانیول پیامهایی به این شکل میفرستاد:
-دلم برای لمس بدن لطیفت تنگ شده بک
-بیون بک، الان توی اتاق استراحتم.ملافه هام هنوز بوی یه پسر کیوت و خوش بو رو میده. احتمالا هیچ وقت نباید بذارم این ملافه ها رو برای شستن ببرن
-حیف شد که نتونستم زیاد از دیدن مارکهای روی بدنت لذت ببرم! ای کاش خودت میدونستی چقد خوشمزه ای
بکهیون در جواب این جور پیامها می نوشت :
-ساکت شو پارک چانیول. دارم درس میخونم.
اما عمیقا خوشحال بود که چانیول اون لحظه نمی تونه ببینتش که چجوری صورتش گر گرفته و درحالی که صورتشو باد میزنه و زیرلب فحش میده به آشپزخونه میره تا برای خودش آب خنک بریزه.
اما امروز ، دقیقا همین امروز که بکهیون دانشگاه هم نداشت و از همون اول صبح تصمیم گرفته بود تمام روزو درس بخونه ، وقتی بعد از صبحانه به اتاقش برگشت با همچین پیامی روی گوشیش که لا به لای جزوه هاش دفن شده بود، مواجه شد.
-صبح بخیر سوییتی. امروز که داشتم میومدم سرکار به نظرم رسید وقتش رسیده رابطه مونو به همه اعلام کنیم.
بکهیون پوکر به پیام نگاه کرد.کاملا مطمئن بود به چانیول گفته این هفته چقد درس داره و نمی فهمید چه وقته همچین حرفیه. فقط امیدوار بود چانیول یه امروز رو بی خیال یادآوری اتفاقای هات بینشون توی پیام هایی که بین روز و دقیقا وسط مسئله حل کردن به بکهیون میده بشه. در جواب پیام چانیول با بی توجهی تند تند تایپ کرد:
-صبح بخیر یول.دو روز صبر کنی دانشگاه رو روال میفته.امروز از همیشه بیشتر سرم شلوغه .فعلا.
بعد ازون بکوب مشغول درس خوندن شد و تنها زمانی که استراحت به خودش داد وقتی بود که سهون بهش زد تا بگه دیروز به دیدن آجوما رفته. به طرز عجیبی امروز چانیول کمتر از همیشه پیام داده بود.در واقع تنها پیامی که داده بود همونی بود که صبح داد و بکهیونم متوجه این قضیه شده بود. می دونست داره یکم در حق دوست پسرش بی توجهی میکنه. اونم دوست پسری که همین چهار روز پیش برای آشتی کردن باهاش تا شرکت رفت و همونجا هم باهاش خوابید. اما حجم سنگین درسا و این حقیقت که باید نمره ی پایین درس استاد کیم رو هم جبران می کرد فعلا مجبورش می کرد دست به گوشیش هم نبره .چون می دونست حتی یه پیام هم به چانیول بده ذهنش از درس منحرف میشه.
حول و هوش ساعت پنج بود که قار و قور شکمشو حس کرد. در حالی که چشمها و مچ دستشو که از حل کردن مسئله خسته شده بود می مالید به طبقه ی پایین رفت. ازصبح خوب پیش رفته بود و کاملا جلو افتاده بود. با این فکر که می تونه نیم ساعتم استراحت کنه و پروژه ی برنامه نویسیشو بعد از یه عصرونه ی کوچک شروع کنه به طبقه ی پایین رفت. متوجه شد در ورودی بازه و چند تا از خدمتکارها مشغول بردن سینی های بزرگ خوراکی به حیاط هستن .ابرو هاش بالا پرید. پدرش هیچ وقت بدون خبر دادن به بکهیون مهمونی نمی گرفت و ازون گذشته نمی فهمید چرا خدمتکارا باید برای مهمونی خوراکی ها رو به حیاط ببرن.به سمت در سالن رفت تا سر و گوشی آب بده و یه چیزیم برای خوردن پیدا کنه .قبل ازین که به ورودی برسه خیلی یهویی چانیول جلوش ظاهر شد و داخل اومد. بکهیون برای دومین بار ابروهاش بالا پرید و با چشمهای درشت شده گفت:
-چانیو-
قبل ازینکه بخواد اسمشو کامل صدا بزنه چانیول هر دوشونه شو گرفته بود و داشت محکم می بوسیدش .اونقدری شونه هاشو محکم گرفته بود که بکهیون با چشمهایی که از ترس حتی درشت تر شده بود نتونست پسش بزنه. چون لعنت، اونا وسط سالن خونه ی بکهیون بودن و هر لحظه ممکن بود خدمتکارا برگردن داخل یا از یکی از سوراخ سونبه ها ببیننشون. چانیول بالاخره لبهاشو ول کرد و عقب رفت و درحالی که با لبخند روی لبهای خودش دست میکشید با لحن سرحالی گفت:
-روز بخیر عزیزم
بکهیون اگه انقد نگران نبود متوجه میشد چانیول چقد خوشتیپ تر از همیشه شده .اما بعد ازینکه با نگرانی دور تا دورشو نگاه کرد به چانیول توپید:
-تو دیوونه ای مگه نه؟ واقعا کله خری! اگه یکی از خدمتکارا یا جینا یا آقای مین می دید میخواستی چیکار کنی؟
چانیول اما بی توجه به لحن پر حرص بکهیون شونه بالا انداخت و گفت:
-وقتی دوست پسرمو بعد از چهار روز می بینم دلم میخواست قبل از حرف زدن ببوسمش.
بکهیون دستشو به صورتش کشید و چانیول با خنده نزدیک اومد و در حالی که صورت بکهیون رو قاب می گرفت گفت:
-اصلا ببینن .خب که چی؟ باور کن تمام آدمهای این خونه منو دوست دارن و از خداشونه بفهمن با تک پسر این خونواده سر و سری دارم.
اینبار قبل ازینکه لبهای چانیول به گردنش برسه ، بکهیون با دست صورت چانیول رو عقب روند چون همون لحظه یکی از خدمتکار ها داشت با سینی خالی برمیگشت و دوباره این سوال که توی حیاط چه خبره برای بکهیون مطرح شد، که با ورود غیر منتظره ی چانیول فراموشش کرده بود. اما خدمتکار همین که داخل اومد ، قبل ازینکه بکهیون بخواد چیزی ازش بپرسه مقابل چانیول ایستاد و بعد از تعظیم کوتاهی گفت:
-تمام چیزهایی که خریده بودیدو همونطور که خواستید توی آلاچیق چیدیم آقای پارک.
بکهیون که کاملا مطمئن بود اشتباه شنیده چند بار پلک زد و اینبار به چانیول نگاه کرد که با لبخند موقرانه ای که کاملا برخلاف چند لحظه پیشش بود که داشت رسما بکهیونو میخورد ، گفت:
-عالیه .مهمونای بکهیون هم تا چند دیقه ی دیگه میرسن.به بقیه بگید برن استراحت کنن.
خدمتکار دوباره تعظیم کوتاهی کرد و به آشپزخونه برگشت .بکهیون که تمام مدت سعی میکرد تعجبشو از خدمتکاری که احتمالا فکر می کرد بکهیون در جریان همه چی هست بپوشونه پرسید:
-اینجا چه خبره؟ مطمئنم امروز خبری از مهمونی تو خونه مون نیست وگرنه بابام بهم می گفت.
چانیول در حالی که برای بقیه خدمتکارهایی که از حیاط به داخل میومدن هم با لبخند سر تکون میداد، دست بکهیونو گرفت و به بیرون هدایت کرد و با صدای آهسته ای که فقط به گوش بکهیون برسه گفت:
-بابات مهمونی نگرفته بک.من گرفتم.
-چی؟؟
چانیول در حالی که خوشحال و خرسند بکهیونو به سمت آلاچیق ها میکشوند گفت:
-امروز صبح که بهت گفتم باید رابطه مونو زودتر به همه اعلام کنیم گفتی درس داری. منم دیدم خیلی وقت کافه و رستوران رفتن نداری تا دوستامونو دعوت کنیم و بهشون همه چیزو بگیم، گفتم بهتره مهمونی رو بیارم توی خونه ی خودتون تا تو هم کمتر وقتت تلف شه.ببین خوشت میاد؟
چانیول جمله ی آخرو وقتی گفت که میز های آلاچیق در دیدرسشون بود و بکهیون که با حرفهای چانیول لحظه به لحظه بیشتر از قبل دهانش باز میموند به میز شش نفره آلاچیق نگاه کرد که سرتا سرش پر از فینگر فود های خوش آب و رنگ بود .به طوری که یه نقطه ی خالی هم روی میز دیده نمیشد.مطمئن بود کلی وقت صرف درست کردن هر کدومشون شده و با دیدنشون شکمش یکبار دیگه تو نیم ساعت گذشته به قار و غور افتاد. در حالی که زبونش بند اومده بود آهسته پرسید:
-اونوقت خدمتکارای خونه ی ما...به حرف تو پاشدن همه ی اینا رو آماده کردن ؟ نکنه بابام اختیار مهمونی گرفتن تو این خونه رم بهت داده و من نمی دونستم؟
چانیول انگار که ترتیب دادن یه میز پر از غذا تو آلاچیق عمارت بیون از کارهای روزمره ش باشه با خونسردی پشت میز ایستاد و گفت:
-صبح هر چی لازم بود خریدم و فرستادم اینجا .بعدم به جینا زنگ زدم گفتم بکهیون یه مهمونی کوچیک و دوستانه تو حیاط داره اما انقدر درس داره که سپرده من ترتیب همه چیزو بدن.جینا هم انقد منو میشناسه که نیومد اول از تو بپرسه ببینه واقعیت داره یا نه.البته ممکن بود اینکارم بکنه و تو هم مخالفت کنی اما ارزش ریسکشو داشت نه؟
بکهیون سرشو با حالت ناباورانه ای تکون دادو گفت:
-باورم نمیشه همچین کاری کرده باشی! کافی بود چند روز صبر کنی اونوقت عین آدم به همه میگفتیم!
چانیول پوزخندی زد و گفت:
-همون روزی که با سهون توی اتاقت دیدمت بهت گفتم بهتره زودتر به همه درباره ی رابطمون بگی، اما گوش نکردی و میخواستی حالا حالا ها درسو بهونه کنی...منم مجبور شدم این سورپرایز کوچیکو ترتیب بدم .
بکهیون که تازه به عمق ماجرا پی برده بود با اخم گفت:
-صبر کن ببینم...تو کیو دعوت کردی؟
همون موقع در آهنی و بزرگ حیاط عمارت که تازه بکهیون متوجه شد از قبل نیمه باز بوده ، باز شد و کای سلانه سلانه داخل اومد و پشت سرش هم کیونگسو .چانیول هم نگاهش متوجه در شد و بعد از نگاهی به ساعت مچیش و با لبخند به بکهیون که جواب سوالشو گرفته بود نگاه کرد و گفت:
-خوبه که به موقع رسیدن.
بکهیون با اخم خطرناکی به چانیول چشم غره رفت اما قبل ازینکه بخواد چیزی بگه کای و کیونگسو بهشون رسیده بودن. کای که دستهاش هنوز توی جیباش بود اول به اون دو تا و بعد به میز خوش آب و رنگ آلاچیق نگاه کرد و گفت:
-پس سور و ساتم راه انداختین. کار خوبی کردین چون هنوز ناهار نخوردم.
وقتی کای اینو گفت بکهیون طوری که فقط چانیول صداشو بشنوه زیرلب پرسید:
-تو بهشون چی گفتی؟
چانیول بدون اینکه زحمت پایین آوردن صداشم بده گفت:
-گفتم یه دور همی مهم داریم .
کیونگسو بدون توجه به کای که داشت به خوراکی های روی میز ناخنک میزد با کنجکاوی به بکهیون و چانیول نگاه کردو گفت:
-قبلا توی خونه همدیگه رو نمی دیدیم.جریان چیه ؟
بعد رو به بکهیون گفت:
-چانیول به ما زنگ زد و گفت میخواد یه موضوع مهمی رو بهمون بگه .هر کاری داریم ول کنیم و سریع خودمونو برسونیم اینجا. من از وسط درس خوندنم اومدم.آخه فردا امتحان دارم.
کای که داشت یه ژامبونو از خلال بلند چوبیش جدا می کرد قبل ازینکه توی دهنش بذاره گفت:
-منم داشتم آماده میشدم با یه اکیپ از دانشگاهمون برم عشق و حال که چانیول هیونگ زنگ زد و همینو به منم گفت.امیدوارم این کار مهمی که میگی ارزش به هم زدن برنامه مه ی فوق العاده مو داشته باشه هیونگ.
کیونگسو نگاهی به کای کرد و گفت:
-تو یکم پیش که با من رسیدی جلو در گفتی با اون اکیپتون خیلی حال نمی کنی و در واقع نجات پیدا کردی.
کای پشت چشمی نازک کرد و در حالی که اول همه پشت میز مینشست گفت:
-آره اما مجبور نبودی دستمو رو کنی.فقط منظورم این بود که نمیخوام اینجا اومدنم باعث شه حوصله م سر بره.
قبل ازینکه کیونگسو جوابی بده چانیول رو به هر دوشون گفت:
-یکم دیگه می فهمید چرا گفتم بیاید. هنوز منتظر دو نفر دیگه هستیم.
کای که انگار تعجب نکرده بود شونه بالا انداخت و گفت:
-اوه داشت یادم میرفت.
کیونگسو هم پشت میز کنار کای نشست و بکهیون که هنوز اونطرف تر کنار چانیول ایستاده بود رو به چانیول با اخم پرسید :
-منتظر کی ؟
-خودت می فهمی.
چانیول اینو گفت و پشت میز نشست و اجازه نداد بکهیون سوال بیشتری بپرسه. چانیول صندلی کنار خودشو برای بکهیون با یه دست بیرون کشید و رو به دو نفر روبه روش گفت:
-از خودتون پذیرایی کنید.
قبل ازینکه بکهیون بشینه در عمارت بار دیگه باز شد و این بار سهون بود که جلوی ورودی ظاهر میشد .سهون چشم چرخوند و وقتی اونها رو توی آلاچیق دید بهشون نزدیک شد و در این مدت بکهیون توی دلش به چانیول لعنت میفرستاد و همین که کای و کیونگسو برگشتن تا برای سهون دست تکون بدن و توجهشون از بکهیون و چانیول برداشته شد ، بکهیون نیشگون دردناکی از پشت چانیول گرفت که باعث شد چانیول با دهان بسته ناله ای کنه. بکهیون هنوز دلش خنک نشده بود اما دیگه سهون هم سر میز رسیده بود و اول به بکهیون و بعد به بقیه سلام کرد.
بکهیون که هنوز سرپا بود معذب گفت:
-حالت چطوره سهون؟
سهون که مشخص بود اونهم مثل کای و کیونگسو نمی دونه برای چی اونجاست به چشمهای بکهیون نگاه کرد و گفت:
-من خوبم. همین چند ساعت پیش حال همدیگه رو پرسیدیم.اما تلفنی صحبتی از مهمونی نکردی.
بکهیون دلش میخواست بگه منم مثه تو بی خبر بودم اما چانیول به صندلی خالی ای که تو ضلع دیگه ی میز بود اشاره کرد و گفت:
-بشین سهون .همه چیز یکم یه دفعه ای شد .
سهون به چانیول نگاه کرد که همین چند روز پیش باهم بحث نه چندان دوستانه ای داشتن و حالا داشت صمیمانه باهاش رفتار می کرد و بعد از مکث کوتاهی صندلی رو عقب کشید و نشست.همین که بکهیون هم روی صندلیش جا گرفت ، در باز شد و آخرین نفر هم رسید .بکهیون به لوهان که موهای طلایی و شلوار پاره و تیپ همیشه خیابونیش از اون فاصله مشخص بود نگاه کرد و اینبار حتی جلوی تعجبشم نگرفت و صورتشو رو به چانیول گرفت و گفت:
-تو لوهانو از کجا میشناسی که دعوتش کردی؟ اصن شماره ی لوهانو از کجا داشتی؟
چانیول با خونسردی توی لیوانهای رو به روش آبمیوه ریخت و در همون حال گفت:
-شماره شو ندارم. شماره سهونم ندارم.همون موقع که به کای زنگ زدم گفتم این دو نفرم از طرف من دعوت کنه.
بکهیون در مقابل چشمهای کنجکاو رو به روش صداشو تا حدی پایین آورد که به هیس هیس تبدیل شد و تو گوش چانیول گفت:
-لوهان خودش همه چیزو می دونه .
چانیول بدون عوض کردن حالت پر نشاط صورتش لیوان هایی که از آب هلوی خوشرنگی پر شده بود رو دست به دست به تمام اشخاص سر میز رسوند و در حالی که به همه لبخند می زد حرفشو آهسته به بکهیون زد:
-چه بهتر. حضور یه نفر که از همه چیز خبر داره بهت کمک می کنه راحت تر حرف بزنی و در هر صورت حالا که قراره به هممون خوش بگذره اشتباه کردم صمیمی ترین دوستتم دعوت کردم؟ به نظرم اگه بعدا می فهمید ناراحت میشد.
بکهیون که دیگه جوابی نداشت بده فقط هوفی کرد و به لوهان که برخلاف سهون بدون تعارف روی آخرین صندلی باقی مونده مینشست نگاه کرد. لوهان همیشه تو خونه ی بکهیون ریلکس و راحت رفتار می کرد و حتی هیچ وقت حضور خدمتکارا یا پدر بکهیون معذبش نمی کرد. علاوه بر اون با آدمهای جدید هم زود صمیمی میشد. برای همین با اینکه با هیچ کدوم از حاضرین سر میز جز بکهیون صمیمی نبود ، خیلی راحت پا رو به پا انداخت و گفت:
-خب پس بالاخره منم وارد جمعتون شدم. وقتی بدون من رفتین بوسان از همتون متنفر شدم پس بهتره امروز جبرانش کنید.
کیونگسو که فقط یکی دو بار لوهانو دیده بود و تا حالا باهاش هم کلام نشده بود از اینهمه رک بودنش خنده ش گرفت و واکنش کای این بود که با ابروهای بالا رفته گفت:
-من فقط از طرف یکی دیگه دعوتت کردم.حتی نمی دونم چرا خودم اینجام چه برسه به تو .شانسی بود که شماره تو توی گوشیم داشتم.
لوهان در حالی که از همون پارچ آب هلو تو لیوان رو به روی خودش میریخت با پوزخند گفت:
-اما من می دونم چرا اینجاییم.
بعد وقتی سرشو آورد بالا به جای کای ، به چانیول نگاه کرد.نگاهش انقد طولانی و خریدارانه بود که فقط بکهیون معنی شو می فهمید و آرزو می کرد لوهان این نگاه تابلوش به دوست پسرشو که برای اولین بار می دیدش تموم کنه. اما لوهان حالا با پوزخندی که از نگاهشم پر معنی تر بود رو به چانیول گفت:
-پس پارک چانیول تویی آره؟
بکهیون زیرچشمی به چانیول نگاه کرد.به نظر میرسید حتی اون هم از لحن رک لوهان جا خورده.اما چیزی بروز نداد و با خنده ی کوتاهی گفت:
-خود خودمم. با اینکه همدیگه رو نمیشناسیم ، خوشحالم دعوت غیر مستقیممو قبول کردی.
لوهان یه لحظه نگاهش با بکهیون تلاقی کرد و بکهیون قسم میخورد لوهان داره با چشمهاش میگه : سلیقه ت بد نیست! اما یه ثانیه بعد لوهان دوباره رو به چانیول گفت:
-وقتی این آدم غریبه منو به خونه ی بهترین دوستم دعوت می کنه چرا که نه.شاید از نظر بقیه عجیب باشه که از طرف تو به خونه ی بک دعوت بشیم، از نظر من یکم گستاخانه ست اما عجیب نه !
خب، لوهان عملا داشت به چانیول می گفت مهمونی گرفتن خودسرانه تو خونه ی بکهیون گستاخیشو نشون میده .در واقع لوهان همین اول کاری ، اونهم جلو چشم سه نفر دیگه شمشیرشو با چانیول از رو بسته بود.درحالی که سه نفر دیگه که دور میز نشسته بودن، روحشونم خبر نداشت چه اتفاقی در جریانه .بکهیون انتظار داشت چانیول بی خیال بشه اما پسر کنارش کمی روی میز خم شد و چشم تو چشم لوهان که سمت دیگه ی میز نشسته بود گفت:
-شاید. اما فکر نکنم گستاخی من کسی مثه تو رو اذیت کنه.
قبل ازینکه لوهان حرف بزنه و این مکالمه ی عجیب بین دو تا آدمی که از زبون کم نمیاوردن ادامه پیدا کنه کای کاسه صبرش لبریز شد و رو به چانیول گفت:
-میشه بگی اینجا چه خبره؟ این دوست مو طلاییمون چی داره میگه هیونگ ؟ اصلا حالا که هممونو اینجا جمع کردی زودتر هر چی میخوای بگو وگرنه قاطی می کنم.
اعتراض کای انگار که هم لوهان و هم چانیولو به خودشون آورده باشه.لوهان دستهایی که سفت رو سینه ش جمع شده بودو کنارش انداخت و عقب نشست تا کمی از آبمیوه ش بخوره و چانیول هم تکیه داد و بعد از نفس عمیقی گفت:
-حق با توعه .پس میرم سر اصل مطلب.
چانیول مکثی کرد و نگاهی به بکهیون انداخت. بکهیون واقعا باورش نمیشد چه اتفاقی در حال وقوعه .با خودش گفت ای کاش زودتر ازینها همه چیزو جداگانه به همه میگفت تا چانیول توی خجالت آور ترین موقعیت ممکن قرارش نده که همه رو از وسط کارهای روزمره شون به دور میز آلاچیق خونه ی بکهیون بکشونه و مجبور شه یه مدت دیگه مرکز توجه شدن رو هم تحمل کنه.___
سلام ^^ یه سه هزار و هفتصد کلمه ای دیگه . علت تاخیر داستان اینه که من دو هفته ست دوباره سرکار میرم و چون کارم تمام وقته ، طبیعتا مثل قبل نمیرسم مدام رو داستان وقت بذارم . در نتیجه الان حتی بیشتر از زمانی که تمام وقتم خالی بود باید از داستان حمایت کنید وگرنه وقتی ببینم زیاد کسی حمایت نمیکنه منم اوقات فراغتمو واسه استراحت و تفریح و کارای دیگه میذارم .هر چند که داستان نویسی خودش برام یه تفریح دوستداشتنیه اما فقط در صورتی که خواننده های خوبی داشته باشی . امیدوارم ازین قسمتم لذت برده باشید 💕 دیگه نگم فالو ، وت ، کامنت از خصوصیات یک خواننده ی خوبه
MAERI
YOU ARE READING
April Fool's Day (دروغ آپریل)
Fanfiction"بیون بکهیون وارث بیست ساله ایه که اصلا چشم دیدن دستیار معتمد پدرش پارک چانیول که خیلی مغرور و خودخواهه رو نداره ، چی میشه اگه تو اولین مسافرت مجردی ای که میخواد با دوستاش بره شرط پدرش برای اجازه دادن بهش این باشه که حتما باید چانیول هم باهاشون بیا...