5 ماه بعدحدود نیم ساعت بود که بکهیون مشغول بررسی خونه بود.
خونه ای یک طبقه ، با یه حیاط کوچیک که با دو پله از خود خونه جدا میشد .یه پذیرایی نورگیر و بزرگ که راهروی کوتاهی اونو از آشپزخونه ، سرویس بهداشتی و اتاق خواب مربعی شکل جدا میکرد. اتاق خواب تقریبا نصف اتاق بکهیون توی عمارت بیون بود .اما نورگیر خوبی داشت و یه تراس کوچیک هم داشت که با در کشویی از اتاق جدا میشد.مرد املاکی آخرین توضیحاتشم درباره خونه داد :
-کابینتها تازه عوض شدن .همینطور سرامیکای سرویس بهداشتی. آخه مستاجر قبلی اینجا یه زوج جوون بودن که خانمه خیلی وسواس بود و هر روز کابینتها و سرامیکا رو می سابید و خرابشون کرده بود. صاحبخونه ام خیلی رو این چیزا حساسه.
بکهیون هومی کرد و درحالی که هنوز اطرافو نگاه میکرد گفت:
-من وسواسی نیستم. به نظرم همینجا خوبه .-واقعا ؟
-آره .تقریبا همون چیزیه که تو ذهنمه.
مرد به وضوح نفس راحتی کشید و گفت:
-عالیه .می تونید فردا برای قولنامه تشریف بیارید ؟
بکهیون پالتوشو تنش کرد گفت:
-همین امروز باشه لطفا.چون مرخصی روزانه گرفتم.
-بله حتما. پس ساعت 5 تشریف بیارید بنگاه.مبارکتون باشه.
بکهیون با مرد املاکی دست داد و رفت سوار ماشینش شد .نگاه آخری به خونه ای که از امروز می تونست خونه ام صداش کنه انداخت و به سمت عمارت بیون راه افتاد.
شماره ی لوهانو گرفت و ایرپادشو توی گوشش گذاشت .ماشینو روشن کرد و همزمان بوق تماس توی گوشش پیچید .
-سلام بک
-سلام لو. حالت چطوره ؟
-خوبم .دارم از تایم ناهارم برای چرت زدن استفاده میکنم. تو چطوری ؟
-خبر خوب دارم ! بالاخره خونه اجاره کردم .
-اوووه پس بالاخره به آرزوت رسیدی. هر چند هنوز درکت نمیکنم چرا رفتی اجاره کردی .بابات هزار تا آپارتمان خالی تو سئول داره درست میگم ؟اگه میخواستی خونه عوض کنی فقط یدونه ازونا رو برمیداشتی
بکهیون سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-اینجا رو با پول خودم اجاره کردم یه مزه ی دیگه داره ! در ضمن، از آپارتمان خوشم نمیاد و اینجا هم به محل کارم نزدیکه و خوش مسیره پس انقد مزخرف نگو و فقط بهم تبریک بگو.
-خیله خب بابا مبارکت باشه.
-شب قراره بریم رستوران دور هم جمع شیم. کای و کیونگسو هم میان. به سهونم گفتم اما عروسی همکارش دعوته. می تونی بیای ؟
-آره چرا که نه ؟ آدرسو برام بفرست.
-باشه برات میفرستم
بکهیون تماسو قطع کرد و ایرپادو از گوشش درآورد. چشمش به آینه وسط افتاد و اخم کمرنگی کرد. ماشین سیاهی که پشت سرش حرکت میکرد رو از زمانی که راه افتاده بود پشت سرش دیده بود. اما کمی بعد سر چهار راه ماشین سیاه به سمت دیگه ای پیچید و رفت و بکهیون که متوجه شده بود اشتباه کرده به راهش ادامه داد.
یک ساعت بعد دوش گرفته بود و روی تختش ولو شده بود.
توی پنج ماه گذشته زندگیش رو غلطک افتاده بود.
تو یه شرکت مهندسی استخدام شده بود. البته که اون شرکت یک چهارم شرکت بیون هم نبود و افرادی که باهاش مصاحبه کردن از اینکه بیون بکهیون برای استخدام به شرکتشون اومده بود شگفت زده شده بودن. اما بهرحال بکهیون به صورت پاره وقت به عنوان برنامه نویس بک اند اونجا استخدام شد و از شغلش راضی بود . ترم آخر بود و واحد های زیادی برای پاس کردن براش نمونده بود .وقتی اون کار رو پیدا کرد تصمیم گرفت کم کم پس انداز کنه و بتونه از عمارت بیون نقل مکان کنه. تنها زندگی کردن تو همچین جای بزرگی کم کم داشت دیوونه ش میکرد!
کیونگسو هم ترم آخر بود و با سفارش پدرش چند وقت پیش توی شرکت بیون مشغول کار شده بود!
بکهیون گوشی ش رو در آورد و بی هدف توی شبکه های اجتماعی و مرورگرهاش چرخید و بعد تیتر خبری ای نظرشو جلب کرد :
"شرکت خوشه ای بیون در قله ی موفقیت"
و تیتر پایینیش این بود :
" شرکت بیون در حال توسعه و گسترش "
YOU ARE READING
April Fool's Day (دروغ آپریل)
Fanfiction"بیون بکهیون وارث بیست ساله ایه که اصلا چشم دیدن دستیار معتمد پدرش پارک چانیول که خیلی مغرور و خودخواهه رو نداره ، چی میشه اگه تو اولین مسافرت مجردی ای که میخواد با دوستاش بره شرط پدرش برای اجازه دادن بهش این باشه که حتما باید چانیول هم باهاشون بیا...